ویرگول
ورودثبت نام
Sayeh_Mahatattva
Sayeh_Mahatattva
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

معجزه وجود دارد



هیچوقت نفهمیدم کی اوضاع انقدر تغییر کرد؟ یا بهتر بگویم چقدر طول کشید تا آن اتفاق افتاد...

اولش فقط روز های آفتابی بودند و بوی گل های نرگس که از پشت دیوار ها سر برآورده بودند... بعد شاخه هایشان سبز شدند و خیلی زود دستان سرد باد تمام گل برگ های نرگس ها و برگ های سبز درختان پرتقال را ربود... حالا فقط از آنها شاخه های خشک شده ای مانده... شاخه هایی که گزند سردی هوا را به امید بهاری دیگر پشت سر میگذارند...

از من هم فقط دستهایم مانده بود که با باد این طرف و آن طرف میرفت .. دست هایی که بی قرار بودند بر ای نوازش برگ های سبز درخت پرتقال و نفس کشیدن عطر نرگس ها ... دست هایی که بدون امید به فرارسیدن بهار ذره ذره خاکستر میشدند ...

معجزه وجود دارد .. اما بعضی ادمها زندگی شان از همان اول گره خورده به ناممکن ها و نشدنی ترین های جهان.. من هم یک از آنها هستم ... با آرزوهای دست یافتنی و غریزه ای... غریزه ای نا ممکن ... حسی وحشی که سرکشی میکند و فریاد میزند: هیچکس نیست ...

بعد از این که مُردم دستی خواهد آمد و تمام کاغذ هایم را لمس میکند ... برگ برگ دفترهایم ... طرح های عجیبم ... پروانه های مرده ام را لمس خواهد کرد ... تمام شمع های نیم سوخته اتاقم را روشن میکند و برایم لالایی میخواند... بعد از مرگم من مینشینم گوشه اتاقم و برای تمام عروسک ها و نوشته های ناتمامم میگریم ... میگریم برای آرزوهایی که به آنها دست یافتم و ارزشی بر روحم اضافه نکردند... برای تمام دوست هایی که نداشتم و تمام حرف هایی که نزدم اشک میریزم و خودم را رها میکنم...

سرانجام روزی رها خواهم شد و زنجیر های بردگی را که این گونه بر تار پود وجودم آویخته اند رها خواهم کرد ... سرانجام اوج میگیرم بر فراز رویاهای شبانه کسانی که روزی برای مهم بوده اند... و خودم را آنجا نمیبینم ... زمانی میرسد که حقیقت را میفهمم ... زمانی نزدیک که بند های سفیدی که من را به جسمم وصل کرده اند با دستی نامرئی بریده میشوند و من فریاد میزنم : هیچکس نیست

اگر یک روزی میتوانستم تمام نانوشته های جهان را بخوانم حتما بعد از آن حرفایی داشتم که فریادشان بزنم ..

بگذار به تو چیزی بگویم.. هرگاه فراموش کردی چه کسی هستی... مکث کن... چشمانت را ببند و به هیچ فکر کن ... به نبودن ... آیا یادت می آید 800 سال پیش چه سال های سختی بود ؟ نه... چون نبودی .. وقتی که بمیری هم همین طور است ... هیچ درد و رنجی را حس نمیکنی پس از ریسک کردن و رسیدن به خود واقعی ات نترس ... امتحانش کن .. بازی دوسر برد است حتی اگر به مرگ ختم شود...

با خودم فکر میکنم که میخواهم در زندگی بعدی ام چگونه باشم و شاید... رود باشم یا ابر یا ذره ای گرد و خاک ... بیشتر از همه این ها دوست دارم جنینی باشم که در شکم مادرش میمیرد ... جایی خواندم روح هایی که اینگونه سریع می آیند و بدون هیچ تجربه ای از زندگی در دنیا میمیرند قطعا روح های بزرگ و تکامل یافته ای هستند... نمیدانم هنوز به ان درجه رسیده ام که بخواهم زندگی ام را برای رساندن یک حس، مفهوم ، یا حقیقت به انسان ها فدا کنم یا نه... اما ذهنم اکنون درگیر این است که رسالتمان از این جا, در اینم نقطه از جهان بودن چیست ... آیا حاضرم برای آرام کردن روح درمانده کسی از زندگی خودم بگذرم؟ آیا کاری مهم باید قبل از مرگ انجام دهم که تا الان انجام نداده ام...

باز هم همان خواب همیشگی را دیدم .. که ذهنم را به هم میریزد و من نمیفهمم چه پیامی دارد ... خسته ام از تمام وحوش خواب هایم .. خسته ام از خسته بودن ... خسته از رنگ سرخ و سیاه خون های تازه و خشک شده ... خسته از تمام ملافه های روشن که خون روی آن ها بیشتر معلوم است ...

از تکرار مکررات تکراری این روز ها بیش از هرچیزی خسته ام ... چشم هایم که سرخ میشوند و نگاه نگران مادرم بر پوست زخمی کنار ناخن هایم و لرزش دستانم ... شب های پر هوس... روز های خستگی ... چشمان گود افتاده ... روح سفید و پوچ... تنهایی و از دست دادن آرزو ها ...

نقاشی هایم شده اند پرتره های موجودات عجیب غریب زاییده ذهن متوهمم... و میل به جمع کردن ته سیگار های گران قیمت بر زمین افتاده ، مسخره ترین حس جهان است ... یادداشت هایم شده خط خطی های بدون هدف یا انگیزه های پوچ و خیالی ...

گذر ایام برای پیدا کردن کسی که فردا را برایش بگذرانم من را پیر میکند و سرانجام میمیراند ... بدون هیچ ارزشی .. بدون هیچ ارزشی...

خوشحال میشم با نظرات و انتقاداتتون به نوشته هام جهت بدید♡



●در گیرودار جنون رنگها و خط ها ♡
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید