رفته بودم بیمارستان عیادت دوستی ، ظاهر داستان این بود که به علت فشار خون و قند بالا سکته مغزی خفیفی کرده بود اما خدا رو شکر اتفاق مهمی نیفتاده بود. ما مشغول گپ و گفت بودیم که گروه دیگه ای از دوستان بیمار هم سر رسیدند . اونها هم مثل بقیه عیادت کنندگان جعبه شیرینی و گل با خودشون آورده بودند.
یک معرفی مختصر اتفاق افتاد و بعدش دوستان تازه وارد جعبه شیرینی رو باز کردند :) وای خدای من !
از این نون خامه ای بزرگا توش بود ! واقعا که بسیار اغواکننده هستن ! حتی من که به شدت با وسوسه های خوردن شیرینی مبارزه می کنم چشمم به این نون خامه ای ها میفته گاهی نمی تونم خودمو نگه دارم و نصف شون و گاهی هم یک چهارمشون رو می خورم .
اونروز هم حسابی وسوسه شدم . داشتم تو ذهنم چرتکه مینداختم که آخرین بار که شیرینی خوردم کی بوده تا بلکه ببینم میتونم مجوز خوردن اون شیرینی جذاب رو به خودم بدم یا نه !
جعبه باز شد و یکی یکی به همه تعارف کردند و من هم یکی برداشتم . یک نفر هم بشقاب های یکبار مصرف آورده بود که برای همه مون یکی گذاشت . یکی هم برای بیمار گذاشتن و او هم یک نون خامه ای بزرگ برداشت و تو دستش بود و چشماش برق می زد ! درست مثل همه ما !
هنوز درگیر محاسبات بودم آخرین روزی که شیرینی خورده بودم هفت هشت روز پیش بود و البته جشن تولدی بود و کیک خورده بودم اونهم از نوع خامه ای !
با این حساب برای خوردن شیرینی امروز مجوز نداشتم ؟، اما داشتم با خودم چونه میزدم که حداقل یک چهارمش رو بخورم !
یکدفعه پرستار وارد اتاق شد و مثل قرقی صاف رفت بالای تخت بیمار ، نون خامه ای رو از دستش گرفت و انداخت توی سطل آشغال گوشه اتاق و داد زد : مثل اینکه یادت رفته قندت چنده ؟ ؟ ! تو فقط بیست و هشت سالته ، حواست هست ؟ !
با رفتن پرستار همه شروع کردن : چه بیشعور !
حالا میزاشت این یکی رو بخوره ، چی می شد مثلا ؟
مثل جن ظاهر شد ، طفلی مریضا که گیر اینا افتادن !
یکی هم که از همه بی عقل تر بود میگفت ولش کن الان که اون نیست بردار بخور !
در این حین و بین بیمار رو به دوستش کرد ، همونی که اون شیرینی رو خریده بود : گفت میدونم اینو خریدی چون من خیلی دوست دارم و دوستش هم سرش رو به چپ و راست تکون می داد !
داشتم به حرفای پرستار و عکس العمل عیادت کنددگان فکر می کردم .
با خودم فکر کردم که به راستی کی مهربون تره ؟
دوستی که اون شیرینی رو خرید یا پرستاری که شیرینی رو انداخت تو آشغالی !
در حالیکه هر دو تا هم میدونستن که بیمار قند داره !
بعد یادم اومد که خیلی وقتها تو زندگی هم خدا برامون مثل اون پرستاره می مونه ! شیرینی رو که عاشق ش هستیم رو یکهو از دستمون می گیره و ما هم چقدر اعتراض و ناشکری می کنیم در حالیکه نمیدونیم قند خون مون چقدر بالاست !