در خلال اردو، یک سری جلسه ترتیب داده شده بود به نام جلسات محتوایی! کارش چه بود؟ کارکرد جلسات محتوایی در واقع تاجایی که من فهمیدم این بود که محتوا در هیاهوی کارهای اجرایی و هماهنگی اردوگاه و غذا و اتوبوس و مالی و دعواهای قبیله ای فراموش نشود. جلسات محتوایی در واقع قلب تپندۀ فکری و محتوا و بن مایه وفرامتن کار بود. برای اردوی بهمن ماه، این جلسات تشکیل شده بود و انگار سری جدیدش برای اردوی جدید شکل گرفت.
در سری قبل، من متوجه این شدم که ما برخلاف چیزهای نسبتا زیادی که میدانیم -که شاید خیلی از آن چیزی که پسرها میدانند، کم تر نیست؛ - ذهن بسیار پراکنده و نامنسجمی داریم. این، یک نکته بسیار مهم بود که من در خلال جلسات محتوایی متوجه شدم. ذهن نامتمرکز و پراکنده، هرچقدر هم محتوا و «اطلاعات» داشته باشد، در موقع نیازو کاربرد، نمی تواند «علم» تولید کند و نفع برساند. مثل یک انباری که وقتی هر بار، یک وسیله ای را پرت کردی تویش، به موقع نیاز نمی توانی از وسیله ها استفاده کنی و عملا هیچ کاربردی برایت ندارد و تا بگردی که تفنگ آبپاش من کو؟، شونصدتا لوله بخاری روی سرت آوار شده است!
جلسات محتوایی برخلاف جوی که داشت و من چندان نمی پسندیدم از چند لحاظ که بعدا خواهم گفت، بهترین بخشی بود که من در اردو تجربه کردم. این جلسات دقیقا همان جایی بود که دوگانه ای که قبلا ذکر کردم را می شست و می برد: تو آمده ای اینجا خودت رشد کنی یا آمده ای رشدهایی که قبلا کرده ای را الان صرفا «ارائه» دهی...؟! جلسات محتوایی، می زد توی دهان هرکس این سوال را می پرسید!
من در جلسات محتوایی ترکیبی از شور 100درصد و اعصاب خوردی 100 درصد بودم?. چرا؟ اولا «نو آر که نو را حلاوتی ست دگر!». من این «نو آر» را مجموعا در جاهایی تجربه کرده ام که شمارشان از انگشتان یک دست هم فراتر نمی رفت: خانم محمدی در اتحادیه، حاج آقای حاج علی اکبری در اتحادیه، کلاس استاد در اراک، دکتر باطنی و المپیاد، حاج آقای زیبایی نژاد و...؟ همین. دیگر کجا تجربیات نوآورانه داشتم؟ تقریبا تاجایی که یادم هست، هیچ جا. در جلسات محتوایی انگار لامپی درون مغزم روشن می شد که آمپر بالایی برای روشن شدن اش لازم بود و مدت ها بود این آمپر از آن چراغ رد نشده که بخواهد روشنش کند... . حس روشن شدن این لامپ در وجود من واقعا بی نظیر بود. من عشق می کردم از اینکه لامپ «نوآرِ» وجودم روشن می شود. من در جلسات محتوایی بعد از مدت ها این لامپ را در وجود خودم روشن یافتم...!
جوّ! جوّ و امان از جوّ!
من پس از مدتها در جمعی قرار گرفتم که مرا به پیش میرانْد. در مقابل اینکه مرا پیش بیندازد...
بگذریم. شاید بعدترها درباره این قسمت، بیشتر نوشتم. من برای دیدن همین جاذبهها شریف آمده بودم! برای دیدن همین جمعها؛ برای دیدن همین مدل فکرها و روحیهها... و بعد از سه سال، در یک برههی کوتاه، درکشان کردم و مدلسازی دستوپا شکستهای از این جمع در ذهنم پدید آوردم و فکر میکنم به اینکه چطور میتوانم... . یکی از دلایل مهم دیگری که من را به آن اتمسفر و جوّ فکری جلسات پیوند داد، این بود که من عمیقا متوجه شدم عددی نیستم. همین که یک نفر حس کند عددی نیست، بزرگترین دستاورد است! به قول مرحوم عص، خدا به فقرها و نداشتههای ما میدهد؛ نه به ادعاهای ما! من خیلی این مدت سعی کردم ادای آدمهای متواضع را دربیاورم... اما خودم هم حس میکردم یک جای قضیه باگ جدی دارد!!. من در جلسات محتوایی بود که عمیقا حس کردم عددی نیستم و این یک برد بزرگ بود!
قسمت دیگری که جلسات محتوایی داشت، بحث ابرکلمات (جل جلاله و عم نواله)(!) بود. انصافا با این ابر کلمات کچل شدیم. فکر کنم اگر الان یک کوییز از افراد حاضر در جلسه بگیریم و بگوییم ابر کلمات نظرسنجی ورودیها را ترسیم کنید، همه بلد باشند. بگذریم. ابرکلمات هم انصافا چیز جالبی بود و من هر دفعه به چند چیز فکر میکردم؛ اولا چه آمارهای عجیبی! مگر میشود دغدغهی یک عدهی کثیری، درس باشد! درس؟؟ ...
و ثانیا به این فکر میکردم که "چگونه با آمار دروغ بگوییم"!
جلسات محتوایی هم روزگاری به سر رسیدند و البته همه جا گفتیم که آقا اینها ادامه دارد و ... . من یکبار البته از بیاستادیِ جلسات در فرآیند گله کردم. حس میکردم زیادی بعضی ادبیاتهای ما امانیستی است. البته که از امانیسم بیتاثیر نیستیم... ما بعضی وقتها از امانیستها هم امانیست تریم. من یک اشارهای به این موضوع در اردو کردم و دو سه تا از ۱۴۰۰ایها را شب اول اردو با این دغدغه، مچل کردم?. علی برکتالله.
رفتیم پیش اردو. اولش با پنیر گردویی ۵ستاره آمل شروع شد??. پیشاردو رفتیم که چه کار کنیم؟ من دقیقا نفهمیدم. اوایلش که اصلا متوجه نبودم.
قصهی پیشاردو، قصهی مفصلیست. خاطرههایی که از پیشاردو برای من مانده، بسیار عبرت آموز و حاوی ویتامینهای زیستهی جدید و جالبی ست!
بگذریم!
بعد از پیشاردو، کارها شتاب بیشتری گرفت. وقتی هم نمانده بود. برنامهی تهران هم عجب مصیبتی بود به خدا!
یکشنبهای که پنجشنبهاش اردو شروع میشد، سیمول بود. امروز داشتم فکر میکردم سر ِ رحلت امام، ما کجا بودیم که نشد صحبتهای آقا را دنبال کنم؟ یادم نیامد. اما الان فهمیدم این یکشنبهای که میگویم صبح تا شب سیمول بود، صاف افتاده بود روی قیام ۱۵ خرداد و اینها. و خلاصه فهمیدم آن "انتظار فرج از نیمهی خرداد کشم" داستانش چه بود! اولین باری که من واژهی سیمول را شنیدم، اینجوری بودم که:?? این دیگر چیست؟ سیمول واقعا کار احمقانهای در دید اول به نظر میرسید. نهایتا یک کار فان بود?. من عمق فاجعه را بعدا فهمیدم اما همان موقع هم سعی خودم را کردم جدیاش بگیرم! صبح همه جمع شدند طرشت. همه که میگویم، مریم عراقی و بعدترش هم هدی کاتب. حورا هم خوابگاه بود از دیشب. حورا دیشباش چرا خوابگاه بود؟ یک دلیلش را یادم هست. بحث مفصلی دارد. این هم طلبتان!
بگذریم، مریم عراقی باز هم دست پر آمده بود و حسابی با لقمههای ترکیبیاش همه را سر حال آورد. یگانه مجازی وصل بود، زهرا کرمی نیز. بحث سیمول واقعا پیچیده بود. یکی باید همه نکات را مینوشت. گیجکننده بود. یکی باید پای لپتاپ مینوشت یکی پای تخته! سیمول ما از صبح تا خود ظهر کشید. به زور تمام شد اما دقیق نه. ظهر جلسه بود، حضوری، دانشگاه. البته من دقیق یادم نیست جلسهی چی بود! ما خودمان با بچههای بازی، که دنیا و زهرا موذنی باشند، جلسه داشتیم. زهرا و من و حورا حضوری و دنیا و فاطمه علیمرادی که اصلا نمیدانستم کیست و چیست، مجازی.
بچهها یک کلیتی از بازی را فرستاده بودند. من حقیقتش تا بند دوماش میخواندم و سر در نمیآوردم و پس میزدم! اصلا نمیتوانستم ادامهاش را بخوانم. مغزم نمیکشید. قرار شد توی جلسه کامل توضیح بدهند. جلسه توی اسنپ شروع شد. بعد از این تجربه، توی مسیر جلسه برگزار کردن، دیگر برای من عادی شد. حتی جلسه فرهنگی محرم را هم در اسنپ و راه پیش بردم و راضی بودم??.
بگذریم. رسیدیم نهاد. غذاهای عجیبغریب و جالبی برای ستاد خریده بودند. آخرش هم نفهمیدیم پول این غذاها از جیب بزرگان بود یا از بودجهی نفت مملکت. به هر حال برای ما گشنگان خدمت و شیفتگانِ تهچین، نوید خوبی بود. اما چشمتان روز بد نبیند که در اثنای جلسه، یک قسمت عمدهای از این تهچین بندهی خدا افتاد زمین و جلسه را به کام مسئولین، تلخ کرد....! زمین کجا بود؟ زمین، کف نهاد بود که هر شب محل تجمع و جلوس سوسکها بود ?... خب با این عزیز سفرکرده که صد قافله دل همره اوست چه میکردیم؟ فوت بهترین گزینه بود.
بگذریم!!
جلسهی بازی در همین شرایط پیش رفت. من چیزی از بازی فهمیدم؟ همچنان نه! فقط این را فهمیدم که انتظاری که ما از تم محتوایی بازی داشته بودیم و گمان میکردیم کار موعظه و استاد و فلان را بازی میکند، خیر! اینطور نشده بود. بچهها سوار بر محتوا نبودند که بخواهند در بازی بریزند اش! بچههای تیم بازی، آدمهای تکنیکیای بودند و البته مستعد و علاقه مند به محتوا. مثلا مدل حورا نبودند که چهارتا کتاب هم کنارِ خودکار نامرئی خوانده باشند! مود تکنیکیِ بازی حسابی قوی بود، اما مود محتواییاش ایرادهای جدی داشت.
مثلا داستان اصلی بازی حول خفتگیری در دانشگاه بود! من و حورا: ????. این کلیات در آن جلسهی هیبریدی (!) مطرح شد و بچهها قرار شد اصلاح کنند. اما این را هم بگویم که انصافا کار خیلی خوب از آب در آمده بود. تاکیدم روی از آب درآمدن و جمع شدن کار است. سیر بازی شکل گرفته بود. انتها و ابتدا داشت و خلاصه حسابی مجسم شدهبود!
من بعد از این جلسه یک چیز خیلی مهم یاد گرفتم! یاد گرفتم مدارا یک #ارزش واقعی است. و تغییرات و تحولات را نباید در یک لحظه رقم زد! اینکه دقیقا چی من را به این آموختهها رساند خیلی مفصل است، اما کلیتش این است که من با بچهها راه آمدم. تصمیم گرفتم نزنم زیر میزشان. با اینکه یکشنبه بود و این بازی باید ۵شنبه هفتهی پیشش سیمول می شد و جمعهی پیش رو اصلش بازی میشد و اقلامش خریداری نشده بود و هماهنگیها و ملاحظههای اجراییاش لحاظ نشده بود و غیره! و با اینکه اوضاع خیلی بد بود و اینجا محل ریسک و آزمون و خطا نبود، اما دیدم نمیشود زد همه چیز را له کرد! ایدهشان از لحاظ محتوایی واقعا غیرقابل اصلاح به نظر میرسید و واقعا قابل له کردن بود? و هرچیزی که ما محولاش کرده بودیم به بازی و به امید بازی در جاهای دیگر طرح و برنامه نیاورده بودیم و امید داشتیم بازی تامین کند را تامین نمیکرد!
اوضاع به نظر اصلا خوب نبود. اما من تصمیم گرفتم به بچهها اجازه بدهم مستقل کار کنند. همان چیزی که همیشه برای خودم مهم است. برای من خیلی مهم است که مدام مجبور نباشم گزارش بدهم و کنترل شوم. پس گذاشتم با ریلکسی تمام، کارشان را بکنند و یکی دو تا تکمله و کامنت دادیم و گوشزد کردیم که آقا دیر است ها!! و رفتیم پی کارمان
جلسه تمام شد. نمیدانم با چه حسی بچهها از جلسه بیرون رفتند، خودم هم یادم نیست حسم دقیقا چی بود، فقط گرمم بود!
آن یکشنبه، یکشنبهی جلسه به جلسه بود. قشنگ از صبح یا چه بسا از دیشبش، داشتیم جلسه را با جلسه روشن میکردیم. حتی خواب را هم با جلسه روشن میکردیم هم با جلسه خاموش میکردیم! گویا جلسهی قبلی آن سمت هم طولانی شده بود و فکر کنم با اختلاف دو ساعت، ما رفتیم جلسهی سیمول! یعنی مثلا قرار بود سه جلسه شروع شود، حوالی ۵ونیم یا حتی ۶ رفتیم و تازه گپ بین دو جلسه بود!
برگشتیم سمت کافهی نهاد. مریم و مینا و هدی ناهار نخورده بودند. کجا ناهار خوردند؟ دفتر کانون هنرهای تجسمی! عجب جایی بود! پر شکل و صورتهای عجیب و غریب! تازه یخچال و آبسردکن هم داشتند و حسابی نمکگیر این عزیزان شدیم... برگشتیم سیمول. از جلسهی سیمول مشترک خاطره زیاد دارم?? اما همین بس که آقای رحمانی کبیر به ما دربارهی بحث اساتید گفت و گفت و ما جدی نگرفتیم و بعدها مبتلا شدیم..!.
بگذریم.
سیمول مشترک نکات دیگری هم داشت. مثلا یک جا ما برنامهی آخر را به جای اینکه بنویسیم "حرکت به سمت دانشگاه" نوشته بودیم "حرکت به اردوگاه" و این موجبات خنده و شادی دوستان را پدید آورد??. سیمول که تمام شد ساعت ۹ونیم شب بود! حورا رفتهبود خانهشان و من و هدی و مریم عراقی آمدیم خوابگاه!یک روز خستهکننده تمام شده بود و حسابی کارهای هماهنگی و بالا و پایینکردن، مانده بود... من آن شب کمردرد عجیبی داشتم، رفتم اتاق که فقط یک استراحت کوتاه بکنم، که خوابم برد و اصلا نفهمیدم مهمانهایم که هدی و عراقی باشند، چطور شب صبح کردند! فردا صبح، در بزنگاه حضور غیاب کلاس ریختهگری در کلاس حاضر بودم و در عین مسواکزدن، حاضری نیز زدم!
من واقعا به قمرفتن احتیاج داشتم! پس برای ۱۰ همانروز بلیط گرفتم و یک خداحافظی نرمی با بچهها کردم به طوری که انگار میروم همین نزدیکیها! و آمدم قم! دور کاری اساسا چیز شیرین و زیبایی ست!?.