سر ظهر بود و آفتاب سوزان تیرماه ، سوار تاکسی شدم ، نشستم پشت و تنها بودم . چسبیدم به در ، درست پشت سر راننده و شیشه رو دادم پایین تا کمی باد بخورم . کمی جلوتر تاکسی ایستاد و ی خانمی سوار شد . همونجا نزدیک اون یکی در نشست . آفتاب دقیقا از اون پنجره می تابید رو سر و صورتش . ی کیف بزرگ هم باهاش بود که پر بود از وسیله ، کمی که جلوتر رفتیم دیدم کیف رو برداشت و نگه داشت کنار سرش جلوی پنجره تا از آفتاب در امون بمونه ! کیفش هم انگار خیلی سنگین بود چون بعد از ی مدتی کیف رو باغیظ گذاشت پایین ، زیر لب گفت : سوختم !
بهش گفتم بیاین این طرف تر آفتاب نیست ،
گفت نه بابا بازم هست ! ! اینور کلا آفتابه !
گفتم حالا شما بیا ، گفت نه بابا می خوام پیاده بشم !
حرصمو درآورد ! از اینور از داغی آفتاب ناله می کرد و از اون طرف حاضر نبود ی تکون به خودش بده ، دستشو گرفتم و گفتم خواهش می کنم بیاین این طرف !
با اکراه خودشو به سمت من هل داد گفت آفتابه هنوز ، گفتم نزدیکتر ، اومد و خیلی چسب من نشست و این بار سکوت کرد ، ، جلوتر که پیاده شد گفت خیلی ممنونم خانم ! !
با خودم فکر کردم خیلی از ما همین طوری هستیم ! از شرایط می نالیم ، غُر می زنیم ، نق می زنیم اما حاضر نیستیم ی قدم کوچیک برداریم تا بلکه شرایط بهتر بشه ! اگرم کسی بیاد بهمون بگه که این کارو کنی حالت بهتر میشه قبل از اینکه تکون بخوریم میگیم نه بابا ، فایده نداره و درست نمیشه ! !
در حالیکه شاید ی تکون کوچولو داغی اون آفتاب رو کلا از بین ببره !
شاید ی حرکت کوچولو باعث بشه تو کل مسیر دیگه از داغی آفتاب نسوزی ! به شرط اینکه حاضر بشی خودتو تکون بدی و اون ی قدم رو برداری :)