چند روز پیش داشتم دفتر خاطراتم رو ورق می زدم و رسیدم به یک روز گرم تابستونی که تازه برای پسرم یک ماشین خریده بودم و اونو با خودش همه جا می برد . القصه یک روز عصر که رفتیم پیاده روی و طبق معمول ماشینه با ما بود تو خیابون از دست پسرم افتاد و قالپاق ش شکست ! !
پسرم دو سال و نیمه بود و تازه این ماشین رو کادو گرفته بود . خیلی دوسش داشت و ی جورایی به جونش بند بود همه جا با خودش می بردش و حتی شبها هم کنار خودش می خوابوندش! اونروز عصر هم وقتی باهم برای خرید رفتیم طبق معمول ماشینو با خودش آورد ، تو مغازه ها و تو فروشگاهها به در و دیوار می کشیدش و باهاش بازی می کرد تا اینکه ی جایی ناغافل فشاری روی ماشین آورد و قالپاق یکی از چرخ هاش شکست !
ای داد بیداد !
زد زیر گریه :( حالا گریه کن کی گریه کن !
میگفت مامان حالا چیکار کنم؟ دیگه را نمیره !
هرچی من میگفتم که را میره و خراب نشده ول کن نبود که نبود !
همون جایی که متوجه شکسته شدن ماشینه شد نسشت جلوی یک مغازه و د گریه کن ! حرفهای منم هیچ فایده ای نداشت که نداشت !
یاد اتفاق های ناجوری که برای خودمون تو زندگی میفته افتادم. فکر کردم که خیلی وقتها وقتی برای ما که بزرگسال هستیم از همین اتفاق ها میفته و ماهم میشینیم و زانوی غم بغل می کنیم ، در حالیکه وقتی کسی از بیرون نگاه میکنه و می بینه مساله اونقدرام حاد نیست ! بنابراین اگه توی خیلی از اتفاق ها بتونیم خودمون بشیم اون نفر روبرویی و بیام و از بیرون و کمی دورتر به اون اتفاقه نگاه کنیم شاید دیگه اونقدر ناراحت نشیم و متوجه بشیم که فقط ی قالپاق ش شکسته و هنوزم را میره !