نقل می کنن که دو تا انگلیسی داشتن می رفتن قاهره ، وسط راه ماشین شون خراب شد . بر و بیابون بود ، نه راه رو بلد بودن نه ماشین داشتن تا رسیدن به ی عرب که دوتا شتر داشت بهش گفتن میتونی ما رو ببری قاهره ؟ اونم گفت که اینقدر پول بدین تا ببرمتون ،
القصه سوار شترها شدن و را افتادن ، توی راه مرد عرب مرتب و با صدای بلند حرف می زد ، یکی از این دو تا عربی بلد بود ، اون یکی پرسید چی میگه گفت داره به ما فحش میده ! ! گفت ما رو به قاهره می رسونه؟ گفت آره فکر کنم.
دوباره رفتن جلوتر و یارو شروع کرد به حرف زدن ، انگلیسیه از دوستش پرسید چی میگه ؟ گفت داره به ما فحش میده ! گفت ما رو به قاهره می رسونه ؟ گفت آره ، و اونم گفت :آها ، باشه
همینطوری جلو می رفتن و مرد عرب زیر لب به اونا فحش می داد دست آخر یکی از انگلیسی ها خسته شد و گفت : اَه اینم چقدر فحش میده ، اون یکی که عاقل تر بود گفت :
فقط ما رو برسونه ، هر چی دلش می خواد بزار فحش بده ! !
این حکایت آدمیه که ی هدفی داره و می خواد به ی جایی برسه ، ی کسی بشه واسه خودش ، باید گوش هاش رو به روی حرف دیگران ببنده و به خود ش بگه من اومدم تا برسم به فلان جا و کسی بشم بزار هر کی هر چقدر دلش می خواد حرف بزنه یا فحش بده یا ، ، ، ،