ویرگول
ورودثبت نام
Maryam Mohammadi
Maryam Mohammadi
خواندن ۱۰ دقیقه·۲ سال پیش

ادامه داره! ؛ نزدیک و نزدیک‌تر به اردو!

شنبه شب حورا آمد خوابگا‌ه. دقیقا یادم نیست که چه اتفاقاتی قبلش افتاد! اما از حدود ساعت ۷ بعدازظهر ما در نمازخانه بیتوته کرده بودیم که بلکه بازی را ببندیم. کِی بود؟ قبل از ان جلسه‌ی هیبریدی. دقیقا یک روز قبلش. جلسه هیبریدی ۱۵ خرداد ساعت ۱۵ و این حدود بود، ما از ۱۴ خرداد عصر، در حال بیتوته بودیم.

یک زمان اساسی‌ای از ما، پیام‌های طرح و برنامه‌ی کانال گرفت. پیام‌های جینگولکی طراحی کردیم و در کانال رفت. پر از اموجی و لوس بازی بود حقیقتا. از بس پیام‌های قبلی‌ای که نوشته‌شده بود سنگین و وحشتناک بود! ادبیات حوزوی داشت قشنگ!

بگذریم. ما با شیر و جمانه و چیزهای این مدلی در نمازخانه خوابگاه بودیم. ساعت ۳ صبح شد. فکر کنم دو یا سه مرحله از بازیِ هویت‌ِ دخترانه‌دار ساخته شد. مغز من واقعا نمی‌کشید. چقدر طراحی بازی سخت و پیچیده بود! در آن شرایط که تقریبا خیلی چیزها روی هوا بود و نصف بیشتر سی‌پی‌یوی ذهن من درگیر آن‌ها بود.

بازی به چیزهای جالبی رسیده بود. واقعا جالب! ولی ساعت ۳ که شد، من رسما خوابم برد و تمام! فکر کنم حوالی ۷ این حدود بود که بیدار شدم. در واقع ما با این پیش‌فرض که بچه‌های بازی، نمی‌توانند بحث را جمع کنند، نشستیم بازیِ زاپاس طراحی کردیم!

الان ساعت چند بود؟ ساعت حوالی ۹ آن روزی بود که روز جلسه بود و جلسه را با جلسه روشن کردیم...

برنامه تهران و ما ادراک برنامه‌ی تهران!

این قسمت از ماجرای #ادامه_داره ی اردوی ورودی‌ها شدیدا تلخ است. برنامه‌ی تهران برای من تجربه‌ی بسیار عجیب و پیچیده‌ای بود. در متن‌اش چیزهای زیادی یاد گرفتم و تجربه‌‌های کم و پرعیاری کسب کردم. قرار بود برای برنامه‌ی تهران مدعو پیشنهاد بدهیم. اول کار، مدعوین پیشنهادی این‌ها بودند: دکتر شهشهانی و نایبی، رضا امیرخانی، امیر سادات موسوی و آقای دکتر باطنی. قیافه‌ی من:?? آیا نباید یک مدعو خانم در میان مدعوهای اولیه می‌بود؟! جدای از این "باید"، اینکه پسرها به این چیزها اصلا فکر هم نمی‌کنند واقعا قابل توجه و نگران‌کننده است. مثلا فرض کن حداقل ۲۵ درصد مخاطبینی که داری برایشان برنامه می‌ریزی و مدعو دعوت می‌کنی، کاملا ایگنور می‌شوند! الله اکبر. به هر حال خانم دکتر یاوری پیشنهاد شدند. پیگیری شد و تهران نبودند. بناکردیم به گشتن و پیداکردن گزینه‌های دیگر، هم‌عیار با شهشهانی و امیرخانی و... اما مگر پیدا می‌شد؟ ذهن من که جزو معدود کاربردهایش، پیداکردن اسم اساتید است، ? هنگ خالص بود‌. اصلا یادم نمی‌آمد کی به کی است! آقا! ما این‌همه در برنامه خشت اول استادهای خفن پیدا کردیم! دریغ از اینکه یادم بیاید این‌ها کی بودند!

