مصطفی کاظمی
مصطفی کاظمی
خواندن ۹ دقیقه·۵ سال پیش

بدون احساسات، نمیشه عاقلانه تصمیم گرفت؟

با یه سردرد شروع شد.

تقابل عقل و قلب؟
تقابل عقل و قلب؟

«الیوت» (Elliot) مدیر یه شرکت موفق بود؛ خودشم آدم موفقی بود. همکاراش و همسایه‌هاش دوسش داشتن. طناز و بامزه بود. یه همسر،‌ یه پدر و یه رفیق.

فقط اینکه سردرد داشت؛‌ سردردای منظم و نه از اون سردرد الکیا که هممون گه‌گداری داریم. سردردایی که مغزو می‌پاچوند و کله رو مثل دریل سوراخ می‌کرد؛ جوری که چشما از حدقه می‌خواست بزنه بیرون.

الیوت دارو می‌خورد؛‌ چرت می‌زد؛ سعی می‌کرد استرسشو کم کنه؛ شل کنه؛ تحمل کنه اما سردردا کماکان ادامه داشت. ادامه داشتنش هیچی، هی داشت بدترم می‌شد. بعد چند وقت، انقد سردردا ناجور شده بود که دیگه نمی‌تونست شبا بخوابه یا روزا کار کنه.

آخرش رفت پیش یه دکتر. دکترم کارایی که دکترا می‌کننو کرد و آزمایشارو گرفت و بعد از دیدن نتایج خبر بدو به الیوت داد: «یه تومور مغزی، قشنگ روی لوب پیشونی (frontal lobe). قشنگ اونجا؛ می‌بینی؟ اون لکه‌ی خاکستری، اون جلو». لامصب بزرگم بود.

جراح، تومور رو در آورد و الیوت رفت خونش. برگشت سرکار؛‌ برگشت پیش خونواده و رفقاش. همه چی خوب و عادی به نظر میومد.

بعدش همه چی به شکل افتضاحی ریخت به هم.

کیفیت کارش به شدت افت کرد. انجام کارایی که براش مثه آب خوردن بودن، نیاز به کوهی از تمرکز و تلاش داشتن. یه انتخاب ساده بین اینکه از خودکار آبی استفاده کنه یا خودکار سیاه، چند ساعت ازش وقت می‌برد. خطاهای ضایعی می‌کرد و هفته‌ها بیخیالی طی می‌کرد. زمان‌بندیاش کابوس شده بود. جلسه و ددلاین براش معنی نداشت.

اولاش، همکاراش براش ناراحت بودن و ضایع‌کاریاشو می‌پوشوندن؛ هیچی نباشه، بنده خدا، یه تومور به اندازه‌ی یه هندونه از کله‌ش بیرون آورده بودن. اما این لاپوشونیا خیلی براشون زیاد شده بود؛ الیوتم عذرای احمقانه‌ای می‌آورد؛ جلسه با سرمایه‌گذار رو به خاطر خریدن یه منگنه ول می‌کنی میری؟ الیوت؟ واقعا؟ چی با خودت فک می‌کنی؟

بعد چند ماه افتضاح بالا آوردن تو جلسه‌ها و باقی گندکاریا، حقیقت غیر قابل انکار بود: الیوت، توی جراحی، چیزی بیشتر از تومور از کله‌ش خارج شده بود؛ از نگاه همکارا، اون چیز، یه مقدار زیادی از پول شرکت بود.

خب الیوت اخراج شد.

اوضاع خونه‌شم خیلی میزون نبود. بازیای لیگ کوچیک پسرش رو نمی‌رفت؛ جلسه اولیا مربیانو به خاطر دیدن فیلم James Bond توی تلویزیون می‌پیچوند؛ یادش رفته بود که همسرش عموماً ترجیح میده تو هفته بیشتر از یه بار با هم صحبت کنن.

ازدواجش به جنگ و دعوا کشیده شد؛ البته، یه وقتی به دعوا میگن دعوا که دو طرف یه چیزی براشون مهم باشه که سرش دعوا کنن. زنش ازش داشت آتیش می‌بارید اما الیوت داشت با خودش می‌گفت این چی داره میگه. به جای اینکه دنبال تغییر یا میزون کردن اوضاع باشه و نشون بده که عاشق خونواده‌شه و بهشون اهمیت میده، بی‌تفاوت و منزوی می‌موند. انگار که روی یه سیاره دیگه داشت زندگی می‌کرد.

آخرش، همسرش دیگه نتونست تحمل کنه. داد میزد که الیوت همراه با تومور، قلب لعنتی‌شو هم از دست داده. ازش طلاق گرفت و دست بچه‌ها رو گرفت و رفت و الیوت تنها موند.

گیج و سرافکنده، الیوت شروع کرد به دنبال راهی که کار و بارشو دوباره میزون کنه. توی چندتا سرمایه‌گذاری بد، گند زد. یه هنرمند کلاهبردار مقدار زیادی از پولشو بالا کشید. یه زن شیادم، متقاعدش کرد که با هم فرار کنن و ازدواج کنن و یه سال بعدم ازش طلاق گرفت و نصف پولشو از چنگش درآورد. تو شهر می‌چرخید و هی توی آپارتمان‌های ارزون‌تر و داغون‌تر زندگی‌شو می‌گذروند تا اینکه بعد چند سال بی‌خانمان شد. برادرش آوردش خونه و زیر پر و بالش گرفتش. دوستاش و خونواده‌ش متحیرانه به مردی نگاه می‌کردن که چند سال پیش تحسینش می‌کردن اما الان همه زندگی‌شو ریخته بود سطل آشغال. هیچ‌کس واقعا نمی‌تونست درک کنه که چرا اینطوری شد. غیرقابل انکار بود که یه چیزی تو الیوت تغییر کرده بود. که اون سردردای شدید، آسیبی بیشتر از درد خالی بود.

سوال این بود؛ چی تغییر کرده بود؟

برادر الیوت، اونو از این دکتر می‌برد به اون دکتر. داداشش می‌گفت:‌ «اون خودش نیست؛ اون یه مشکلی داره. به نظر خوب میاد اما خوب نیست. باور کنید.»

دکترا، آزمایش‌هاشون رو انجام می‌دادن و متاسفانه می‌گفتن الیوت شرایطش کاملاً عادیه. حتی بعضاً بهتر از عادیه. عکس‌های اشعه ایکس (CAN Scan) که ازش گرفته می‌شد همه‌چیز توشون خوب به نظر میومد؛ هوشش کماکان بالا بود، استدلالش درست بود؛ حافظه‌ش عالی بود؛ می‌تونست مدت‌ها در مورد پیامدا و نتایج تصمیمای بدش صحبت کنه؛ می‌تونست در مورد موضوعات مختلف، شیرین و بامزه گفت‌و‌گو کنه. روانپزشکش می‌گفت افسردگی نداره که هیچ، خودباوری بالایی داره و هیچ اثری از اضطراب و استرس مزمن نداره - اصن در مقابل طوفان کم‌کاریاش یه آرامش عجیبی داشت.

برادرش نمی‌تونست قبول کنه. یه گیری وجود داشت. یه چیزی رو از دست داده بود.

آخر، خیلی مستاصل، الیوت به یه عصب‌شناس مشهور به نام آنتونیو داماسیو معرفی شد.

آنتونیو، اول، مثل بقیه دکترا، کارایی که اونا می‌کنن رو انجام داد: یه سری تستای شناختی به الیوت داد. حافظه، بازتاب (عکس‌العمل)، هوش، شخصیت، روابط مکانی، استدلال اخلاقی؛ همه‌چیز چک شد. الیوت هم همه رو خیلی قوی پاس کرد.

بعد، داماسیو، یه کاری کرد که بقیه دکترا نمی‌کردن: باهاش حرف زد. ینی قشنگ مفصل باهاش حرف زد. اون می‌خواست که همه چیو درباره‌ش بدونه: همه‌ی اشتباه‌هاشو، همه‌ی خطاهاشو، همه‌ی پشیمونی‌هاشو، اینکه چجوری شغلشو، خانواده‌شو، خونه‌شو و سرمایه‌شو از دست داد. «از تک تک تصمیم‌گیریات برام بگو، پروسه فکریتو برام شرح بده (یا در این مورد، عدم وجود پروسه فکری رو)».

الیوت، خیلی مفصل، می‌تونست تشریح کنه که چه تصمیمایی گرفته، اما نمی‌تونست توضیح بده چرا اون تصمیمارو گرفته. اون می‌تونست وقایع و ترتیب اتفاقات رو خیلی سلیس و تعجب برانگیز بیان کنه اما وقتی ازش خواسته می‌شد تصمیماشو تحلیل کنه – که مثلاً چرا تصمیم گرفت که خریدن یه منگنه از دیدن یه سرمایه‌گذار مهم‌تره یا چرا James Bond از بچه‌هاش جالب‌تره – نمی‌تونست چیزی بگه. هیچ جوابی نداشت. جوابی نداشت و ناراحت هم نبود که جوابی نداره. در حقیقت، اصلاً براش مهم نبود.

این مردی بود که همه چی‌شو به خاطر تصمیمای بدش و اشتباهاتش از دست داده بود، خود کنترلی نداشت، کامل از فاجعه‌ای که توی زندگیش اتفاق افتاد بود مطلع بود اما همچنان هیچ اثری از پشیمونی، خودخوری و حتی ذره‌ای شرمساری تو وجودش حس نمی‌شد.

خیلی از آدما، واسه چیزای خیلی کمتری که الیوت کشیده بود، خودکشی می‌کردن؛ اما اون، با بدبختیاش خیلی راحت بود؛ اصلاً عین خیالش نبود.

این شد که داماسیو به یه چیز خفن پی برد: تستای روانشناسی که الیوت اونا رو پشت سر گذاشته بود، برای اندازه‌گیری قدرت فکر کردنش بود؛ اما هیچ کدوم از تستا برای اندازه‌گیری قدرت حس کردن طراحی نشده بودن.

تمام دکترا، انقد درگیر توانایی‌های استدلالی الیوت شده بودن که هیچ کدوم به این دقت نکرده بودن که ظرفیت الیوت برای احساس کردن دچار آسیب شده؛ اگرم می‌فهمیدن، هیچ راه استانداردی برای اندازه‌گیری اون آسیب وجود نداشت.

یه روز، یکی از همکارای داماسیو یه سری عکسای آزاردهنده و حال به هم زن چاپ کرد؛ عکسایی از قربانیای سوخته، صحنه‌های ناجور قتل، شهرای ویرون شده از جنگ و بچه‌هایی که از گشنگی از بین رفته بودن. بعد عکسا رو یکی یکی نشون الیوت داد.

الیوت کاملاً بی تفاوت بود. هیچی حس نمی‌کرد. در واقع انقد بی تفاوت بود که مجبور بود به شکل کلامی بیان کنه که آره اینا واقعاً ناجورن.

اعتراف می‌کرد که مطمئناً اگه این عکسا رو قدیم نشونش می‌دادن ناراحت می‌شد و قلبش ‌از ترس و ناراحتی می‌خواست از جا کنده بشه، حالش به هم بخوره؛ اما الان؟ همونطور که نشسته بود اونجا و به تاریک‌ترین جنایتای بشر نگاه می‌کرد،‌ هیچی حس نمی‌کرد.

و داماسیو فهمید که مشکل اینه: همچنان که دانش و استدلال الیوت دست نخورده باقی مونده بود، تومور و عمل جراحی، توانایی حس کردن و همدردی کردنشو ضعیف کرده بود. دنیای درونی‌ش دیگه تاریکی و روشنی نداشت؛ فقط یه ابر بزرگ خاکستری بود. رفتن به مراسم تک‌نوازی پیانوی دخترش به اندازه‌ی خریدن یه جفت جوراب، اون حس پر شور و مسرت‌بخش غرور پدرانه رو توش ایجاد می‌کرد؛ از دست دادن یک میلیون دلار، دقیقاً حسی مشابه پر کردن باک بنزین ماشین یا شستن روتختی‌هاش یا دیدن برنامه Family Feud رو داشت. تبدیل شده بود به یه ربات سخنگوی متحرک بی‌تفاوت. ناتوان توی قضاوت ارزش‌ها، توی تشخیص بهتر از بدتر، حالا هر چقد باهوش، الیوت خود کنترلی‌شو از دست داده بود.

اما این داستان، یه سوال خیلی گنده رو به وجود میاره: اگه توانایی‌های شناختی الیوت (هوشش، حافظه‌ش، توجه‌ش) توی بهترین شکل بودن، چرا نمی‌تونست تصمیمای درست بگیره؟

این سوال داماسیو و همکاراشو آچمز کرد. هممون وقتایی بوده که آرزو می‌کردیم که احساس نداشتیم،‌ چون احساساتمون باعث انجام کارای احمقانه‌ای می‌شد که بعداً مث چی ازشون پشیمون می‌شدیم. قرن‌ها، روان‌شناس‌ها و فلاسفه فکر می‌کردن که آروم کردن یا سرکوب احساساتمون، راه حل تمام مشکلات توی زندگیمونه. اما، اینجا مردی رو داشتیم که از تمام احساسات و همدردیاش به طور کامل کنده شده بود؛ هیچی جز هوش و استدلال نداشت؛ ولی زندگیش خیلی سریع به گند کشیده شده بود. داستان زندگیش علیه تمام دانش موجود درباره‌ی تصمیم‌گیری منطقی و خود کنترلی بود.

اما یه لحظه صبر کنید، یه سوال گیج‌کننده‌ی مشابه دیگه هم هست: اگه الیوت هنوز اونقد باهوش بود و می‌تونست برای حل مشکلات تدبیر کنه، چرا توی شغلش با مغز زمین خورد؟ چرا بهره‌وریش تبدیل به یه سطل آشغال آتیش گرفته شد؟ چرا خونواده‌شو ول کرد با وجود اینکه از عواقب داغونش به خوبی با خبر بود؟ اگه کار یا خونواده پشیزی برات مهم نیست، حداقل قدرت استدلالت باید بهت بگه که نگه داشتنشون مهمه،‌ نه؟ ینی، این چیزیه که جامعه‌ستیزام می‌فهمن؛ خب چرا الیوت نمی‌تونست بفهمه؟ واقعاً چقد سخته که هر از چند گاهی خودتو تو بازیای لیگ کوچیک پسرت نشون بدی؟ یه جورایی، با از دست دادن قدرت احساس کردن، الیوت توانایی تصمیم‌گیری‌شو هم از دست داده بود. اون توانایی کنترل زندگیشو از دست داده بود.

همه‌ی ما تجربه اینو داشتیم که کاری رو، باید انجام می‌دادیم، اما انجامش ندادیم. هممون کارای مهمو کنار گذاشتیم، به آدمایی که برامون مهمن بی‌اعتنایی کردیم و توی کارایی که نفعی برامون داشتن گند زدیم؛ بعد، فک می‌کنیم به خاطر این بوده که ما نتونستیم به اندازه کافی احساساتمونو کنترل کنیم، ما بیش از حد بی‌نظمیم یا دانش نداریم. با این وجود، داستان الیوت همه اینا رو برد زیر سوال. داستان الیوت ایده‌ی خود کنترلی رو برد زیر سوال. ایده‌ای که میگه ما به وسیله منطقمون می‌تونیم خودمونو وادار به انجام کارایی بکنیم که برامون خوبن؛ با وجود مخالفتای امیال و احساساتمون.

برای ایجاد امید توی زندگیمون، ما باید اول احساس کنیم که می‌تونیم زندگیمونو کنترل کنیم. ما باید حس کنیم که به دنبال چیزایی هستیم که می‌دونیم خوب و درست هستن، که دنبال «یه چیز بهتر» هستیم. با این وجود خیلی از ما، با خودمون درگیریم که چرا نمی‌تونیم خودمونو کنترل کنیم. داستان الیوت یه پیشرفت بزرگ توی فهم اینه که چرا همچین چیزی اتفاق میفته. این مرد فقیر، تنها و منزوی، این مردی که خیره‌ به عکسای بدنای خرد شده و تیکه‌های باقی مونده از زلزله که به زندگی خودش طعنه می‌زنن زل زده، مردی که همه چیزشو – تک‌تک داشته‌هاشو - از دست داده، اما هنوز با یه لبخند ملیح در موردشون صحبت می‌کنه، این مرد می‌تونه کلیدی برای انقلاب توی دانسته‌هامون در مورد ذهن انسان باشه؛ اینکه چطوری می‌تونیم تصمیم بگیریم و اینکه واقعاً چقدر خود کنترلی داریم.


این نوشته ترجمه‌ای آزاد از بخشی از کتاب Everything Is F*cked: A Book About Hope اثر مارک مانسون بود؛ امیدوارم که لذت برده باشید.

خود کنترلیاحساسات و استدلالeverything is f cked
توسعه‌دهنده جاوا و اندکی جاوا اسکریپت | در تپسی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید