محمد کاظمی راز
محمد کاظمی راز
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

شیطانی که می‌شناسی...

Photo by Javier Allegue Barros
Photo by Javier Allegue Barros

چند سال پیش، وقتی به فکر یک تغییر بزرگ در کارم بودم، خودم را مشغول تامل درباره گزینه‌هایی که در اختیارم بود، می‌یافتم. می‌توانستم نقشم را تغییر دهم. می‌توانستم شغلم را رها کنم و مدتی استراحت کنم و بعد برنامه‌ریزی کنم که چه باید بکنم. می‌توانستم در جستجوی شغل جدید باشم و در عین حال همچنان به شغل فعلیم ادامه دهم. می‌توانستم در حوزه جدیدی آموزش ببینم یا تلاش کنم در یک حوزه کاری جدید شروع به کار کنم. می‌توانستم تمام اموالم را بفروشم و به جایی در جنگل فرار کنم! هرکدام از این گزینه‌ها جذابیت‌ها و ترس‌های خود را داشتند، اما به طور طبیعی بیشتر وقتم را در ترس‌ها گذاشتم. بدون اینکه هیچ تغییری انجام دهم، به طور کامل و در تمام جزئیات با تمام خطرات و تله‌های احتمالی این گزینه‌ها آشنا شده بودم و همچنان هیچ تغییری در عمل ایجاد نکرده بودم.

تا اینکه بدنم کاری فوق العاده مفید انجام داد. آسیبی که قبلاً تحت درمان قرار گرفته بود، به شکل نمایانی بازگشت و به زودی در تمام تماس‌های تصویری با یک کیسه آب گرم روی کمرم حضور پیدا کردم و هر سه ساعت و نیم به سمت کمد دارو برای مصرف بیشتر ایبوپروفن می‌دویدم. نمی‌توانستم به دلیل شدت درد بخوابم، نمی‌توانستم به دلیل شدت درد راه بروم و حتی نمی‌توانستم به دلیل شدت درد فکر کنم.

در همان نقطه متوجه شدم که چقدر حماقت کرده‌ام.

اینجا / آنجا

من چندین ماه وقت خودم را صرف فکر به تله‌ها و خطرات احتمالی گزینه‌های مختلف کرده بودم و به هیچ وجه به مشکلات موقعیت حال حاضر خودم، فکر نمی‌کردم. به خودم گفته بودم که در موقعیت کنونی، شرایط ایده‌آل نیستند اما حداقل ایمن هستند؛ و هر گامی که بردارم، ایمنی کمتری خواهد داشت.

یک زمین بازی ایجاد کرده بودم که می‌گفت اینجا چیزها کمی اشتباه هستند اما حداقل با ثبات هستند اما آنجا هیچ کس نمی‌داند چه خواهد شد.

تصویری که به ذهنم می‌رسد وقتی به این موضوع فکر می‌کنم، تصویری از ایستادن در یک چمنزار است؛ در مرز جنگل تاریک. نگاهی به سمت درختان و اینکه جنگل چقدر گسترده و خطرناک به نظر می‌رسد، که هیچ مسیر واضحی برای پیمودن وجود ندارد، که چیزی بزرگ و شاید خطرناک در آنجا وجود دارد. اما حداقل در اینجا، آفتاب و گرما و فضای باز وجود دارد، و من یک پناهگاه کوچک ساخته‌ام که وقتی باران می‌بارد می‌توانم زیر آن پناه ببرم، و اگر چیزی خطرناک می‌خواهد به سمت من بیاید، حداقل می‌توانم آن را زمانی که به سمتم می‌آید، ببینم.

مشکل این تصویر این است که آن چمنزار در واقع در دشت سیلابی بود و من یک سال تا زانوهام در لجن فرو رفته بودم. من نزدیک به غرق شدن بودم، اما به خودم دروغ می‌گفتم. اما زمانی که درد در بدنم شعله ور شد، اشتباهم را متوجه شدم.

شیطانی که می‌شناسی

اکنون می‌فهمم که در واقع چندین اشتباه می‌کردم. از جمله بزرگترین آنها این بود که از نظر من هیچ تغییری قابل قبول نبود. من اشتباه می‌کردم، نه فقط به خاطر آنکه شرایط فعلی غیرقابل تحمل بودند، بلکه به خاطر اینکه شرایط فعلی اصلا ثابت نبودند. واقعیت این است که هیچ‌گاه شرایط ثابت نخواهد ماند؛ زیرا همیشه اتفاقاتی در حال رخ دادن هستند. چیزها دور و برم تغییر می‌کردند؛ پرسش این بود که آیا من همراه با آنها تغییر می‌کنم یا نه.

خطای دوم این بود که فرض کرده بودم که همه ریسک در حرکت کردن است و با توجه به این تعریف، ماندن در جای خود گزینه‌ی محتاطانه‌تری است. این چیزی است که من مغالعه "شیطانی که می‌شناسی" می‌نامم:

شرایط فعلی شما هر چقدر هم که بد باشد، حداقل آشنا هستند، و اگر حرکتی انجام دهید، ممکن است با وضعیت بسیار بدتری مواجه شوید.

اما فقط به این خاطر که یک وضعیت آشنا است، به این معنی نیست که بهترین چیزی است که شما می‌توانید انجام دهید.

سومین اشتباه من این بود که به بدنم توجه نکرده بودم. اطمینان دارم قبل از آنکه آن آسیب دوباره ظاهر شود، انواع سیگنال‌ها را گرفته بودم که وضعیتم خوب نیست. ذهن با کمترین هزینه می‌تواند بسیاری از چیزها را کند؛ اما بدن - حداقل بدن من - اغلب این هزینه را پرداخت نمی‌کند. عقل سالم در بدن سالم است.

همیشه یک درس وجود دارد

من از شغلم استعفا دادم و برخی از شیاطین جدید را کشف کردم. مطمئن نیستم آیا آنها شیاطین کوچکتر یا بزرگتری بودند، اما آنچه را یاد گرفتم این بود که تنها زمانی می‌توانی به حرکت ادامه دهی که شروع به حرکت کنی. وقتی یک شغل جدید پیدا کردم که محل مناسبی برای من نبود، درنگ نکردم. یک قدم دیگر برداشتم.

با دیدی که در حال حاضر دارم، متوجه می‌شوم که ترک شغل تنها گزینه‌ی ممکن نبود، و فکر می‌کنم که می‌توانستم در آن شغل باقی بمانم و تغییرات زیادی را اعمال کنم و همه چیز به خوبی پیش می‌رفت. اما در مورد زمانی که دوباره باید مثل این بار تصمیم بگیرم، قصد دارم قبل از آنکه بدنم شورش کند تصمیم خودم را بگیرم.

اکنون، با گذشت زمان درک واضح تر از شرایطم، به این نتیجه رسیدم که ترس از تغییر و ریسک برخلاف باور رایج، نشان از هوشیاری و بقا است. ترس یک سیگنال است که نشان می‌دهد محیط ما در حال تغییر است و ما باید عکس‌العملی پیدا کنیم. اکنون، من از ترس به عنوان یک ابزار برای آگاهی از خطرات، بررسی گزینه‌ها و انتخاب گام‌های مناسب استفاده می‌کنم. تصمیماتی که می‌گیرم، با احتیاط و بررسی دقیق تری اتخاذ می‌شوند. به جای اینکه ترس را نادیده بگیرم و به صورت ناخواسته اشتباهاتم را تکرار کنم، با ترس همراه هستم و از آن به عنوان یک راهنما استفاده می‌کنم.

اما بیشتر می‌خواهم به یاد داشته باشم که تغییر همیشه و برای همیشه اتفاق می‌افتد، چه بخواهم چه نخواهم. و شیطانی که می‌شناسی هنوز هم یک شیطان است!

شروع هر کاری سخت است، اما به یاد داشته باشید هر روز کمی آسان‌تر خواهد شد :)

بازنشر و نظر شما با ارزش و باعث دلگرمی است ❤︎
اگر این نوشته را دوست داشتید می‌توانید برایم یک قهوه بخرید :)

این نوشته ترجمه ای بود از The devil you know.


انگیزشیسبک زندگیتوسعه فردیبرنامه نویس
برنامه نویس / معلم | به امید آموزش رایگان، در دسترس و قابل اعتماد برای همه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید