شب، به شام و خنده و رفیق شدن با بچه ها گذشت. فقط همین؟ نه! بحث اساتید را با زهرا شروع کردیم و تا پاسی از شب به طول انجامید و مگر تمام می شد؟ مکانیکی ها هم مگر بزن و برقص شن تمام می شد؟ نه! حتی یک قسمتی، یگانه بنا کرد به صحبت اتاق به اتاق با بچه های هر دانشکده. کار خیلی جالبی بود. حقیقتش را بخواهید، آرزویم این بود که در اردوی 1401 این اتفاق را مجدد داشته باشیم، اما به هزار و یک دلیل و توجیه و کم کاری و شرایط و... نشد که نشد! یگانه من را هم در چند اتاق، برد و برنامه فردا را با آب و تاب نشان شان دادم و توضیح دادم و حسابی با بچه ها رفیق شدم. طوری که توی عکس مکانیکی ها هم می خواستند من باشم. بگذریم. به هر حال این اتفاق را من نتوانستم رقم بزنم... متاسفم.
همانقدر که بحث اساتید داشت داغ می شد، هوا هم داشت سرد می شد و انصافا داشت دیر وقت می شد. بحث اساتید را جمع بندی کردیم و چند بار هم با آن بنده خدایی که مسئول اساتید پسر ها بود، چک کردیم و گرفتیم خوابیدیم. البته که زهرا رفت خوابید. 2ونیم شده بود. ارزش نداشت بخوابم. تا صبح بیدار ماندم. دیدن آن ویوی عجیب غریب اردوگاه فرهانیانِ باهنر، واقعا در ساعت های ابتدایی روز، دیدنی بود. آن زمان که هم «امروز» است و هم ستاره ها هستند و هم، یواش یواش بعضی بچه ها دارند از خواب بیدار می شوند و خورشید هم عجله دارد که طلوع کند. این زمان جان می دهد برای اینکه در سکوت آن اردوگاه، برای بچه ها روی زیلوها جانماز گل گلی بگذاری و دقت کنی قبله کج است و این در ردیفِ جانمازها دیده شود و بروی وضویی بگیری و خودت هم نمازی بخوانی و به این فکر کنی که این بچه ها، چقدر چطورند! به این فکر کنی که چه برایشان کرده ای؟ به این فکر کنی که چهارسال دیگر این موقع، تعداد این نمازصبحیها چند درصد کاهش و افزایش داشته؟ به این فکر کنی که تو کی هستی و اینجا کجاست؟ اینجا همان جایی هست که باید تو باشی؟ این جا همان جایی هست که حس کنی بودنت «معنی» دارد؟ اینجا همان جایی هست که...
آفتاب، عجله دارد. یک عده از بچه ها سپرده اند برای نماز بیدارشان کنیم. بنا می کنم به بیدارکردن بچه ها. یک شورِ مظلومِ مخفی ای در اردوگاه راه می افتد. نزدیک طلوع است. می روم توی اتاق کادر و سانتریفیوژی شروع می کنم چرخیدن و اعلام اینکه «بچه ها نزدیک طلوع آفتابه! بیدار شید!» بچه ها در حالت منگی و خستگی و بعضی هایشان هم شاداب و خوشحال،نماز می خوانند.
آفتاب که طلوع می کند، می خوابم. حدودا 6 تا 7. برنامه فردا یا به عبارتی امروز، برایم چالشی و غریب است. می ترسم ولی خوشحالم....
دیروز، من درحین چسباندن آن المان های مسخره، داشتم خانم خورشیدی نامی را هماهنگ می کردم که برای افتتاحیه فردا بیاید و از یکتانبودن مسیر موفقیت صحبت کند. صرف حضورش هم البته گویای چنین چیزی بود. خانم خورشیدی زمانی، دبیر رسانا بوده و الان، یک معلم ساده ست. یک معلم ابتدایی که ارشد روان شناسی خوانده و اتفاقا کاشف به عمل آمد که از مخالفین گنگ بالای نظام و حکومت و این هاست. بگذریم. من گوشی را گذاشته بودم روی شانه ام و دو دستی داشتم المان دانشکده ای می چسباندم به در و دیوار و داشتم با او صحبت می کردم که نفرمایید اسنپ را ما می گیریم و شما نگیرید و الی آخر!
مدعو بعدی افتتاحیه چه کسی بود؟ مونا ناصری. مونا شب قبلش به من توی واتس اپ صوت داده بود که آقا بردار به من زنگ بزن! آنتن نبود و نتوانسته بود به من زنگ بزند و کمی هم شاکی به نظر می رسید. من وسط بحث اساتید این بنده خدا را ایگنور کردم به معنی واقعی کلمه! کلا حس بایاس شدیدی نسبت به ایشان پیدا کرده بودم. صبح بیدار شدم و دیدم یک صوت دیگری داده و شاکی و خلاصه هرچی فحش بود اهدا کرده بود به ما. ضد حال بدی بود انصافا. من این جا متوجه شدم که مشخصا در ارتباط با مدعوین، واضح بگویم و بخواهم بگویند که خب؛ من خدمت شما اطلاع دهم یا شما به من؟ این نقطه سوء برداشت خانم ناصری بود. البته بد نشد که نیامدند! ولی کوپن ما سوخت.
بگذریم. فکر کنم حدود یک ساعت دیگر افتتاحیه شروع می شد و قرار شده بود دکتر ابوالحسنی و خانم خورشیدی صحبت کنند. خوب بود که فرد دیگری جزو مدعوین ما نبود، چون در همان لحظات افتتاحیه مثل مور و ملخ مدعو به افتتاحیه اضافه میشد! ما با بچه ها، از خواب بیدار شدیم و رفتیم صبحانه بخوریم. صبحانه خوردیم؟ نه. من حداقل یادم نمی آید چیز قابل ذکری خورده باشم! اینقدر افتتاحیه جزئیات داشت و من اینقدر فضایی فکر می کردم که تازه صبح با جزئیات و مسائل افتتاحیه آشنا شدم! مثلا سرود ملی ما کلیپ طور بود و اولش کلی صداهای عجیب غریب داشت، طوری که اگر تصویرش نبود، تو نمی دانستی که این صدا اصلا چیست و از کجا دارد پخش می شود! و در همان لحظات این پروژکتور کذا خراب شد و چه میدانم، کنترلش پیدا نشد و خلاصه پلن بی؟ نداشتیم و همان کلیپ را صوتی پخش کردیم. قیافه دکتر ابوالحسنی واقعا دیدنی بود. من هم به خودم نگرفتم حقیقتا. خب چه کارش می کردیم؟!
یک مسئله مهم دیگر درافتتاحیه، مجری بود! همین که مجری بداند که این مدعوی که دارم دعوت می کنم بیاید بالا، کیست چیست کجاست و آمدنش بهر چیست!، خیلی مهم است. خیلی هم پیچیده است انصافا. بگذریم. به من ربطی نداشت که زهرا کرمی متاهل اردو هم هست و وسط «دعوت می کنم از...» هایش باید خرید آبمیوه و فلان را هم هماهنگ کند. مهم این بود که افتتاحیه بگیرد و همین.
بچه ها شعار دادند و ابوالحسنی رفت و خورشیدی هم رفت و صحبت کردند. من هنوز هم دقیقا نمی دانم این ها چی گفتند آن بالا؟! یعنی من هنوز هم نمی دانم که محتوای آن افتتاحیه ای که مسئول طرح و برنامه اش بوده ام، چه بوده. این یک مسئله ناگزیر است؟ نمی دانم. برای من فعلا، جواب این سوال یک کلمه است:«بله»! مسئول یک برنامه بودن، با مسئول محتوای آن برنامه بودن، با مخاطب آن برنامه بودن متفاوت است. و همین تفاوت باعث می شود تو تا به خودت بیایی، محتواها رد و بدل شده و تو دقیقا هیچ جای این قصه نیستی. مگر خیلی آدم خاصی باشی. مگر شرایط خیلی خاص باشد. مگر یک چیزهایی را واقعا رها کنی. که این رها کردن بها خواهد داشت. کم و زیاد. و گاهی هم اصلا ممکن نیست. مثلا در افتتاحیه 400 واقعا ممکن نبود. گعده با اساتید بلافاصله بعد از افتتاحیه داشت شروع می شد و اساتید داشتند فوج فوج می رسیدند??. خب این ممکن نبود که من اساتید را رها کنم و بروم ببینم چه محتوای فاخری دارد رد و بدل می شود. پس؛ نکته مهم اینجا این است که من، با دعوت از مدعوینی که از لحاظ محتوایی از بابت ایشان «مطمئنم» و قابل اتکا هستند، چالش این نقطه را حل کنم. یا اینکه یک مسئول محتوا باشد که با اساتید، قبل از ورودشان به سالن، محتوا چک کند. گرچه این حرکت را قبل از حضور خانم خورشیدی و ابوالحسنی توی محوطه خوش آب و هوا با درخت های کهنِ جلوی سالن بهشتی، خودم انجام دادم اما در اردوی 401 فهمیدم بد نیست این قضیه، یک مسئول جدی داشته باشد و البته که من همیشه گفته ام؛ مگر چقدر می شود دهان یک نفر را بست؟ هیچ. وقتی تریبون را داری دست کسی می دهی، حواست باشد که از آن لحظه به بعد تو اسیر او هستی!!.
افتتاحیه اتفاق جالبی بود. از آن اتفاقاتی که بود که من دست غیب درونش «حس» کردم. این بودن دست غیب، به نظرم همیشه هست! مگر می شود نباشد؟! لا موثر فی الوجود الا الله! اما مسئله اصلی، «حس کردن» این نیروی حامی است. اینکه تو #تشخیص اش بدهی. حس اش کنی و همراهش شوی. این حس کردن، خیلی مهم است... خیلی.
میگفتم. بعد از افتتاحیه، قرار بود گعده با اساتید شروع شود. اردوگاه دربارهی رفتوآمد و هماهنگی اینکه چه ماشینهایی وارد اردوگاه میشوند، کمی سختگیر بود. البته آن روز قرار شد یک مقداری راه بیاید اما باز هم این نگرانی وجود داشت که استاد بیاید و راهش ندهند! یادم هست که این مسئله چند باری با اردوگاه چک شد اما نهایتا قرار شد مسئول اساتید ما، برود دم در و اساتید را راهنمایی کند. اما نرفت. چرا؟ دقیقا یادم نیست. گویا بررسی کردیم دیدیم این پلن نمیگیرد. اما دم در، اردوگاه به هر استادی که میخواست بیاید، آدرس سالن بهشتی را میداد. گعده با اساتید، نه در سالن بهشتی، که در محوطه اطراف سالن و به اصطلاح خودشان، سلف تابستانه قرار بود برگزار شود.
افتتاحیه کلا دو مدعو داشت؟ نه. اساتیدی که زودتر آمده بودند، به واسطهی اینکه دم در آدرس سالن را به اینها داده بودند، میآمدند داخل سالن مینشستند و به هرحال ما هم خوشحال میشدیم که به مدعوینمان، اضافه شده. دکتر امینی از دانشکده برق رسیده بود و رفته بود ردیف آخر نشسته بود. من را میگویی؟ فکر کردم این بنده خدا اولا استاد نیست، ثانیا اشتباه آمده و از ورزشکارهای زمین چمن است?. دکتر امینی رفت و صحبت کرد. صحبتهایش به روایت نظرسنجی و بچهها و راهنماها، نسبتا خیلی خوب بود! بگذریم که دکتر تقوی هم با همین الگوریتم یکهو سروکلهاش پیدا شد و صحبت کرد. من دعوتش کردم صحبت کند. فکر میکردم خوب میتواند صحبت کند اما میشد بهتر هم باشد. مجموعا صحبتهای دکتر تقوی خوب نبود. بگذریم.
من یک جا اشتباها به یک آقای گرد و تپلی(!) گفتم سلام آقای دکتر. بنده خدا کلی تحویل گرفت و خوشش آمد. اما از دوستان زمین چمن بود.
پراسترسترین قسمت طرح و برنامهی ۴۰۰، همین ماجرای اساتید بود. گعده با اساتید داشت شروع میشد و واقعا هندلکردن تشریفات و حتی پذیرایی این همه استاد، برای بندهی بیتجربه و زهرا موسویای که جزو اولین تجربیاتش بود و راهنمای مکانیک هم بود، کار سادهای نبود. خصوصا که اجراییها هم بعد از مدتی روی روال افتادند و بالاخره یک نفر را به ما دادند که این بندهی خدا کارش فقط پذیرایی اساتید باشد و نه چیز دیگر.
در قسمت گعده با اساتید، چیز قابل ذکری نیست مگر آن دو اتوبوس کذا!
وسط افتتاحیه بود که من دیدم این اتوبوس اساتید که چند بار چک کرده بودیم اولیاش کجا میرود و دومیاش چطور میرود و غیره، از راه رسید. اولا که اشتباهی رفته بودند و وقتی رسیدند، من این صحنه را دیدم که مسئول اساتید پسرها ایستاده و دو تا اتوبوس پشت سرش به سرعت رد شدند. البته این سمت هم یکی دو نفر با بچه ایستاده بودند که مطمئن شدم نباید اهمیتی به آنها بدهم و آنها از دوستان زمین چمن هستند?. و گمان کردم آن دو اتوبوس، یک لشکری از اساتید را از خود ارائه میدهند که به قول آن مورچهی قصهی سلیمان، اساتید زیر پا له مان می کنند. اینکه دبدم کسی پیاده نشد عملا این حس را به من منتقل کرد که اساتید هنوز توی اتوبوسها هستند!
با حالت شاکیطور به مسئول اساتید پسرها گفتم پس اتوبوسها کجا رفتند؟! با یک تردید خاصی گفت رفتند پارک کنند دیگر! من گفتم برای چی پارک کنند؟ ? آن بنده خدا خیلی مودبانه و باصبر گفت برای اینکه موقع برگشت دوباره بیایند (#بدیهی!). من تازه دوزاریام افتاد. توی کل آن دو تا میدل باس به آن عظمت، کلا دو تا استاد و یک بچه جا شده بودند! بقیه اساتید خودشان با سیس و کلاس، یا با ماشین آمده بودند یا امثال خانم دکتر کسایی که برایشان اسنپ گرفته بودیم و خلاصه من تازه متوجه شدم دوستان زمین چمن، اساتید ما بوده اند و به همین منوال، تشریفات اساتید به احسن وجه پیش رفت.