تابناک، گروه طرح و برنامه دختران بود. بگذارید از آن اولش شروع کنم. از آن ابتدا که مریم پیشنهاد مسئول طرح و برنامه اردو را به من داد و من در یک تردید خاص و پیچیده غوطهور بودم و مدام مشغول حساب و کتاب؛ که آیا میشود و نمی شود و... . یک شب که در یک رستوران متحرک(!) نشسته بودم و میانهی صحبتها، غذا یخ کرد ولی موتور خیلی چیزها گرم شد... . آن شب شدیدا احساس تنهایی و غربت میکردم و قرار شد به زودی به مریم اطلاع بدهم که آیا میشود یا نه...
طرح و برنامه اصلا چی بود؟ اولین بار که شنیدم، به نظرم یک عبارت ناموزون و عجیب غریب آمد! من در مسئولیت کم زمان و پراتفاق کانون کوثر، حداقل چیزی که یاد گرفتم این بود که بدون تیم، کار یا با اصطکاک شدید جلو میرود، یا نمیرود. درباره تیم نگران بودم. بازی، مسئله بود. فرهنگی مسئله بود، گیفت مسئله بود. اساتید انگار خیلی مسئله نبود اما. بعدها مهم ترین مسئلهام همانی شد که ابتدا، اصلا مسئله نبود! بگذریم.
من میخواستم کار در حد خودش منحصر بفرد دربیاید. طرح و برنامهی قبلی، یک ریحانه داشت که اشراف جدی نسبت به فضا داشت. کاربلد و خلاق و غنی از محتوا بود این آدم. در کنارش لذت میبردم. سالها بود از لحاظ محتوایی چنین حسی را نه چندان در بسیج و نه چندان در هیات (به استثنای یکسری جلسات خاص هیات) تجربه نکرده بودم. ریحانه، برههای اندک با من هم داستان بود اما در همان اندکی، فایده و نورافشانی خاصی داشت.
من جای ریحانه شده بودم. جلسهای گذاشتم و خواستم کمکم کند. عرصه، سخت ناآشنا و مبهم بود. تیم، آنطور که انتظار داشتم چیده نشده بود. اصلا تیمی چیده نشده بود! بعضیها با کم لطفی یا هرچیز دیگری که اسمش را بگذاریم، رفته بودند در جایی که میشود فارغ از دغدغهی ورودیها، راحت خوابید. عرصه برایم، سخت مبهم بود.
ایدهآل این بود که تا تیمی بسته نشده و یک خیال راحت از این بابت ندارم، مسئولیتی قبول نکنم. ریسکش خیلی بالا بود. زمان خاصی هم بود. وسط وسط کلی میانترم و ددلاین! و من به تنهایی اصلا قادر نبودم هم گیفت خوب دست ملت بدهم هم بگویم فلان چیز را بچسابنیم فلان جا! (البته در نهایت خیلی چیزها عوض شد!)
بگذریم.
من با همهی بالا و پایین کردنها قبول کردم. تصمیم واقعا سختی بود. بعدها بابت این تصمیم هم تشویق شدم و هم سرزنش. تصمیم کبری بود قشنگ!
تیم چیدن، یک مرحله خیلی مهم بود که پیش روی ما بود. من دنبال یک ساختار بهینهتر بودم. نیافتم! یک روز در پارک جماران نشستیم به چیدن ساختار! دوتا ۹۹ای مسئول بازی شدند و دوتا ۹۸ای هم مسئول فرهنگی و اساتید. بازی، طراحی میخواست و اصلا شوخی نبود. یک روز نشستم ویدئوکال و گوگل میت و حضوری و تلفنی و پیامکی، با تیمم صحبت کردم. تاریخها را گفتم، اهداف طرح و برنامه را گفتم، از انتظاراتی که هست گفتم و... . بچهها تا حد خوبی همراه بودند.
پیش رفتیم. همه چیز به مرور پیش میرفت. شبها جلسه میگذاشتیم. توی این جلسات شب من فهمیدم برای طرح ریزی طرح و برنامه خیلی نمیشود روی تیم حساب باز کرد. بچهها با این فضا -به نظر میرسید- خیلی آشنایی ندارند. از این طرف، من در شرایط عجیبغریبی بودم...
قرار شد بچهها، فرم و محتوای جدید پیشنهاد بدهند. بحثهای نسبتا جالبی شد اما به نظرم ایدهها مجموعا، حوصلهسربر بود!
خیلی مهم است که آدم، تلقی واقعی و درستی از تیمش داشته باشد. پله پله حرکت کند و حرکت دهد. اگر قرار است قلهای یا تپهای فتح شود، باید الزامات مسیر را موبهمو و با جزئیاتی که شاید برای مسئول تیم، از بدیهیجات باشد، برای اعضای تیم توضیح داد. من در این بخش خیلی ضعیف بودم و هستم. فکر میکنم این را که دیگر همه میدانند!
بگذریم. قرار شد هرکدام از بچهها بروند سراغ کار خودشان. فرهنگی، فضاسازی ارائه کند و گیفت، بازی، پیرنگ اولیه بازی را دربیاورد و محورهای محتواییاش را و مسئول اساتید هم اساتید را پیگیری کند که چطورند و اینها.
کمکم پیشاردو داشت سر میرسید و من هم از بحثهای محتواییاش و هم از بحثهای اجراییاش و هم از مدعوین و... فاصله گرفته بودم....
جلسه، پشت جلسه! این برنامهی هر روز ما شده بود. جلسات چند دسته بود. بیمصرف، کممصرف، کمی پر مصرف!
یعنی مجموعا جلسهی خیلی پربازده به نظر من وجود نداشت. درابتدا من مسئول جلسات محتوایی شدم. یک فضای جدیدِ پیچیدهی نامعلومِ جدید! فرصت نکردم با یکی دو تا استاد هماهنگ کنم و از مشورت شان استفاده کنم. فرصت نکردم یا جزو اولویتها نبود؟ فکر کنم دومی. اما ظاهرا اولی.
البته یک چیزهایی را هم حس کردم! اقبال خاصی به حضور جدی یک استاد حوزه زنان و مسائل هویتی دختران وجود نداشت. خب، تجربهزیستهها به آدمها اجازه داده بود که فکر کنند استادی که غیر از شریف باشد و بیاید و حرف خوب بزند، احتمالا وجود ندارد یا کاراییاش خیلی پایین است. من همیشه با تجربهزیستههای بچهها در اغلب اوقات، مشکل داشتم و دارم. بگذریم. بحث زیاد است. مجموعا اینکه نشد با یک استاد مشورت کنیم. جلسه اول به روایتکردن و بارش فکری گذشت. البته، یگانه تجربهزیستههای جالبی داشت. آن جلسه بود که من تازه حس کردم یگانه آدمحسابی است و میشود رویش حساب کرد. یک حسی که مدتها بود تجربه نکرده بودم. حس دیدن یک آدم حسابی جدید!
یگانه آدم عجیبی است. دربارهاش حرفهای زیادی در ذهن دارم. مجموعا خداوند همه آدمحسابیهای واقعی را حفظ کند؛ آمین!
زمان، به سرعت پیش می رفت. من تقریبا همه کارهای جانبی ام که البته جانبی نبودند(!) را به معنی واقعی کلمه رها کرده بودم. اصلا فرصت بنود. فرصت ها کجا بود؟ نمی دانم.
یک مسئله اصلی، تیم ریزی طرح و برنامه بود که یادم نمی آید درباره جزئیات آن صحبتی کرده باشم؛
تیم طرح و برنامه در دوره قبل، واقعا حالت توپ چهل تکه داشت! جمع یکسری اضداد بود رسما. مثلا یادم هست که یک بار من و حورا توی یک جلسه ای از جلسات طرح و برنامه، مسئله «هویت دختران» را ذکر کردیم... خوب شد جلسه مجازی بود! وگرنه معلوم نبود چهبه سرمان می آمد! البته نمی خواهم پیازداغ قضیه را زیاد کنم اما واقعا نسبت به این مسئله گارد ذهنی شدید وجود داشت... ریحانه اما جامع الاضداد بود. به این معنی که قابلیت زیر چترآوردن همه ما را داشت. از منِ خیلی بدقلق گرفته تا فیروزه و حورا و فاطمه ی آریانا! به هرحال بار محتوایی جلسات طرح و برنامه اگر چنانچه ریحانه ای نبود، اصلا منفی می شد! و ایده های خلاقانه هم، چندان از بچه های دیگر رویت نمی شد. نمی دانم چرا. من نمی دیدم؟ نبود؟ فقط مود من و حورا به هم نزدیک بود؟ نمی دانم.
بگذریم؛ من از ریحانه، چیز زیاد یاد گرفتم. چیزهای نانوشته بیشتر!
مسئله نظرسنجی و طراحی آن هم خودش یک کتاب داستان می طلبد که می گذاریمش برای یک فرصت دیگر.
برگردیم به تیم خودمان. ما برای چیدن تیم جدید واقعا دچار چالش بودیم. به آریانا و فیروزه پیام دادم. زمانی را گفتند که زنگ شان زدم. از من اصرار و از آنها انکار. فیروزه پابوس بود و ارتباط ما با واتس اپ پیش رفت. اما آریانا، نه. یک تماس طولانی باهم داشتیم. قرار شد مجدد چک کند و اطلاع دهد. تاحدی که توانستم، سعی می کردم هم پرستیژ کار را حفظ کنم و هم اصرار کنم که بیا! آخر سر بعد از تاخیر از آن زمانی که قرار بود اطلاع دهد، اطلاع داد که نمی تواند و نمی آید. انگار لحظات، ساعتها و نیم روزها برای ما خیلی مهم تر بود تا او. بگذریم. من واقعا نمی دانستم باید چه کار کنم. حورا هم نمی توانست مسئولیت جدی و نفس گیر قبول کند. شدیدا درگیر بود. تیم طرح و برنامه (که بعدها از آن به عنوان «لشکر طرح و برنامه» نام برده می شود،) روی هوا بود!
یک روز رفته بودیم بازدید باهنر!
منظورم بازدید از اردوگاه باهنر است!? بازدید، خیلی اتفاق وقتگیر و مهمی است! بازدید از اردوگاه، از جزئیات و ریزهکاریهایش گرفته تا کلیات و اصل ماجرا، میتواند به یکی از حیثیتیترین کارهای اردو تبدیل شود. بازدید با دقت و با درنظرگرفتن جوانب مختلف کار، خیلی به پیشبرد امور اردو کمک میکند.
بازدید از باهنر، یکسره اردوهای اتحادیه را برای من تداعی میکرد. انگار سروصدای ما هنوز توی آن اردوگاه بود. توی سالن بهشتی، حتی دستشوییهای سالن بهشتی، پلههای ریز و کم ارتفاع مسجد، راهی که معمولا شب میرسیدیم و با ونهای سبز میبردندمان آن بالا، پلههای سلف که مرا فقط و فقط یاد "تو" میاندازد :))، سروصدای هیات انصارالمهدی که آن شب به پا بود و شهید گمنامی که آوردند و آن حالها و شیونهای عمیقا زیبایی که فقط یک "نوجوان" میفهمد چه رنگیست...، خوابگاه آذرگاه که خانم صالحآبادی دم درش ایستاده باشد و با یک تم خاصی بگوید به! مریم خانم!، و همهی درودیوار خوابگاه آذرگاه که یک بار رفتی فلانجا خوابیدی و دفعهی بعدی فلان اتاق بودی و یکبار در آن میدان وسط خوابگاه، نشستی و حرف زدی و شنفتی و.... . حتی آنجا که صبح بیدار شدی و دیدی غرویان از مشهد آمده و کمی دیر رسیده و آفتاب داشت میزد و تو رهایش کردی که نمازت را بخوانی. راستی، قبله در اتاق بالا چه سمتی بود؟! . یا حتی آنجا که وسط صندلیهای سالن بهشتی جا گیرمان آمده بود و حاجآقا از تفالاش به قرآن گفت وقتی خبر شهیدحججی را آوردند که بلی من اسلم وجهه و هو محسن... و گریستیم یکصدا... . و چه کسی میدانست دفعهی بعدی که تو اینجایی، چرا اینجایی؟ اینجا سالن بهشتیست که تو گریستهای و خندیدهای اینجا. اما الان برای چیز دیگری اینجایی. یک چیزی که خیلی دیگر است... خیلی. در مخیلهات هم نمیگنجید...
توی همهی اینجاها سروصدای ما پیچیده بود و همه چیز البته مسکوت، گویا بود.
بازدید تقریبا تمام شد اما خاطرات یک عمر انگار برای من زنده!
وقتی بچهها از راه رسیدند و یگانه گفت مریم ما رسیدیم و بعدش زینب هم از توی آشپزخانه داد زد که صدایش به من برسد، باز هم خاطراتم برایم زنده شد... این خاطرات عجیب و پنهان، در من هک شده بود. یک جایی آن گوشهها. ...
بازدید تمام شد. ماشین آقای زارعی که پلاک الف بود و حسابی بوی نفت مملکت میداد(!) نه آینهبالابرِ سرحالی داشت و نه در اش آرام بسته میشد. باید رسما میکوبیدی به نفت مملکت تا بسته شود! تقریبا به زور پیادهمان کرد و گفت یک بازدید دیگر دارد. ما هم به زور -طوری که پیدا باشد به زور- پیاده شدیم.
استاد عراقی ما را مهمان کرد. ناقلا کارت مرا برد اما خودش حساب کرد! لیموناد که مدتها بود قدغن بود و سیب زمینی سرخکرده و مارشمالو که خدا نگذرد از هرکس که به جایش نگوید قارچ!
وسط کار، اذان شد! رفتیم پرچم اسلام را در یک کافه در جمشیدیه بالا ببریم که نشد. یعنی شد ها. ولی اسباب فراهم نبود! گفتیم میخواهیم نماز بخوانیم اما امان از یک زیلو که بدهند بیندازیم زیرمان!
برگشتیم اردوگاه با این سیس که ما نمازمان را در همین مسجد خوشگلهتان بخوانیم... . آنها هم با این سیس جواب مان را دادند که به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند/ که برون در چه کردی که درون خانه آیی؟??
بگذریم. به هر کیفیتی شده رفتیم مسجد جماران. مسجد جماران علاوه بر اینکه نماز خواندیم، محلی موقتی شد برای چندتا زنگ!
من اولا فهمیدم آقای معماریان فکر کرده هفتهی آینده با بچههای پابوس برنامه زیارت سلام دارد که اینطوری بودم:???
ثانیا متوجه شدم برنامه زیارتسلام تا حد خوبی مانند جمهوری اسلامی اداره شده و "کلا روو هواس"
ثالثا پس از حدود چهار پنج سال زنگ زدم به الهام غفاری! آن هم برای اینکه برایمان حاج آقا جور کند! بعدها البته زنگهایمان به الهام غفاری خیلی بیشتر شد =)
مسجد جماران خیلی جای عجیبی بود. حس خاصی از آن مسجد گرفتم و به هر کیفیتی شد زدیم بیرون.
توی کوچههای جماران، باز انگار سروصدای ما پیچیده بود! آن زمان که "کاردوی مدرسه انقلاب" آمده بودیم و با آن چنار با عظمت و معروف، عکس انداخته بودیم! چه کسی میدانست دیدار بعدی من و چنار، کِی است؟
بگذریم. کوچههای جماران چطور طی شد؟ با زنگ پشت زنگ! به حاجآقا و بهاره و تبلیغی حرم و الهام غفاری و دوباره جایگشت اینها.
رفتیم و رفتیم و رسیدیم به پارک جماران. پارک جماران از آن نقطههای خیلی حساس لشکر طرح و برنامه محسوب میشود. داشتم فضا و مدل کار نسبتا جدیدی را تجربه میکردم...
من در یک مسیر مبهم بودم. در طرح و برنامه قبلی، تا یک جایی با ریحانه پیش رفته بودیم و من هم دقیقا تا همان جا را بلد بودم! بقیه اش چطور؟
من توی رزومه ام مسئولیت طرح و برنامۀ لااقل پنج تا اردوی کنسل شده را دارم! ? به خاطر همین تا آن مرحله که اردو کنسل شود را خوب بلدم پیش ببرم??. اما هر چقدر به اردو نزدیک می شدیم، من انگار شرطی شده باشم و حس کنم الان موقع کنسلی اردو ست، در چنین حالی بودم...!
به پیش اردو نزدیک می شدیم. گیفت مان آماده بود؟ نه. فضاسازی اردوگاه را چطور باید پیش می بردیم؟ مشخص نبود. توی پیش اردو می بایست مشخص می شد بازی چطور است و در چه باگ هایی دارد و خلاصه که شبیه سازی اش (دور از جان، سیمول) باید انجام می شد. پیش اردو خیلی نزدیک بود و بازی و سناریو و محتوایش، خیلی دور. تنها چیزی که مشخص بود طرح و برنامه بود! طرح و برنامه در یک روز گرم بهاری در عرض نیم ساعت با استاد عراقی بسته شد و تامام!
بگذریم. رفتیم پیش اردو. صبح ساعت 8 باید جلوی سردر می بودیم. من 7ونیم بیدار شدم. بی نظیر بود. اما جالب بود که دقیقا سر موقع رسیدم به هدی که کلید مجمع را می خواست. مجمع کجا بود؟ مجمع، یک جای زیبا و رنگی رنگی بود که روزها دردسترس ما بود و جلسات ستاد دختران در آن برگزار می شد و شبها در دست سوسک ها. شب که می شد و به قول مریم، ساعت کاری سوسک ها که شروع میشد، سوسک ها می ریختند آنجا! یک صحنه عجیبی که من تا به حال در عمرم ندیده بودم. البته احتمالا این جمله آخر را، آن سوسکی که نفر اول میزد بیرون و ما را میدید هم می گفت! انگار آن ها هم جلسه داشته باشند، جدی و منسجم در مجمع حضور پیدا می کردند. دیدنی بود!
پیش اردو، تجربه جالبی بود اما فعلا به آن نمی پردازم. پیش اردو یک داستان جدا می طلبد. همین مقدار بگویم که ما یک قایق سواری حسابی و یک بحث محتوایی خیلی دلچسب در اردوگاه گیلاوند به جا آوردیم؛ خداوند قبول گردانَد بحق الحق و اهله ...
#ادامه_داره