ویرگول
ورودثبت نام
معصومه کرم پور
معصومه کرم پور
خواندن ۳ دقیقه·۹ ماه پیش

فقط همینو می خوام ! !

یکی از دوستای من از سن ازدواجش گذشت و ازدواج نکرد . حدود پنجاه سالش شده بود ولی هنوز مجرد بود . البته ی چیزی هم خیلی جالب بود و اون اینکه تو این سن و سال هنوز هم خواستگار داشت . به هر حال چون ظاهر جذابی داشت بازهم براش خواستگار پیدا می شد ولی تعدادشون نسبت به قبل کمتر شده بود .

یکی از روزایی که خونش مهمون بودم و راجع به ازدواج باهاش صحبت می کرد حرفهای عجیبی بهم زد !

بهش گفتم بابا اینقدر سخت نگیر ، الان که هم مامانت مرده هم بابات ، تک و تنها نشستی تو این خونه درن دشت چیکار میکنی ؟ از همین آدمایی که دور و برت هست یکی رو انتخاب کن دیگه ، یگی که از بقیه بهتر باشه و تا حد زیادی هم به دلت بشینه .

خیلی خونسرد گفت : تو اینا که آدم خوب زیاده ولی اونی که من می خوام نیست !

گفتم تو مگه چی می خوای ؟

گفت کسی که تا حالا ازدواج نکرده باشه برام هم جشن عروسی بگیره !

گفتم میدونی پسری که تا پنجاه سالگی ازدواج نکرده باشه خیلی هم آدم نرمالی نیست ! تو کشور ما دختر انتخاب میشه و خیلی وقت ها نمیتونه آدم مناسب پیدا کنه ولی پسر خودش انتخاب کننده س ! بعدش به این فکر کردی که آدمی که تا حالا ازدواج نکرده به احتمال خیلی زیاد می خواد که بچه داشته باشه ؟ تو میتونی بچه بیاری ؟

بعدم حالا جشن نشد اشکالی نداره ی مهمونی جمع و جور باشه !

تندی برگشت و به من نگاه کرد و گفت : من حرفم همونه !

گفتم حالا اگه اون آدم مطابق با استاندارد های شما پیدا نشه شما تا آخر عمرت می خوای تنها بمونی !

همچنان خواستگار داشت و خیلی هاشون هم تا نزدیک ازدواج می رسید اما بهم می خورد ! خودش گفت تا بهشون میگم جشن مفصل بگیریم غیب می شن !

گفتم خوب نگو ! بالاخره تو می خوای ازدواج کنی یا می خوای جشن بگیری ؟

گفت هردوتاش !

گفتم حالا اگه هر دوتاش باهم پیدا نشه نمیشه به یکی شون رضایت بدی ؟ بابا عمرت تموم میشه و همش نشستی منتظر که دوتاش با هم جور بشه ؟ خوب می بینی که ، نمیشه ، از خر شیطون بیا پایین .

هر کی باهاش صحبت می کرد راضی نمی شد و حرف خودش رو می زد . هم چنان هم خواستگار داشت اما راضی نمی شد که ی قدم کوتاه بیاد .

دست آخر یک شب که داشت می رفت دکتر و البته تنها بود ، تو اتوبان تصادف کرد و مُرد !

از مرگش همه مون خیلی ناراحت شدیم ، مامانم میگفت مفت مُرد ! اگه یکی رو داشت شب که پیاده تو اتوبان نبود حتما با ماشین بود یا که اون مواظب ش بود !

این قصه ی واقعی رو براتون نوشتم که بدونین خیلی وقتها اون چیزی که ما می خوایم نمیشه ! هر چی هم زور بزنی بازم ی پاش می لنگه ، خوشبختی اونه که چیزی که بهت میدن رو دوست داشته باشی نه که تمام عمر دنبال اونی باشی که خودت دوست داری ! معلوم هم نیست که بهش برسی یا نه !
ازدواجوسواساصرارپافشاریروان درمانی
خوندم و می خونم و عاشق خوندن هستم ولی ، ، ، ارزشمندترین چیزا رو از خود زندگی یاد گرفتم ، وقتی گوشامو تیز کردم !
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید