مدرسه مهارت زندگی
مدرسه مهارت زندگی
خواندن ۱۳ دقیقه·۴ ماه پیش

بلند بگو غلط کردم!

وقایع‌نگاریِ کارگاه «شفای زخم» | قسمت اول

روز اول:

در ابتدای ورود به کارگاه، باید تعهدی را امضا کنیم و مُهر بزنیم که طبق آن، نه حق ضبط صدا و تصویر داریم، و نه اجازه‌ی اعتراض به نحوه‌ی برگزاری و کیفیت کارگاه بعد از پایان آن. کم‌کم سالن پُر می‌شود و همه منتظر شروع برنامه هستند. ترتیب شماره‌ی صندلی‌های شرکت‌کنندگان در کارگاه طوری است که اعضای یک خانواده یا دو دوست در کنار هم قرار نگیرند. قبل از آمدنِ استاد، تعدادی از افرادی که تحت‌تاثیر او قرار گرفتند، به روی سِن می‌آیند تا از زخم‌ها و تجربه‌ی شفای‌شان بگویند. این‌ها همان‌هایی هستند که در کارگاه‌های قبلی شفا گرفتند و حالا تحت عنوان «خدمت‌گزار» به مسئولین برگزاری کمک می‌کنند. خانومی می‌گوید روابط جنسی زیادی را تجربه کرده و بسیار باج می‌داده تا در روابط باقی بماند، اما از وقتی به این کارگاه آمده؛ دیگر خودش را ارزان نمی‌فروشد. سیما، یک معناگرا، ادعا می‌کند پکیجی از زخم‌ها را داشته! او همان دختر خوب و مذهبی و نمازخونی بوده که خدا و همه‌ی والدین می‌خواهند؛ اما بعد از این‌که زندگی‌اش با همسرش به طلاق ختم شد، از خدا شکایت می‌کند که چرا او را که هیچ گناهی در زندگی مرتکب نشده، این‌چنین مجازات کرده. سیما می‌گوید بعد از 5 سال رفتن به انواع کلاس‌ها و مشاوره‌ها، با «شفای زخم» آشنا شد و توانست با خودش و خدا به صلح برسد.

شفایافتگان یکی پس از دیگری بالا می‌روند و از تجربه‌شان می‌گویند. همه‌ی آنها بر دو موضوع که در کارگاه یاد گرفته‌اند تاکید دارند؛ یک اینکه دیگر آدم‌های اطراف‌شان را قضاوت نمی‌کنند، و دیگر اینکه برخلاف اراده‌ی روح‌شان عمل نمی‌کنند. آن‌ها «شفای زخم» را جلسات پاک‌سازی می‌دانند که در آن به دل زخم‌های‌شان می‌روند و آن را با کمک استاد، شفا می‌دهند.

حالا نوبت استاد است. «فراز قورچیان» به روی صحنه می‌آید. جمعیت بلند می‌شود، نزدیک به یک دقیقه بی‌وقفه کف و سوت و هورا می‌کشد و فراز هم برای‌شان دست می‌زند. ناگهان صدای مردی از انتهای جمعیت بلند می‌شود: «دلم برات تنگ شده بود فراز!» این را می‌گوید و گریه می‌کند. فراز می‌گوید: «آره؛ منم گاهی‌اوقات دلم واسه خودم تنگ میشه.» همین دو جمله موجب می‌شود عده‌ای داغ دل‌شان تازه شود. خانومی از وسط جمعیت فریاد می‌زند: «من خودم رو دوست ندارم!» زن دیگری که در ردیف جلو نشسته، به فراز می‌گوید: «رفیق سی‌ساله‌ام به من تهمت دزدی زده ...» و می‌زند زیر گریه. فراز می‌گوید: «چه دوستِ خوبی!» پسر جوانی که پُشت سر من نشسته، از زمانی که فراز آمده، مُدام در حال گریه‌کردن است.

فراز شروع به صحبت‌کردن می‌کند. درون‌مایه‌ی اصلی صحبت‌های او، «قضاوت‌نکردن»، «اختیارداشتن»، «سلامت معنوی»، «بُریدن از تعلقات و وابستگی‌ها»، و «رسیدن به خدا» است. و میان همه‌ی این‌ها، «خدا» پُرتکرارترین کلمه‌ در میان کلمات اوست. از شهرت می‌گوید و اینکه «اگه مشهورِ عالم باشی اما خدا را در زندگی نداشته باشی، هیچ فایده‌ای نداره». او شهرت خود را مدیون باخدا بودن می‌داند و ادعا می‌کند که «یک پیاله شهرت من، به شهرت همه‌ی مشاهیر می‌اَرزه». در ادامه از زخم‌های زندگی می‌گوید و تاکید می‌کند که «چه خوب که زخم دارید» چون باعث شده با او و کارگاه «شفای زخم» آشنا شوند. همین کافی‌ست تا «بادا بادا مبارک بادا» بخواند و جمعیت هم با او همراهی کند!

فراز از چند نفر می‌خواهد بلند شوند و از تجربیات شرکت در «شفای زخم» بگویند. آقایی بلند می‌شود و می‌گوید: «آقای قورچیان! شما با تکنیک‌تون در عرض 48 ساعت، من را با خودِ واقعی‌ام آشنا کردین.» دیگری ادعا می‌کند که خدا را در این کلاس‌ها پیدا کرده است؛ خدایی که اُفول نمی‌کند. فراز با این تمجیدها، بیشتر سَرِ کیف می‌آید و می‌گوید: «کسی که میاد کنارِ من، قدرت رو یاد می‌گیره. من به ضعف‌های آدم‌ها بها نمیدم.» دیگر نیاز به شاگردان نیست؛ استاد خودش دست‌به‌کار می‌شود و در یک نُطق ده‌دقیقه‌ای، به ستایش خود مشغول می‌شود. از مناسبت امروز که عید غدیر است استفاده می‌کند و به مشابه‌سازی فلسفه‌ی غدیر با رویکرد خودش می‌پردازد. او از «اختیارِ انسان» صحبت می‌کند و می‌گوید: «در غدیر، اجبار نیست. پیامبر (ص) مگه بعد از من علی (ع) است. می‌خواید با او باشید، می‌خواید هم نباشید. منم میگم می‌خواید با ما باشید، نمی‌خواید هم ما رو ترک کنید.» فراز از کسانی که او و کلاس‌هایش را در نیمه‌ی راه ترک کرده‌اند و او را متهم به «مزخرف‌گویی» کرده‌اند حرف می‌زند و می‌گوید که «همه‌شان بعد از چند سال میان پیش من و میگن غلط کردیم!» او تاکید می‌کند که «من نجات‌دهنده نیستم، خداست که نجات میده.»

استاد در بخش آخر صحبت‌هایش، کمی از زندگی شخصی‌اش برای شاگردان تعریف می‌کند. اعتیاد، بی‌خدایی، بی‌بندوباری، روابط جنسی متعدد، شراب‌خواری، خودارضایی، گوشت‌خواری، بی‌احترامی به والدین و ... را تجربه کرده، اما از یک‌جایی به‌بعد تصمیم گرفته همه را کنار بگذارد. می‌گوید برای رسیدن به این درجه از «تحول معنوی»، باید «فقط مِهر خدا را در دل داشته باشی» و «عزیزانت را قربانی کنی». او راز «شفا» را «عدم وابستگی» می‌داند و تاکید می‌کند که «اگر ذره‌ای مِهرِ پدر و مادر و همسر و فرزند در دلت باشه، شفا نمی‌گیری.» می‌گوید خودش سال‌هاست که رابطه‌ی عاطفی ندارد و از این بابت خوشحال است.

بعد از این صحبت‌ها، فراز ادعا می‌کند که می‌خواهد ما در این کارگاه، ببرد به ناخودآگاه‌مان و هدایت‌مان کند به سمت زخمی که از آن فراری هستیم. مرحله‌ی اول کارگاه، «خروج از انکار» است. فراز می‌خواهد کاری کند که ذهن‌مان را شخم بزنیم تا «گند و کثافت بریزد بیرون». به گفته‌ی او، وسط این شخم‌زنی ممکن است بعضی‌ها حتی بیماری‌های جسمی‌شان هم شفا پیدا کند! او از خانوم‌هایی که بیماری اندام تناسلی یا مشکلات رَحِم دارند مثال می‌زند و می‌گوید احتمال دارد بیماری‌شان «یک‌دفعه از بین برود»، چون با تاریکی‌های ذهن‌شان مواجه شده‌اند و حالا ذهن می‌تواند از پَسِ جسم بر بیاید.

سالن تاریک و باز هم صدای فریادها بلند می‌شود. یکی می‌گوید «دیگه خسته شدم»، یکی داد می‌زند «از بابام متنفرم!»، دیگری می‌گوید «نمی‌خوام به دنیا وابسته باشم» و کم‌کم جمع زیادی از سالن شروع می‌کنند به گریه‌کردن با صدای بلند. فراز می‌گوید: «کی میخواد ببرمش به اعماقِ درون؟» همه‌ی سالن از جا بلند می‌شوند و فریاد می‌زنند: «من». فراز می‌پرسد: «هنوز هم میخواید رنج‌هاتون رو حمل کنید؟ به کسی که چیزی حمل می‌کنه چی میگن؟» جمعیت می‌گوید: «حمال!» فراز ناگهان عربده می‌زند: «تا کِی میخوای حمال باشی؟!» همه شروع می‌کنند به ضجه‌زدن و فریادکشیدن. پسر جوانی که پُشت سر من نشسته، عاجزانه و با صدای بلند التماس می‌کند: «استاد بلند شو! استاد بلند شو!» دیگری از وسط جمعیت می‌گوید: «استاد چرا شروع نمی‌کنی؟ شروع کُن!» اما استاد شروع نمی‌کند. می‌گوید: «التماس‌هاتون کمه! به اندازه کافی پاره نشدین!» کسی داد می‌زند: «من می‌خوام پاره شم!»

دختر جوانی از خدمت‌گزاران پیش من می‌آید و اصرار می‌کند من هم مانند بقیه، از جایم بلند شوم. می‌گویم که نشسته راحت‌ترم. اما او اصرار می‌کند که برای شفای دیگران هم شده، من باید بلند شوم. متقاعد نمی‌شوم و دختر جوان از من دور می‌شود. عربده‌های فراز ادامه دارد: «مگه کری؟ مگه لالی؟ چرا داد نمی‌زنی؟!» فریاد‌ها و التماس‌ها که بیشتر می‌شود، استاد شروع می‌کند. یک سوال می‌پرسد، و از جمعیت می‌خواهد آن را یادداشت کنند و جواب دهند. سوال این است: «رابطه‌ی من در کودکی با پدر و مادرم چگونه بود؟» همه مشغول نوشتن هستند و فراز در حالی که می‌خواهد همه ضجه بزنند و به این سوال فکر کنند، جواب را به جمعیت القا می‌کند: «بنویس که در کودکی، پدر و مادر مستبد و دیکتاتوری داشتی. بنویس که کجاها قضاوتت کردن، کجاها محدودت کردن، کجاها لِهِت کردن ...» در پس‌زمینه، آهنگ «گریه می‌آید مرا» از همایون شجریان هم در حال پخش‌شدن است. میان صدای همایون و فریادهای فراز، مردم با گریه و مویه مشغول کندوکاوِ دوران کودکی‌شان و پاسخ به سوال هستند. فراز دست‌بردار نیست: «نگو پدر و مادرم مُردن و دست‌شون از دنیا کوتاه شده! نگو ولش کُن، بخشیدمش! همه رو بنویس!» استاد که چشمش به معدود کسانی که نمی‌نویسند می‌اُفتد، فریادهایش بلندتر می‌شود: «چرا انجامش نمیدی؟ مگه نگفتی زخم دارم؟ چرا فریاد نداری؟ چرا نمی‌نویسی در کودکی چه سواستفاده‌هایی ازت کردن؟ چرا غرورت رو نمیزاری کنار؟ از بغل‌دستیِ خودت خجالت نکش! فریاد بزن بدبخت!» حالا آهنگ «آهای خبردار»ِ همایون شجریان پخش می‌شود و ضجه‌ها چندبرابر می‌شود. خانومی که دو ردیف جلوتر از من نشسته، از حال می‌رود! دو نفر از خدمت‌گزاران پیش او می‌روند، چندبار به صورتش می‌زنند تا سَرِ حال بیاید. حال که می‌آید، از او می‌خواهند جیغ بزند. او هم با تمامِ توانش جیغ می‌زند! ناگهان از گوشه‌گوشه‌ی سالن، صدای جیغ بلند می‌شود. وسط این هیاهو، بقیه‌ی خدمت‌گزاران سخت مشغولِ پخش‌کردن دستمال‌کاغذی میان جمعیت هستند!

جیغ‌ها استاد را بیشتر تحریک می‌کند: «کجاست زخمت؟ دستت رو بزار روش، فشار بده! باید خون راه بیفته!» صدای عربده‌هایش سالن را به لرزه می‌اَندازد: «اینجا قیامته! اینجا آخرته!» حالا نوبت آهنگ «حالا که می‌روی» از محمد معتمدی است. طبیعتاً فریادها بیشتر می‌شود. ناگهان خانومی با گریه و صدای بلند اعتراف می‌کند: «خودم کُشتمش! خودم کُشتم!» بیش از نیم‌ساعت گذشته و همچنان این جو ادامه دارد. فراز می‌گوید: «آیا تجربه‌ی تجاوز داشتی؟ چگونه به شما تجاوز شده؟ بعد تجاوز، قضاوت شدی؟ همه رو بنویس و فریاد بزن. بدبخت اونیه که فریاد نمی‌زنه». حالا از همه می‌خواهد که بگویند: «من همگی درد شوم تا به درمان برسم». جمعیت با او همراهی می‌کند و معدود کسانی که نمی‌خوانند، از طرف استاد متهم به «بی‌وجودی» و «بُزدلی» می‌شوند. حالا نوبت آهنگِ «روزگار غریبی‌ست نازنین ...» از علی‌رضا قربانی می‌شود. به قسمت دوم و سوزناک آهنگ که نزدیک می‌شویم، فراز با حرکت دست به اتاق فرمان اشاره می‌کند که صدا را بالا ببرند. قربانی می‌خواند: «نمانده در دلم دگر توانِ دوری | چه سود از این سکوت و آه از این صبوری» و مردم به مویه می‌اُفتند.

القائاتِ فراز ادامه دارد: «شما همه یتیم و بی‌کس هستید. چندتا یتیم داریم اینجا؟» همه دست بلند می‌کنند. آهنگِ «دلم گریه می‌خواد» از حجت اشرف‌زاده که پخش می‌شود، پسر جوانی نزدیک فراز می‌شود، سر روی زانوی او می‌گذارد، و شروع به گریه می‌کند. فراز دلداری‌اش می‌دهد و نوازشش می‌کند. آقایی از خدمت‌گزاران به من نزدیک می‌شود و می‌پُرسد: «خوبی عشقم؟ حالت خوبه عزیزم؟» می‌گویم: «نگران من نباش، خوبم!» و می‌رود. کسی از میان جمعیت با صدای بلند می‌گوید: «غلط کردم» و فراز عربده می‌زند: «چندنفر غلط کردن؟» همه داد می‌زنند: «من» و فراز می‌گوید: «بلند بگو غلط کردم!» جمعیت که به غلط‌کردن اُفتاده‌اند، فراز بیشتر تحریک می‌کند: «با مرگ عزیزانت کنار اومدی یا نه؟ با مرگ فرزندت، با مرگ پدر و مادرت، کنار اومدی؟» ناگهان زن میانسالی بلند می‌شود و در حالی که به سر و صورت خود می‌زند، با سرعت از سالن بیرون می‌رود. از خدمت‌گزاران هم کسی به دنبالش می‌رود.

فراز کمی آرام‌تر می‌شود. می‌رود بالای سِن و روی صندلی‌اش می‌نشیند. از همه می‌خواهد دستان‌شان را بالا بگیرند و فرض کنند روی انگشت اشاره‌شان یک بادکنک قرار دارد: «فکر کُن عزیزت، اون بادکنکه‌ست! حالا نخ بادکنک رو بِبُر.» همه با حرکت دست، نخِ فرضی را می‌بُرند. فراز ادامه می‌دهد: «بلند بگو خداحافظ ای آرام جانم، خداحافظ ای مونس روانم! بهش بگو سفر به سلامت!» جمعیت همراهی می‌کند. حالا که همه با بُریدنِ نخِ وابستگی، عزیزان‌شان را فرستادند سفر و مِهرِ آنها را از دل بریده‌اند، نوبت به پخش آهنگ «آرامِ جانم می‌رود» از حمید هیراد و بعد، «چرا رفتی» از همایون شجریان است. فراز از همه می‌خواهد داد بزنند و بگویند «خدایا نجاتم بده». آهنگ دیگری از علی‌رضا قربانی با نامِ «توبه» پخش می‌شود و به بیتِ «جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه | بی یاد تو هر جا که نشستم توبه» که می‌رسد، فراز از همه می‌خواهد بلند شوند و هم‌خوانی کنند. جمعیت بلند می‌شود، دست‌ها را به آسمان می‌برند، می‌خوانند، و طلب توبه می‌کنند. هم‌زمان، استاد کسانی را که همراهی نمی‌کنند، «بی‌غیرت» می‌خواند.

حالا فراز به مردم ده‌دقیقه زمان می‌دهد تا «منِ عوضی»ِ خودشان را لو بدهند. جمعیت مشغول نوشتنِ گناهان‌شان می‌شوند و هم‌زمان، صدای اذانِ مرحوم «موذن‌زاده اردبیلی» هم در حال پخش است. استاد خودش را «راهبر» می‌خواند. میان اعترافات، راهبر می‌گوید: «بنویسید کجا راهبرتون رو قضاوت کردین! بنویسید کجا به راهبرتون خیانت کردین!» ادامه می‌دهد: «کجاها با لذت یه آدمی رو به دنیا آوردید؟ چقدر خودارضایی کردید؟ چقدر شهوت‌رانی کردید؟» ده‌دقیقه که تمام می‌شود، فراز این‌گونه تحریک می‌کند: «حالا که منِ عوضیِ هرکسی روی کاغذ اومد؛ اگه کسی جرات داره، اون را فریاد بزنه.» پسرِ جوانِ پُشت سرِ من، داد می‌زند «من شهوت‌رانم»، دختری می‌گوید «من همه رو قضاوت می‌کنم»، زنی عربده می‌کشد «من به خودم تجاوز کردم» و دختر دیگری می‌گوید «من یه آشغالم»! فراز همچنان اصرار دارد کسی که با صدای بلند اعتراف نمی‌کند، بدبخت است: «هرکی نمیگه بدبخته! مگه از خودت عصبانی نیستی؟ چرا داد نمی‌زنی بگی؟ اون غرورِ گوهت رو بزن زمین! اون نقاب گوه رو از صورتت بردار!» صدای اعتراف‌ها، بیشتر و بلندتر می‌شود.

حالا نوبتِ ققنوس‌شدن است. راهبر، شاگردانش را به ققنوس‌هایی تشبیه می‌کند که از خاکسترشان برخاسته‌اند. آهنگ «درون آینه» از همایون شجریان پخش می‌شود و دو دختر بر روی سِن، به رقصِ سماع مشغول می‌شوند. سپس نوبت جشن است. بعد از پایان رقص و آهنگ، همه دست می‌زنند و فراز می‌گوید: «مبارک‌تون باشه! حالا بینا شدین!» ناگهان عربده می‌کشد: «چرا کِل نمی‌کشی؟!» جمعیت کِل می‌کشد و کف می‌زند. فراز کسانی که کف نمی‌زنند را «بی‌غیرت» می‌خواند.

این مرحله که تمام می‌شود، مرحله‌ی بعدی باید با ترس‌های‌مان مواجه شویم. راهبر 30 دقیقه زمان می‌دهد تا ترس‌ها را بنویسیم. او «ترس از پیری»، «ترس از مرگ»، «ترس از کرونا»، «ترس از مرگ عزیزان» و ... را القا می‌کند. در این میان، مردی که در بدو ورود فراز برای او اظهار دلتنگی کرده بود، با گریه و ضجه به روی سِن می‌رود، به پای فراز می‌اُفتد و با التماس می‌خواهد که با او آشتی کند. فراز، بدون اینکه جلوی او را بگیرد، دو بار می‌گوید: «فقط جلو خدا زانو بزن». اما مرد گوش نمی‌کند. همچنان زانو زده و مشغول التماس است. فراز هم از جایش بلند نمی‌شود و به حرف‌هایش با مردم ادامه می‌دهد: «حالا بنویسید بدترین و بهترین خصوصیت اخلاقی‌تون چیه.» او ادعا می‌کند با پاسخ به این سوال‌ها، هرکسی می‌تواند به ناخودآگاه خود و تاریک‌ترین قسمت‌های وجودش دسترسی پیدا کند. سپس می‌گوید: «به خاطر چه چیزی حاضر نیستید خودتون رو ببخشین؟ بنویسیدش.» آن مرد که به پای فراز اُفتاده بود و حالا به سر جای خود برگشته است، ضجه می‌زند: «فراز بسه! اینقدر نگو!» فراز بدتر می‌کند: « چه بی‌شرفی‌ای کردید که حاضر نیستید خودتون رو ببخشید؟» مرد خودش را می‌زند و به خود فحش می‌دهد. بعد از مدتی از رمق می‌اُفتد و در حالی که چشمانش را بسته، بر روی صندلی‌اش لَم داده است. فراز کمی به او نزدیک می‌شود، به او نگاه می‌کند، پوزخندی تحویل می‌دهد، و با اشاره به او، به یکی از خدمت‌گزارانش می‌گوید: «نگاش کُن!»

راهبر چند سوال دیگر مطرح می‌کند و اصرار دارد همه به آنها جواب دهند: «چه کسانی رو نمی‌بخشید؟ کی‌ها لیاقت بخشش شما رو ندارن؟ آیا از حکومت و نظام رنجشی به دل دارید؟ برگردید دوران کودکی، برگردید به مساجد و مدرسه‌ها و ... چه کسانی نباید بخشیده بشن؟» او تاکید می‌کند که فعلاً هیچ‌کس، کسی را نبخشد؛ فقط آنها را روی کاغذ بیاورد. این مرحله هم که تمام می‌شود، استاد ادعا می‌کند حالا همه شفا گرفته‌اند. می‌خواهد چشم‌های‌مان را ببندیم و خودمان را ته یک چاه فرض کنیم: «تصور کنید ته چاه هستین، دارید طناب رو می‌کشید، و آرام‌آرام از چاه میاید بیرون. کم‌کم نور رو می‌بینید.» ناگهان چراغ‌های سالن روشن می‌شود و نور برمی‌گردد.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید