آرتور شوپنهاور ، فیلسوف آلمانی که داستایوفسکی در موردش میگه نابغه ست ، این کتاب رو نوشته. البته بعد از خوندن کتاب منم به این نتیجه رسیدم !
شوپنهاور متولد 1788 بوده و حدود 72 سال عمر کرده ، کل زندگی ش رو به تنهایی گذرونده و هرگز ازدواج نکرده . اینکه کسی حدود دویست سال پیش این عقاید بسیار جالب رو داشته خیلی برام جالب بود خوب البته ی فرد عادی هم نبوده که ، به هر حال فیلسوف بوده .اینم بگم که شوپنهاور در بین فلاسفه به بدبینی معروف بوده ! البته رگه هایی از بدبینی هاش هم در این کتاب دیده می شه اما به نظر شخص خود من نکاتی که مطرح میکنه اینقدر ارزشمند و در خور تامل هست که اون رو از بین ببره .
کتاب در باب حکمت زندگی موضوعاتی از زندگی رو به صورت کلی بررسی میکنه ، رویکرد اصلی کتاب اینه که راه سعادت رو به ما نشون بده و البته تا حد بسیار زیادی هم این کارو میکنه . نکته مهم کتاب اینه که این راه از نظر شوپنهاور انسان رو به سعادت می رسونه.
کتاب در مورد خشونت ، آبرو ، نیاز ، رنج ، سعادت ، ثروت ، تنهایی ، دنیا دوستی ، خودبَسایی ، معاشرت محدودیت ها و موارد بسیار دیگری بحث کرده و برای هر مورد راهکارهایی را ارئه می کند.
خوندن این کتاب وقت گیره چون اکثر جملات سنگین هستن و باید به دونه دونه کلمه ها فکر کرد ، حتی خود منهم که کتاب خوان هستم کلی ازم وقت گرفت اما به نظرم ارزشش رو داشت :) الان هم که دارم این خلاصه رو برای شما می نویسم دارم کتاب رو برای بار دوم مرور می کنم و همین هم برام خیلی جذابه .
بخش هایی از این کتاب جالب رو البته با سلیقه خودم انتخاب کردم براتون میارم تا بلکه شما تشویق بشین این کتاب پرمغز رو بخونین :)
برای سعادت در زندگی آنچه هستیم یعنی شخصیتمان به یقین نخستین و مهم ترین امر است زیرا کسی نمی تواند آن را از ما سلب کند و دستخوش سرنوشت نیست !
هیچ چیز کمتر از ثروت و هیچ چیز بیشتر از سلامت موجب شادی نمی شود ! مگر چنین نیست که در میان کارگران روستایی چهره های شاد و خشنود و در میان ثروتمندان چهره های عبوس می بینیم !
دو دشمن سعادت انسان یکی رنج و دیگری بی حوصلگی ست .به هر اندازه که از یکی دور شویم به دیگری نزدیک می شویم و زندگی ما نوسانی ست میان این دو ! نیاز و محرومیت رنج را از بیرون ایجاد می کنند و امنیت و رفاه بی حوصلگی را از درون ! بنابراین می بینیم که در جامعه طبقه پایین جامعه به مبارزه ای مستمر علیه نیاز و طبقه ثروتمند جامعه به مبارزه نومیدانه علیه بی حوصلگی مشغول ند !
آدمی هر چه در درون خود بیشتر مایه داشته باشد از بیرون کمتر طلب می کند و دیگران هم کمتر می توانند چیزی به او عرضه کنند ! و هر چه این خلا بیشتر باشد آدمی بیشتر به دنبال معاشرت ، تفریح ، سرگرمی و انواع دیگر تجملات است ! هیچ چیز مطمئن تر از غنای درونی آدمی را از این بیراهه مصون نمی کند !
باید که بهترین و بزرگترین منبع سعادت هر فرد خود او باشد . هر قدر که آدمی سرچشمه لذت ها را در خود بیابد همان قدر سعادتمند تر است . به گفته ارسطو سعادت به کسانی تعلق دارد که خود کفایند .فرد معمولی برای سعادت به چیزهایی بیرون از خود وابسته است .مثل زن و فرزند ، مقام ، ثروت ، دوستان ، و وقتی اینها را از دست می دهد یا از اینها سرخورده می شود اساس سعادتش فرو می ریزد یعنی مرکز ثقل فرد معمولی بیرون از خود اوست و درست به همین علت است که آرزوها و هوس های او مدام تغییر می کنند .یک روز خانه ی روستایی می خرد یک روز جشن به پا می کند یک روز اسب می خرد یک روز سفر می رود و همه لذت ها را در جهان بیرون از خود جستجو می کند! اما فردی که غنای درونی دارد مرکز ثقل ش تماما در خود اوست و فقدان هر چیز را با داشتن خودش جستجو می کند.و هر چه انسان از لحاظ درونی غنی تر باشد دیگران را تهی تر می یابد و و بسیاری از چیزها که افراد عادی را ارضا می کند برای او سطحی و پوچ است !
رضایت هر کس اندازه مطلقی ندارد و برپایه تناسب میان توقعات و دارایی او استوار است .یعنی آدمی به نعمت هایی که هرگز به فکر داشتن آنها نیفتاده است اصلا احساس نیازی نمی کند بلکه بدون آنها هم کاملا راضی ست ، در حالی که کسی که صد بار بیشتر از دیگری ثروت دارد به علت کمبود آنچه توقع آن را دارد احساس ناخشنودی دارد یعنی ثروتمند اگر به مقصودش نرسد با آنچه دارد تسلی نمی یابد !
هر کس ارزش بسیار برای نظر دیگران قائل باشد بیش از اندازه آنان را محترم می شمارد. کسی که سعادت خود را بر مبنای آنچه دیگران از او تصور می کنند ( نه آنچه که واقعا هست ) ، می جوید امکانات بسیار ناچیزی برای سعادتمند شدن دارد .
شوپنهاور حتی پا را فراتر گذاشته و آبرو را اینطور تعریف می کند : آبرو از حیث عینی عقیده دیگران در مورد ارزش ماست و از نظر ذهنی بیم ما از عقیده دیگران است ! ما آبرو را برای خودِ آبرو دوست نداریم بلکه برای مزایایی که به همراه می آورد دوست داریم ! چرا که آبرو ما را در نظر دیگران عزیزتر می کند ! اساس هرگونه آبرو در نهایت فایده بردن است !
سعادت رویایی بیش نیست اما رنج واقعیت دارد !
هر کس که می خواهد زندگی اش را از دیدگاه فلسفه جمع بندی کند بهتر است صورتحساب را بر مبنای بلا هایی که از آنان گریخته بنویسد نه بر مبنای لذت هایی که از آنان بهره مند می شود !
هدف خردمند لذت جویی نیست بلکه فارغ بودن از رنج است ! این تصور که لذت موجب سعادت می گردد جنونی ست برای مجازات خویش ! برنامه زندگی ما باید پرهیز از رنج باشد یعنی برطرف کردن کمبود ها .
آن کس که در پی خلاصی از مصیبت است همواره می داند که چه می خواهد اما کسی که به دنبال چیز بهتری ست بصیرتی ندارد !
مطمئن ترین راه برای اینکه شوربخت نشویم اینست که نخواهیم بسیار خوشبخت باشیم !
هرکس که بتواند خود را از این بند آزاد کند و در تمنای چیزی جز آنچه در برابر خویش دارد نباشد موفق است !
البته این واقعا گزیده ی بسیار مختصری از کتاب بود و کل کتاب چیزی حدود 300 صفحه ست که امیدوارم این نوشته شما رو به خوندن این کتاب ترغیب کرده باشه !