از خونه بیرون اومدم که برم سرکوچه نون بخرم ، سرم پایین بود و همین طور که راه میرفتم به کتونی هام نگاه می کردم ، کتونی خوشگلی بود آبی روشن با کفی سفید ، بنداشم آبی آسمانی بود، پارسال روز تولدم همسرم برام خرید ، خیلی دوسش داشتم ، خیلی زیاد ، به نظرم خیلی قشنگ بود ، ، ولی حیف ، ، ،
اولین بار که کثیف شد و شستم ش رنگ آبی ش دیگه مثل روز اول نشد! دیگه اون برق خوشگل رو نداشت ، ،همین طور که قدم از قدم بر می داشتم چشمام روی آسفالت کتونی مو دنبال می کرد و رنگ قبلی زیباش رو تو ذهنم مرور می کردم ، ،،
داشتم دنبال علت می گشتم ، که چرا این کتونی خوشگل رنگش برگشت ! چرا مثل روز اول نشد؟ شاید خوب نشستمش؟ شایدزیادی تو گِل و شُل رفتم ، ، ،
همین طوری که چشمام رو آسفالت با قدم هام کتونی م رو دنبال می کرد چشمم به یک عصای فلزی روی آسفالت افتاد و چند لحظه بعد هم دوتا پا جلویِ میدونِ دیدم ظاهر شدند !اوه چه جالب ! کتونی پاشون بود !
یک جفت کتونی سفید که از تمیزی برق می زد ! سرم رو آروم آوردم بالا که صاحب کتونی رو ببینم :
شاخ درآوردم ! یک پیرمرد فرتوت با حدود هشتاد یا نود سال سن !
بعد فکر کردم چقدر کتونی هاش تمیزه !
بعد چشمم به عصایی که تو دستش بود افتاد ! یکهو پازلی که تو ذهنم بود کامل شده : طفلی اصلا نمیتونه راه بره ! اینقدر آهسته و دست به عصا راه میره که به راحتی از هر چاله و کثیفی میتونه فاصله بگیره ! طبیعیه که کفش هاش هم تمیز می مونه!
و حالا منی که تو خیابون تند تند راه میرم ، تو پارک بدو بدو میکنم گاهی از روی چاله ها می پرم ، طبیعیه که کفشم کثیف بشه !
به خودم گفتم حالا کتونی تمیز خوبه یا کثیف ؟
معلومه که کثیف !