یکی از نزدیکان ما قصد داشت که خونه بخره ، پسر جوونی بود که تو ناز و نعمت بزرگ شده بود و حالا می خواست خونه بخره ، البته خودش حدود یک سوم پول خونه رو داشت ، تا با ما مطرح کرد ما چند نفر شدیم و همه پولامونو گذاشتیم رو هم و دادیم بهش . من و ی خانم دیگه که پس اندازی نداشتیم طلاهامونو فروختیم و بهش دادیم . البته این قصه مال حدود ده سال پیشه که خونه ارزون تر بود.
القصه ، پسر جوون پولای ما رو گرفت ، ی وام مسکن هم گرفت و خونه رو خرید. خیلی از قرض ها رو قرار شد که یکساله پس بده ، کم کم گذشت و تو پس دادن قرض ها بد قولی کرد . قیمت ها داشت بالا می رفت و همه خیلی ناراحت بودن که چرا دستشون به پولشون نمی رسه ، اونم هم مدام میگفت : پولتونو پس میدم و البته هم دست آخر پس داد اما چطوری ؟ دیر شد ، خورد خورد پس داد و خلاصه کار به جایی رسید که همه ناراضی و آزرده شدند.
کمی که جلوتر رفتیم نمیدونم چی شد که بدهی بالا آورد و خونه ش رو فروخت و بدهی ش رو داد !
ی روز که همه دور هم جمع بودیم یکی از بزرگان فامیل گفت : ما پدر خودمونو درآوردیم ، هر کی هر چی داشت به تو داد تا خونه بخری ، تا یکم بدهی داشتی تندی رفتی خونه تو فروختی ؟
گفت لازم نبود پدرتون دربیاد ، خوب پول نمی دادین ! مگه من بهتون التماس کردم ؟ ! ؟ !
راست میگفت ، اون به ما التماس نکرد ! اون ی بار از هرکی درخواست کرد و ما هم چون دوست داشتیم کمکش کنیم همگی بسیج شدیم که خونه بخره ، ، اما ، ، اما ، ،
یک نفر گفت اینهمه خوبی کردیم ، درسته پول دادیم ، تیکه تیکه اونم سه ساله پس گرفتیم حالا تازه بدهکار آقام شدیم !
منم البته تو این داستان بودم و منم ضرر کردم . این اولین بار نبود که من به کسی اینطوری لطف می کردم و اون میگفت می خواستی ندی !
نشستم و حسابی به این داستان فکر کردم .به اینکه این دفعه چندمه که این اتفاق داره برای من تکرار میشه . این چه درسیه که من باید بگیرم ؟
بعد از اول تا آخر داستان رو با خودم مرور کردم تا رسیدم به نقطه ای که خونه رو فروخت ! بعدش اتفاقای بد دیگه ای هم افتاد . می گفت سی میلیون بدهکار بوده و خونه رو نود میلیون فروخته و یکهو خونه شد یک میلیارد ! اینجا دیگه همه سوختن ، اونم بد جوری !
میدونین خونه خریدن همیشه کار سختی بوده ، اینکه ی آدمی نفهمه و برای بدهی خونه شو بفروشه واقعا جای فکر کردن داره . وقتی کارای اون پسر رو مرور می کردم دیدم که اندازه یک سوم پول خونه بدهی داشت ولی خونه رو فروخت و بعد هم باقی پول خونه رو برباد داد ! البته طبیعیه ها، چون خودش که کار نکرده بود ، خودش که زحمتی نکشیده بود و فقط با یک درخواست ساده کلی پول پیدا کرد و خونه رو صاحب شد . بعدهم که بدهی داشت خونه رو فروخت چرا ؟ چون فکر کرد که همیشه خونه خریدن به همین راحتیه و دفعه بعد هم همه این آدما هستن و بهش پول میدن و ، ، ،
ولی ما چرا این وسط آدم بَده شدیم ؟ ما که خوبی کردیم چرا اینقدر بد شدیم ؟
راستشو بخواین به نظر من حق مون بود ! اگه تف هم تو صورتمون مینداخت حق مون بود !
میدونین هر آدمی تو جریان زندگی قراره رشد کنه ، قراره پخته بشه ، و این رشد کردن چطور اتفاق میفته ؟ با همین فشار های زندگی . جایی که ما میایم و این فشارها رو بر می داریم در حقیقت داریم تو فرایند رشد یک آدم دخالت می کنیم ! تو این داستان ما بیشتر از خودش زور زدیم تا خونه بخره ! بعدا با خودم فکر می کردم اگه اگه اون سال خونه نمی خرید و شش هفت سال دیگه با سختی زیاد و کلی پس انداز کردن خونه می خرید بازم برای بدهی خونه ش رو می فروخت ؟ اگه از بانک وام می گرفت آیا میتونست سه ساله و تیکه تیکه هر وقت دلش خواست پس بده و بعد هم بره به بانک بگه می خواستی نَدی !
تا اولین قسط دیر می شد بانک ی جریمه میزاشت روش ، قسط دوم که دیر می شد همینطور و بعد از سه سال کل خونه رو به جای بدهی ش بر می داشت !
فکر کردم که اگه ما وسط نمیومدیم و میزاشتیم طبق روال عادی سختی بکشه از خیلی چیزا از تفریحاش بزنه تا پولاشو جمع کنه و خونه بخره ، اینطوری نمی فهمید که باید حواسش به پولاش باشه ؟ به خونه ش باشه ؟ به بدهی ش باشه ؟ اصلا حواسش باشه که چیکار داره میکنه ؟ چطور زندگی می کنه ؟
ما آدما جاهایی ناخواسته می خوایم خوبی کنیم اما دخالت می کنیم تو فرایند رشد ی نفر ! نمی زاریم رشد کنه ، نمی زاریم بالنده بشه ، تعالی پیدا کنه !
نمیگم خوبی نکنین ، نمی گم اگر کسی ازتون پول خواست بهش قرض ندین ولی حواستون باشه که خود فرد بیاد ازتون درخواست کنه و محکم هم درخواست کنه ، حواستون باشه ازش تعهد مالیِ بازپرداخت بگیرین ، اصلا حواستون باشه که دارین به کی کمک می کنین ؟ به کی دارین پول قرض می دین ؟ به ی آدم نازپروده که تا حالا تو زندگی ش ی دونه قسط هم نداده ؟ به اون آدم دارین قرض می دین ؟ اون آدم معنی تعهد مالی رو می فهمه ؟ گاهی خوبه که خود آدما به تنهایی مسیر رشد شون رو طی کنن! اینطوری ما هم بَده نمی شیم !