با چند تا پرس‌وجو رسیدیم به چند نفر. تقریبا همه کنسل کردند و نمی‌توانستند. از خانم دکتر زارع گرفته تا نعیمه ناصری و مدیرعامل هما و نفسیه مرشدزاده و مریم برادران و بالاخره حکیمه فریزاده!تقریبا همه‌شان یا مشهد بودند، یا در راه مشهد بودند، یا تمایلی به سخنرانی نداشتند یا کلاس جبرانی و الی آخر.تنها گزینه‌ای که از بین همه‌ی این پیگیری‌ها اوکی شد، [که حالا این قسمتش را سانسور می‌کنم] هم کنسل شد. مدیرعامل یک استارتاپ رانتی که با رانت اداره می‌شد و شدیدا الگوی بدی برای بچه‌های ترم دویی به شمار می‌آمد و برای ما هم مثل پونه برای مار بود!

بگذریم که چه کسانی چه تعریف‌ها که نکردند و چه کسانی (که ما باشیم!) خام این تعریف‌های آن کسانِ دیگر نشدند و خلاصه که رکب خوردیم حسابی. مجبور شدم عذر بخواهم و کنسل کنم.

بگذریم.

شاخصه‌های خاص و ویژه‌ای برای این سخنران مطرح بود، هم باید فن بیان خوبی داشته باشد، هم باید رزومه خیلی قوی‌ای داشته باشد، هم باید مود تد داشته باشد، الگوی نسبتا مناسبی برای بچه‌ها باشد و... .این‌ها به راحتی در کسی جمع نمی‌شد. خصوصا اینکه من تاکید داشتم اگر از آن سمت، دنبال دعوت شهشهانی‌اند، خب ما این سمت نرویم سراغ یک دانشجوی دکترا یا افراد مشابهی که شدیدا فاز درونگرایی دارند و نمی‌توانند همان چیزی که هستند -هر چند خیلی خفن باشد- را معرفی کنند. خیلی قوی روی این موضوع بسته بودم که اگر ما می‌خواهیم مدعو خانم را ضعیف انتخاب کنیم یا به این نقطه برسیم که یک فرد "نسبتا" ضعیف را بیاوریم، مدعو خانم نداشته باشیم بهتر است. مدعو خانم اگر به بقیه سخنران‌ها نمی‌خورد و در نسبت و قیاس بین آن‌ها کم می‌آورد، اثر عکس روی دخترها می‌گذارد! ما خواسته‌ایم این فرد، هویت‌بخش دختران باشد، حالا وقتی یک دختر می‌بیند همه‌ی مردها موفق و قوی بالای سن حاضر می‌شوند و مدعو خانم نمی‌تواند به خوبی مردها، بحث ارائه کند، خب واضح است! حضور او تخریب کننده خواهد بود!

مدعوها - چه آقا چه خانم-؛ یکی پس از دیگری دعوت‌ها را رد می‌کردند ? ...

در نقطه مدعوین خانم دیگر نکته‌ای ندارم که قابل پخش باشد! اگر اشتباه نکنم یک روز مانده بود به برنامه تهران. من برگشته بودم خانه و صبح ساعت ۱۰ بود و هنوز مدعو قطعی درست حسابی نداشتیم! دکتر صباغچی بود که من هنوز هم نمی‌دانم چه گفت و این‌ها! کلا از این معارفی‌ها خوشم نمی‌آید. دکتر فخارزاده هم قطعی شده بود و کمی دوز فاجعه‌بار قضیه را کم می‌کرد اما واقعا از شهشانی به این نقطه رسیدن، خب خوب نبود!

خانم ویسی هم برای مدعوین هماهنگ شدند که رسما روضه‌ی مجسم بود برای من.در این نقطه دیگر من همه چیز را کنار گذاشتم و گفتم باطنی رو بدید ما هماهنگ کنیم!چند بار به دکتر زنگ زدم. جواب نداد. ساعت چند؟ ۱۰، ۱۱، ۱۲، حتی ۱۶.حوالی ۱۷ تماس گرفت و عذرخواهی کرد که جلسه به جلسه بوده و نتوانسته جواب بدهد.به هر مصیبتی بود دکتر باطنی هماهنگ شد و آمد!

من در نقطه‌ی برنامه تهران، خوشحال و خندان ناهار خورده و به عنوان پیش‌قراول رفتم اردوگاه و از آشوب‌ها و مصیبت‌هایی که در برنامه تهران جاری و ساری شد، در امان بوده و فقط ذکر خیرش را شنیدم?.

دکتر باطنی؛ برنامه شریف تاک 1400 که خرداد 1401 برگزار شد!
دکتر باطنی؛ برنامه شریف تاک 1400 که خرداد 1401 برگزار شد!

پیش‌قراول چه بود؟ به جان خودم اگر می‌دانستم! البته روا نیست نگویم که چیزهایی شنیده بودم. مثلا شنیده بودم بچه‌های پابوس پیش‌قراول‌شان از قطار جا مانده و وسیله‌ها به دستش نرسیده و این‌ها! خلاصه پیش‌قراول چه بود یا نبود را در این حد می‌دانستم. اصلا خوشم نمی‌آمد پیش‌قراول باشم. دوست داشتم بین بچه‌ها و توی اتوبوس ورودی‌ها باشم! همیشه اول کاریِ همه اردوها، خیلی شور و هیجان داشتم. این‌جا هم دوست داشتم با آدم‌ها سر و کله بزنم. خب نشد. اسنپ گرفتیم و راه افتادیم. من، زهرا و زینب. توی راه مدام این و آن زنگ می‌زدند و "ویسی را پی‌گیری کن" و "باطنی هنوز نرسیده" و "استاد فلانی ایمیل زده چه جوابش را بدهم" و "از خوابگاه برای بازی کتاب چندتا بیاورم؟" و... سرتیتر زنگ‌ها بود. یکی نبود بگوید برنامه چطور پیش می‌رود؟ شریف سلام در چه حال است؟ نمی‌‌دانستم ولی شدیدا کنجکاو بودم بدانم! نازیلا انگار شونصد ساعت متروی شادمان گیر کرده بود. به زور رسید و خیال جماعتی راحت شد. باطنی هم رسید و حرف زد و گویا بد هم نبود. هرچه شیب خیابان‌ها بیشتر می‌شد، مشکلات هم بیشتر حل می‌شد و شدت و تعداد زنگ‌ها هم کم‌تر می‌شد!

بالاخره رسیدیم اردوگاه. هعی! دفعه‌ی قبل آمده بودیم فست‌فود دهه‌شستی‌ها و مریم مرا مهمان کرده بود حسابی! البته رکب زده بود انصافامن هم خام و نادان بودم. به خیال خودم کارت را تقدیم کردم و گفتم بی‌زحمت با این حساب کن‌ البته خیلی جدی و محکم سعی کردم بگویم و تقریبا خودم مطمئن شدم که زحمتش را با کارت من می‌کشد. خیر! نکشید و کشید! با کارت من و با کارت خودش! خدا برکتش بدهد?

دفعه‌ی قبلی که آمدیم فست‌فود دهه شستی، مریم برایمان قارچ سوخاری و سیب‌زمینی و لیموناد گرفت. توی مسجد جماران، توی کوچه‌های جماران، زیر درخت معروف جماران، توی پارک جماران و الی آخر! این‌ها را خوردیم! این دفعه اما زهرا موذنی ناهارنخورده، پیش‌قراول شده بود و قرار شد یک چیزی بگیریم این بنده خدا گشنه نماند! سفارش دادیم. منتظر شدیم سفارش را بیاورند. هدی کارتش را داده بود تا سیب‌زمینی را از پول نفت حساب کنیم.نشسته بودیم حساب کنیم... یک خانمی را دیدم که مصداق همان جمله‌ی "این دختر بد حجاب، دختر منه!"

خب! اول اردویی چه باید می‌کردیم ؟!

رفتیم پی تذکر! البته آن موقع‌ها هنوز اوضاع اینقدر بد نشده بود که نشود به کسی بگویی بالای چشم‌ات ابرو قرار دارد! بگذریم. خاطره‌ی جالبی بود. به قول آن حاچ‌خانم، "کم مونده تو دم خونه‌ی من بهم بگی چطور باید لباس بپوشم!" کم نمانده بود البته ??. به هر حال تلقی من از آن اتفاق خیلی مثبت بود. ای کاش شرایط جامعه اینقدر وخیم نمی‌شد. ای کاش قائل بودنِ مسئولین و مذهبی‌جماعت به تغییرات فرهنگیِ از بالا به پایین و تحکمی و سخت و حاکمیتی‌ برخورد کردن، کمی کم می‌شد. نه اینکه عقب‌نشینی کنیم! نه. بلکه اتفاقا جلو برویم... از محدود کردن خودمان و کنش‌های فرهنگی‌مان به قانون و تنبل‌شدن مان توسط جامعه‌ی اسلامیِ فعلی که مذهبی‌ها و دلسوزهایش نهایتا شماره ی ۱۱۰ را می‌گیرند و بعد هم با خشم و قیافه‌ای درهم، صحنه را ترک می‌کنند عبور کنیم... . ما به واسطه فهم نادرست یا حداقل ناکافی از مقوله‌ی دین، کنش‌گری مذهبی، امر به معروف و مسائلی از این دست، از آن دسته آدم‌ها شده‌ایم که جلوی پای‌مان زباله می‌بینیم و برش نمی‌داریم و موکولش می‌کنیم به "مامور" و قانون و فلان و هرچیزی غیر از خودمان... هرچیزی که به #نظم کمک کند. هرچیزی که ما را کم‌تر در دردسر بیندازد. هرچیزی که ما را "مذهبی لایت و کم‌حاشیه و کم‌چالش" کند... مثال زباله‌ی زیرپا را به هر ناهنجاری کوچک و بزرگ دیگری نیز می‌توان تسری داد.

به هرحال ما برگشتیم اردوگاه. به قول فردوسی، تنِ خسته و بسته بر دژ کشیدیم!

این‌جا آن نقطه‌ای بود که جهل من اثر کرد! من نمی‌دانستم که پیش قراول واقعا باید چه کار انجام بدهد. حس آرامش بعد از طوفان اولی و قبل از طوفان دومی داشتم! نشستیم و ناهار نصفه‌ونیمه خودمان و سیب‌زمینی زهرا را با هم همگی خوردیم. انصافا خیلی چسبید!

از یک جایی به بعد، حس کردیم اوضاع زیادی دارد خوب پیش می رود. حس ما دقیقا حس آرامش قبل از طوفان بود. عجب آرامش و عجب طوفانی بود. حقیقتا خیلی دوست داشتم میان هیاهوی بچه ها باشم و ببینم الان کجایند؟ مسئولین اردو دارند چه کار می کنند؟ کی دارد چی را مدیریت می کند و ... . اما نشده بود. هنوز هم دقیقا نمی دانم چه اتفاقی در آن زمان افتاد؟ دکتر باطنی رفت؟ به سخنرانی دو هزار نفری اش رسید؟ بچه ها توی اتوبسها شعار دادند؟ یخ شکن اجرا شد؟ نشد؟ چه شد؟

بگذریم. بالاخره آقایی که از بد روزگار فامیلی اش را یادم رفته و یک جورهایی لینک ارتباطی ما با اردوگاه بود، به ما به زور یک چسبی داد که المان های خز دانشکده ای را که اصلا نتوانسته بودم با این المان ها ارتباط بگیرم، بچسبانیم روی درهای اتاق ها. حقیقتا اتفاق پیچیده ای بود! این دسته بندی دانشکده ها و اتاق ها بر اساس تعداد، تعریف شده نبود و یک کار جدید بود! خنده دار بود و با وضع خنده داری رفتیم با دندان (!) چسب ها را پاره کردیم و این المان های کذا را چسباندیم روی اتاق ها! آنتن هم امان نمی داد و یگانه به زور، زنگ زد و گفت ما داریم راه می افتیم! با همان صدای آرام و زیبا :))) . به موازاتش هم، یکی از بچه های طرح و برنامه رفته بود کمک اجرایی ها که در حمام، کلمن بشورند و تویش بساط شربت بنا کنند و خلاصه تا کمر توی کلمن بودند! بچه ها رسیدند. شلوغ و پرهیاهو. من ترسی در دل داشتم. می ترسیدم در دنیای بچه ها نباشم و طبق دنیای آن ها برنامه نریخته باشم و به اصطلاح خودمان «بسیجی بازی!» درآورده باشم! از دنیای جدیدی که واردش شده بودم، می ترسیدم و شوق داشتم! هم می ترسیدم، نمی دانستم که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. تجربه جدیدی بود و با توجه به جوّها و تخریب هایی که درباره اردو رخ داده بود، من واقعا می ترسیدم... بگذریم. بچه ها هر کدام با شور و شوق خاصی از در اردوگاه وارد می شدند! با پرچم ها، با شعارها و با حال و هوای «اردو ورودی ها»! اردو آغاز شده بود. شب بود و تقریبا اذان هم شده بود. پلن نماز را بهمراه شام می خواستیم بنا کنیم که خب شام، پلنش جدی تر گرفت و من، نگران، که مبادا پلن نماز، مثل خیلی از اردوها، در میانه برنامه ها، گم یا کمرنگ شود...


برنامۀ تهرانطرح و برنامهاردوی ورودی‌هاپیش قراولرشد آدم‌ها
الیس الصبح بقریب؟!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید