می خوام از دروغ هایی که راجع به زندگی بهتون گفتن بگم :
تناقض هایی که اگه بدونی پرات می ریزه !
اینقدر در مورد زندگی اشتباه فکر میکنی و اشتباه میدونی که اگه برات بگم شاخ درمیاری :
مثلا عاشق میشی برو بیا داری کلی بگیر و ببند . حال خوبی هم هست ولی ی چیزی میشه و بهش نمی رسی !
اگه بهت بگم که اینطوری عشقه خوشمزه تر میشه قبول میکنی ؟
کلی زور میزنی میری دانشگاه درس می خونی دکتر میشی جراح میشی که پول دربیاری بعدش روزی 18 ساعت کار میکنی و خوبم پول درمیاری ولی عابربانک ت دست کیه ؟ اینهمه جون کندی واسه پول درآوردن حالا کی داره پولارو خرج میکنه ؟
ازدواج میکنی بچه دار نمی شی کلی دوا درمون میکنی تا بچه دار بشی بعد که بچه ت بزرگ میشه و میره دنبال زندگی خودش قاطی میکنی و انتظار داری وایسه و تمام قد از تو تشکر کنه !
تمام روز و شب ت رو میزاری پای کار و کارو کار هی کار میکنی کار میکنی تا اینکه ی جایی ناغافل سرطان میگیری و می فهمی کاش بیشتر با بچه هات بازی می کردی !
را میفتی میری سفر تا تو راه هستی همش حرص میزنی که زودتر برسی به مقصد ولی دوسال بعد وقتی از قشنگی یای اون سفره تعریف میکنی همش از مسیر راهه و از رسیدن چیزی یادت نیست!
می خوام کل داستانو تو ی کلمه بهت بگم و اون اینه که حرص نزن که برسی ، اگه نرسی خیلی خوشمزه تره !
البته ی شرط داره : اینکه تو مسیری که داری میری حواست باشه که همین مسیره ، خودِ زندگیه !