بسم الله الرحمن الرحیم
صدا را که می شنوم، بی تاب می شوم. به خانم کناری ام که با هم از متروی راه آهن تا اینجا آمده ایم - و بعدا می فهمم از قم تا اینجا با هم بوده ایم،- می گویم: وای! مثل اینکه الان شروع کردن!
توی راه و درون مترو، تصمیم بر اینکه شانس مان را از انقلاب امتحان کنیم یا از ولیعصر، باعث شد با هم همصحبت و هممسیر شویم! نظر من روی انقلاب بود و نظر او روی ولیعصر! و بالاخره من کوتاه آمده بودم و به تجربه اش اعتماد کرده بودم. توی راه هم متلک شنیده بودیم و هم از تاخیر قطار قم صحبت کرده بودیم و هم خاطره ای از فرز و زرنگ بودن مادرش -احتمالا خدا بیامرز- در سفرها و کربلا و ... گفت. خودش هم ماشاءالله دست کمی از من نداشت!
-تو برو مادر! برو که ان شاءالله برسی!
می بینم واقعا وقت نیست. صدا را هم شنیده ام و تقریبا مطمئنم که شروع کرده اند. صدا مرا برده به خاطرات و بهتر که بگویم، برده به زخم های قدیمی ام. بوی خون و غم و آه از بن جان را می شنوم وقتی صدا را می شنوم. اما فعلا مسئله اول این است که بروم یا نه.
-به نیابت از شما هم اگر شد می خونم حاج خانوم! التماس دعا!
راه می افتم. با راه رفتن کار درست نمی شود. شروع می کنم به دویدن. فقط آن لحظه حواسم به سایه بودن و خلوتی خیابان است که مثل دوی المپیک دارم می دوم! یکی دیگر هم انگار دارد می دود که چند لحظه سمت راستم می بینم اش. اما بعدش نه.
به خیابانِ نمی دانم کجا می رسم. اینجا صدا خیلی واضح است، اما خبری از جمعیت نیست! این یعنی باز باید بدوم. من کم کم خسته می شوم و دویدنم به تند راه رفتن تبدیل می شود. اما «اللهم ان هولاء المُسَجّونَ قدامنا عبادک و ابن عبادک...» را که می شنوم، پاهایم تند می شوند که لااقل به ته نماز برسم...
راه زیاد است و طاقت بریده ام. صدا هم محو شده و برعکس چیزی که فکر می کردم، با نزدیک شدن به دانشگاه تهران از این سمت، صدا زیاد نشد.. بغضم گرفته. ناراحتم. کم کم می رسم به جمعیت که «هم اکنون؛ وداع رهبر انقلاب با رهبر مقاومت شهید اسماعیل هنیئه!» را می شنوم...
چهارشنبه صبح است و من از خستگی روی مبل خوابم برده. چشم باز می کنم که گوشی را چک کنم. بحث این روزها سر این است که شهید فواد شکر از فرماندهان حزب الله، آیا در ساختمانی که اسرائیل منحوص زده، هست یا نه. با دیدن یکی دو تا از کانال ها فکر می کنم خبر قطعی است و فواد شکر شهید شده... ناراحت می شوم تا اینکه !
چند بار چشم می زنم که غلط خوانده ام. چندبار بالا پایین می کنم که نقض و اشتباهم را پیدا کنم اما!...
باورم نمی شود. کانال بعدی، کانال بعدی! و وقتی می بینم خبر واقعی ست، دیگر تمام...
لحظه فهمیدن خبر شهادت هنیئه، برای من از خبر شهادت شهید رئیسی یا حتی حاج قاسم هم سنگین تر است. من واقعا از صمیم قلبم آتش گرفته ام و به سر می زنم...
سه شنبه، یعنی روز قبل از شهادت، کلیپ مرگ بر اسرائیل در مجلس و تایید هنیئه را نشان مادرم می دهم و ذوق می کنیم با هم. من آن روز دلشورۀ عجیبی دارم و این را به مادرم می گویم! اما فکر می کنم قضیه تمام شده و الحمدلله که همه سلامتند ... تا فردا صبح که انگار کل دنیا روی سرم خراب می شود... . هنیئه را در اوج نامردی شهید کرده اند و این داغ، برایم عجیب سنگین است! شب که می رویم حرم، بنرهای هنیئه کافی ست تا شروع کنم پیش حضرت معصومه... !
با خودم فکر می کنم مگر من با یک مرد 62 سالهی سنیِ آن سر دنیا، چه نسبتی دارم؟! .... . اشک ها و بغض ها، هم سوالم را تشدید می کنند و هم خودشان جواب اند...
آقای پناهیان توی حرم گفت هرکس میخواهد برای غزه کاری کند؛ تشییع فردا را بیاید! ... فوری بلیط می گیرم و برنامه ها و جلسه های فردا را می اندازم یک وقت دیگر! البته با اعمال شاقه! ساعت 5 صبح نشسته ام توی قطار تا برسم به ...
می رسم به جمعیت! همه پرچم های فلسطین و حزب الله را گرفته اند دست شان و مرگ بر اسرائیل و مرگ بر امریکا از زبان شان نمی افتد. من، بغض دارم که به نماز نرسیدم؛ اما، همین که من جزئی از این مردمِ مرگبراسرائیلگو به شمار بیایم، برایم کافی ست. ...
خدایا بپذیر و آرزوهایمان را؛ فتح قدس را؛ خونخواهی را؛ شهادت و عاقبت به خیرشدن مان را؛ همه و همه «هنیئا لنا» کن...؛ درست مثل هنیئه...