معصومه کرم پور
معصومه کرم پور
خواندن ۴ دقیقه·۱ سال پیش

دستا بالا ، بی حرکت ! !

چند وقت پیش یکی از دوستای صمیمی م منو خونه شون دعوت کرد .با این دوستم خیلی صمیمی هستم و معمولا وقت زیادی رو با هم می گذرونیم .

پسرم چهار سالش بود و تا شنید که خاله فلانی ما رو دعوت کرده گفت آخ جون باباجی هم هست ؟ گفتم نمیدونم ، شاید باشه ، ، ،

جمع و جور کردیم و راه افتادیم ، هوا خیلی گرم بود ، خواستم سر راه ی جعبه شیرینی بخرم که فکر کردم ی هندونه بخرم بهتره و همه با هم می خوریم ، سالم تر هم هست :)

تا رسیدیم به خونه شون .تا درِ خونه باز شد پسرم دوید به سمت پذیرایی و گفت : باباجی ، ، سلام ، ،

طبق معمول خواست بپره تو بغل ش که دوستم از این طرف خونه خیز برداشت به اونطرف و گفت : نه نه برو کنار خاله جون ! !

پسرم یکهو جا خورد ، اومد نزدیک من و پناه گرفت ، دفعه قبل که اومده بودیم خونه دوستم پدرش ی ماشین خیلی خوشگل به پسرم کادو داده بود ، واسه همینم بود که پسرم خیلی دوسش داشت .نفهمیدم علت این حرکتش چی بود ولی خیلی تعجب کردم ، به پسرم اشاره ای کردم و گفتم که سکوت کنه .


همگی رفتیم تو پذیرایی و دور تلویزیون ، اونجا دوستم مشغول پذیرایی شد ، آقایون هم مشغول گپ و گفت بودن و پسرم هم کنار مبلی که باباجی روش نشسته بود می پلکید و باهاشحرف می زد . بعد ماشیناشو روی فرش درست در قسمت حاشیه فرش ردیف کرد و به باباجی گفت بیا بازی کنیم .

باباجی در کل همبازی خوبی بود ، هم خیلی با دل بچه را میومد هم اینکه تو بازی باهاش به بچه خوش می گذشت ، هر بار که ما می اومدیم اینجا این ماشین بازی رو حاشیه فرش بازی مشترک این دوتا بود .

باباجی بلند شد که بشینه رو زمین تا ماشین بازی کنه که دوستم گفت نه بابا جان ، نمیشه ، شما بفرمایید بالا!

سرشو انداخت پایین و انگار بغض کرد ، بعد رفت و روی اون مبله دوباره نشست.

مهمونی ادامه پیدا کرد و دوستم رفت و هندوانه رو قاچ کرد و آورد سر میز گذاشت . جلوی همه ی بشقاب و چنگال گذاشت ولی برای باباجی بشقاب نزاشت ، پدرش دولا شد که بشقاب برداره گفت : نه ، نه ، هندونه نه !

ما رفتیم تو آشپزخونه که بساط شام رو آماده کنیم ، دوستم گفت الان دو هفته س بابا پیش منه ، گفتم خیلی هم خوبه ، خدا رو شکر که نزدیکی بهشون ، طفلی چیکار کنه تک و تنها تو اون خونه دَرَن دشت ! نگاه چپی بمن کرد و گفت : خیلیم خوب نیست بابا ، ، ،

یکدفعه صدای گریه پسرم بلند شد ، اومد تو آشپزخونه و گفت مامان من می خوام برم رو پای باباجی باهاش کارتون نگا کنم عمو نمیزاره ! گفتم خوب شاید اذیت میشن ، گفت نه مامان رو دسته مبل می شینم بیا بیا

. دست منو کشید و بُرد تو پذیرایی ، روبه همسر دوستم کردم و گفتم رو دسته مبل میشینه ، بهشون فشار نمیاره گفت نمیشه دیگه ، بشین پایین عموجون ماشین بازیتو بکن !

اومدم تو آشپزخونه ، بهم برخورده بود ! به دوستم گفتم چرا آقا رضا اینطوری میگه آخه بابای تو که پیر نیست ، سنی نداره ، تازه پسر منم رابطه ش باهاش خیلی خوبه ، همیشه رو پاش میشسته و با هم بازی می کردن .

گفت ایندفعه با همیشه فرق می کنه !

میز شام آماده شد ، اومدم تو پذیرایی ، دوستم اومد و از مهمونا دعوت کرد برای خوردن شام ، من رو به پدرش گفتم باباجان شما بفرمایید ، دیدم که دوستم سرشو به سمت چپ حرکتی داد و به شوهرش اشاره ای کرد . بعد شوهرش به باباش گفت ی لحظه ، ، و بعد بابا رو با همون مبلی که روش نشسته بود هل داد به سمت میز ناهار خوری !

همه گیج و منگ بودیم ، همسرم با صورتی پر از علامت سوال بمن نگاه می کرد ، با اینکه غذا زرشک پلو با مرغ بود و میدونستم که باباجی چقدر این غذا رو دوست داره اما دو سه تا قاشق بیشتر نخورد ! سرشو انداخته بود پایین و بغض داشت هر چی هم سر میز باهاش حرف زدیم جواب نمی داد .

بعد از شام هم دوباره صندلی ش رو هل دادن و بردن دور میز جلو تلویزیون !

اومدم تو آشپزخونه و مشغول جمع و جور با دوستم شدم بهش گفتم اینقدر سخت نگیرین ، بابا که هنوز جوونه ، حالا مامانت زود فوت کرد بابات شصت و چهار سالشه ، رو پاهای خودش میتونه راه بره همه کاراشو خودش میکنه ، چرا آخه ، ، ،

دولا شد و از توی کابینت آشپزخونه ی بسته بزرگ درآورد و گرفت جلوی صورتم ، نگاه کردم ایزی لایف بود ، پوشک بزرگسالان !



ایزی لایفیک روز جای منبی اختیاری ادار بزرگسالانپوشک بزرگسالیک_روز_جای_من
خوندم و می خونم و عاشق خوندن هستم ولی ، ، ، ارزشمندترین چیزا رو از خود زندگی یاد گرفتم ، وقتی گوشامو تیز کردم !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید