یک جوان بیست و اندی ساله، در جستجوی حقیقت.
ودیعه

خورشید راه افتاد و گردونهدار پیر غرغرکنان به سراغ پستوی آسمانی رفت. زیر لب میگفت: «نسلشان را از روی زمین بردار و همه را خلاص کن. اینها که آدمبشو نیستند. حیف از آن جرقههایی که از آتش دل خودت در سینههایشان ودیعه گذاشتی. جان به جانشان بکنی تخم و ترکههای آن عنتر حرفنشنو هستند. خودت که بالای سرشان بودی چه بلاها که سر همدیگر در نیاوردند، حالا میخواهی افسارشان را دست خودشان بدهی؟ چهقدر لیلی به لالایشان میگذاری! چهقدر به این وروجکهای زمینی رو میدهی؟ از وقتی روی دو پایشان ایستادند ذوقزده شدی، هی از نژاد شریف انسانی حرف زدی. نژاد شریف انسانیت را میشناسم، اینطور که شنیدهام غیر از کشت و کشتار و ضعیفچزانی هنری ندارد...
- سووشون، سیمین دانشور
مطلبی دیگر از این نویسنده
بازی زندگی
مطلبی دیگر در همین موضوع
کتاب چشمهایش نوشته بزرگ علوی
بر اساس علایق شما
پرونده استاکسنت: پیچیدهترین نرمافزار تاریخ