آهنگین و موزون از پله ها بالا میروم ، در را باز میکنم و پا برهنه روی کف زمین راه میروم ... اول آهسته ، بعد تند و دست آخر رقص کنان ... خودم را به لبه پشت بام میرسانم و به آنچه که از شهر در دیدم هست نگاه میکنم ...به چراغ هایی که روشن و خاموش میشوند ... به آدم هایی که قوز کرده و تند تند راه میروند ... به آمبولانسی که از روبه روی خانه میگذرد ... و به ماه . آخر از همه به ماه نگاه میکنم . زیر نور رنگ پریده اش بدنم را تاب میدهم و دست هایم را بالا میبرم . همانطور که لبه دیوار استاده ام آرام به دور خود میچرخم و بار دیگر رو به روی ماه می ایستم ... میگویند اگر به ماه کامل خیره نگاه کنی دیوانه میشوی ... زود باش مرا دیوانه کن ... مرا دیوانه تر از همیشه ام کن ، اگر میتوانی ...
ستاره ای خاموش میشود ...بچه که بودم مادرم میگفت: مینا! دیدی ستاره افتاد ... آسمان اشک ریخته ، چون یک انسان از امشب به بعد ، فردایی را به چشم نخواهد دید ... کاش ستاره من هم می افتاد ... دوست دارم امشب ستاره ام را بغل کنم و خودم را از بام آسمان به پایین پرت کنم .. تا باهم بیفتیم و باهم خاموش شویم .
صدای خنده مستانه ای نگاه ام را از ماه میگیرد . زن جوانی از ماشین گران قیمتی خارج میشود و دستان ظریف و زیبایش را دور بازوی مردی که دقایقی قبل در را برایش باز کرد بود حلقه میکند و دوباره میخندد . وقتی میخندد احساس میکنم برای ثانیه ای زمین زیر پاهایم تنفس را فراموش میکند و فقط زن میماند و خنده اش و نور ماه که برای او رنگ پریده نیست . موهای سیاه بلند و مواجش مرا یاد دریایی می اندازد که شب هنگام طغیان میکند ، چشم هایش را از اینجا نمیبینم اما میتوانم برقی را که هنگام خندیدن میهمان چشم هایش میشود را تصور کنم . مرد در کنار او حتما خوشبخت ترین آدم جهان است ... سرانجام همانطور که دنباله لباس طلایی زن که زیر نور مهتاب میدرخشد؛ روی زمین کشیده میشود ، او به درون خانه میرود و از دیدم پنهان میشود.
اگر نظر و انتقادی دارید خوشحالم میشم با من در میان بگذارید.♥