Maryam Mohammadi
Maryam Mohammadi
خواندن ۱۷ دقیقه·۱ سال پیش

هفت هشت دقیقه‌ی رویایی

ساعت، حوالی چهار روز دوشنبه است. یعنی حدود 21 ساعت تا دیدار. برای اینکه آخرین مشورت را بگیرم که «چه نکاتی در متن بیاید و نیاید؟» خیلی سوری می روم پیش یکی از اساتید. متن هنوز تکمیل نشده و استرس خیلی شدیدی دارم. البته من تقریبا می دانم چه چیزی از متن می خواهم. بقیه اما نه می دانند که متن چیست و نه می دانند که من درست است شدیدا دقیقه 90 ای ام، اما کار را از آب در می آورم! چند نفری که به عنوان راهنما با من در ارتباط اند، حسابی نگران اند و با پیامک ها و زنگ های گاه و بی گاه، حسابی تمرکزم را در منگنه می گذارند. می روم که با یکی از اساتید مشورت کنم. با خودم می گویم این دیگر آخرین مشورت باشد! مشورتم را می گیرم و بی رمق و خسته بر می گردم دفتر کانون کوثر. چند شب است که اصلا خواب را یادم رفته چیست؛ او (خواب!) مدام یادآوری می کند. از طرفی ماه رمضان هم هست و حسابی دم غروب است! بچه ها توی کانون بودند اما الان در بسته ست و کسی در را باز نمی کند. می روم طبقه 4مرکزی نماز عصر بخوانم و یک نذری هم دارم، ادا کنم. دیر است. نصف نذر را می رسم بخوانم که حورا زنگ می زند. خوابش برده و الان بیدار شده. می گوید بیا برویم افطاری بسیج! من در تردید اینکه وقت داریم یا نه، غوطه ورم. قرار می شود سریع برویم و سریع برگردیم که انگار همین وقت را اگر تنها بودیم هم باید افطار می کردیم.

از افطاری اسنپ می گیرم به خوابگاه. خوابگاه کلی وسیله و خوراکی دارم که باید بردارم و برگردم به پاتوقی که داریم. یکی دو تا کار هم هست که باید انجام بدهم. این لابه لا، کلی التماس دعا و نذر و نیاز به خانواده سفارش می دهم که واقعا اگر نبود این دعاها، معلوم نبود من کجا بودم...

دلم می گیرد... «ای علمدار... به چشم نیمه باز خود ببین...» را می گذارم و حسابی ... . بدون این چیزها مگر می شود «کار بزرگ» انجام داد؟ توان ما مگر در قد و قوارۀ این مسائل است؟ پیش رهبر مملکت رفتن؟ هرگز. توان ما قد این مسائل نیست؛ مگر با توسل.

هدی حوالی 10 زنگ می زند که مریم کجایی؟ «دارم راه می افتم»ای می گویم و عجله می کنم. موقع رفتن، توی محوطه خوابگاه، یکی از بچه ها -که انصافا تا حالا هیچ شوخی ای با هم نداشته ایم و روابط مان شدیدا اتوکشیده بوده- می گوید «پِخخخخ!» من از ترس سکته می کنم!

می رسم به پاتوق مان. این جا جای فکر کردن است انصافا. شام می خوریم. هدی از افطاری مدرسه شان جوجه چینی آورده و من هم از افطاری بسیج، جوجه. یک باقالی پلو با بوقلمون هم داریم که انصافا باورمان نمی شود این حجم از غذای لاکچری را. از برکت شب نخوابیدن و نیت های پاک بچه هاست! یادم نیست شب دیدار دقیقا چیزی می نویسیم یا نه. متن واقعا خوب آماده نشده و چنگی به دل نمی زند. دیگر پیام ها و پیگیری های اعصاب خورد کن ادوار محترم را سین نمی زنم.

ساعت11:25 است. پیام می دهم به استاد موسوی. تا یادم نرفته است باید این پیام را بدهم. از استاد راهنمایی و دعا می خواهم. همینقدر ساده و پیچیده.

استاد اما چند پیام طولانی می نویسد و می فرستد. تا جواب بدهد من خوابم برده است. به هدی می گویم اگر خوابم برد، 11:45 بیدارم کند. وقت هرچیز هست غیر از خواب. شب دیدار دانشجویی معروف است به «لیله القدر فعالیت دانشجویی»! سرنوشت ساز و احیاگر! که البته من سفت و محکم شب قدر را می خوابم... . بیدار که می شوم ساعت 3:30 است. گوشی را چک می کنم. به جز پیام های پیگیری و کجایی و خوابیدی؟ و ...، پیام استاد، قلبم را آرام می کند... آرامِ آرام.

«سلام‌ عزیزدل امام زمان.عج

طاعات وعبادات قبول

خوشا به سعادتتان.

این توفیق، نشانه و پاداشی ست که نصیبتون شده.

زیارت نایب امام عصر.عج باعنوان مهمان ویژه.

انشالله از نزدیک نورانیت و زیبایی امام المسلمین را مشاهده خواهید کرد آقا خیلی نورانی و زیباست ومتفاوت از عکس ها

چشم .انشالله دعاگو خواهم بود مثل همیشه.

بنده و راهنمایی شما ...!!!

شما خودتو خداروشکر چراغ و راهنمای جمع دوستان هستید.

بنده خود که توفیق خصوصی پیدا کردم. از ایام‌ قبلش با کلی استغفارو اذکار وتوسلات ونیز رعایت حتی....حتی آداب طهارت ظاهری و.. اماده دیدارش شدم. و بلطف خدا روزی ونصیب خوبی هم داشت.

شوخی نیست. حقیقتا نایب امام معصوم شدن بسیار مشکله و جایگاهی بسیار والا بین زمینی ها و آسمانی ها.

براشون پیشایش هدیه معنوی (دعاها و اذکار و قرآن و... )بفرستید.

آقا دریافت میکندو متوجه متوجه این هدایا میشه .. دلش دل ه حقیقتا . بصیر و کَیِس هستند ایشان

خییییلی بالاتر ازحد تصور ماها .

کمی دقت در رفتار امثال سیدحسن نصرالله ... حاج قاسم... علامه مصباح ها که اینطور در برابر آقا یک مشت خاک میشوند کافیست که بخشی از عظمت مقامات اقارو درک کنیم.

محضربزرگی مشرف میشویدکه در عصرحاضر کره ی ما، دومین مقام را داره پس ازامام عصر.عج

وچشم امیدهمه محورمقاومت و محرومان ومظلومان وعدالتخواهان و خانواده های معظم شهداست

خوشا به سعادتتان

انشالله که آثارو برکات این توفیق درآینده هم براتون محفوظ بماند.

ا.دعا در زیارت آقاجان»

یک انرژی تازه است پیام های استاد. هرچقدر که پیام های دیگران فرسایشی ست، پیام استاد آرامش بخش و بهینه ست! باید سحری بخوریم هرچند خیلی دیر است. بوقلمون مان را هدی گرم می کند و سحری را خورده نخورده، گوش جان می سپاریم به اذان! نماز که می خوانیم، می نشینیم سر متن. جالب است. تکه های خوب متن، همه شان بین الطلوعین در آمده اند! هدی زورم می کند که نخوابم. همان‌قدر که دیشب آوانس دلچسبِ 11:30 تا 3:30 را داده، الان کوتاه نمی آید. دقیق و درست تشخیص داده. الان واقعا وقت خواب نیست. تا 9 در حال نوشتن ایم. البته این را هم بگویم که استراحت و تنفس فکری، چیز خیلی مهمی ست که ما، دیر فهمیدیم لازم است! 9 حورا می آید. اتاق مان را عوض می کنیم. آنجا هم در حال نوشتن ایم. از پیگیری ها دیگر نمی گویم. حوالی 10:45 متن اولیه‌ی اولیه، آماده می شود. فوری فوتی می فرستیم برای چند نفر که نظر بگیریم. وقتی متن آماده می شود، انگار یک وزنه سنگین از سلول های مغز ما بلند می شود. در همین حال و هوا، هدی انگار چیزی را در گوشی ببیند، می گوید راستی امروز تولد آقاست!

هم خیلی عجیب است؛ هم خیلی خوشحال می شویم! هم ناراحت! چرا ناراحت؟ چون از ابتدایی که متن را می نوشتیم، حواسمان بود که یک چیزی برای آقا ببریم؛ اما چی؟ حقیقتش چیزی به ذهن مان نرسید که بتواند دلچسب و دل خواه مان باشد. پیشنهادهایی هم شد؛ اما وصلۀ قلب ما نبود. نمی گرفت. این را که شنیدیم، گفتیم آقا! کاش کمال گرایی را کنار می گذاشتیم و یک چیزی جمع و جور می کردیم ببریم برای آقا! تولد دست خالی برویم؟!

خلاصه غصه دار شدیم. هم متن نیاز به اصلاح و ویرایش داشت، هم یکسری مسائل دیگری بود که باید انجام می شد و خلاصه وقت خیلی کم بود. نشستیم یک روضه گوش دادیم... حال بچه ها عجیب بود. خیلی عجیب.

«نمی شه باورم؛ که وقت رفتنه ...» را همه مان با حال عجیبی شنیدیم و... . قابل گفتن نیست. فقط آن حال اتاق 2 که سه شنبه 29 فروردین 402 بود را فراموش نمی کنم...

آخرش چه شد؟ آخرش دستمال اشک بردیم محضر آقا! بچه ها واقعا نفس شان حق بود. یادمان افتاد و جور شد و گذاشتیم توی یک کیف کوچک گل گلی و بردیم دادیم به آقا! به همین زیبایی ...

تن بی دست علمدار، تو را می خواند...
تن بی دست علمدار، تو را می خواند...

دو سه جمله، لحظه آخری حذف می شوند و دیگر می رویم برای چاپ کردن سه چهار نسخه از متن. قرار است 13:30 خیابان زرتشت غربی باشم. همین حدود، تازه راه می افتم. هدی زحمت پرینت متن‌ها را می کشد و من هم آماده می شوم. آماده شدن برای چنین اتفاقی، سخت و پیچیده است. آنقدر پیچیده که شاید نشود دقیق وصفش کرد. استرس دارم. با دقت همه چیز را یک دور دیگر چک می کنم. پرینت های متن، خودکار، دستمال اشک، چند تا دستمال کاغذی، کارت ملی، یک قرآن و تربت همراه. همه را گذاشته ام توی پوشه. جوراب و روسری مشکی ندارم؛ حورا برایم آورده. روسری اش را از عراق خریده! می دهد من بپوشم... . می گوید خواستی به آقا سلام برسانی، به نیت من به آقا نگاه کن. حالا چطوری این مسئله یادم بماند؟
خداحافظی می کنم. اسنپ رسیده. می روم پایین و ریلکس می نشینم توی اسنپ. پیام می دهم به اهالی زرتشت غربی که من دیر می رسم. حدود 14 می رسم. وقتی من می رسم، هنوز دو سه نفر نیامده اند. توی راه چند کار می کنم؛ اولا مردم را نگاه می کنم. من از اینکه از مردم دور شوم و جدا؛ می ترسم. مردم، همان همیشگی اند. خوب نگاه شان می کنم. غم همیشگی و دیگر هیچ. یک کار مهم دیگر پیام دادن به مسئول کتابخانه است! زنگ زده و جواب ندادم و پیامک زده که خانم محمدی! کتابها را بیاور. جریمه ات شده 5 میلیون تومان! الله اکبر. آرامش خاطری به او می دهم انگار مهم ترین کار زندگی ام است. به مادرم هم زنگ می‌زنم. دعا می‌طلبم. دعا می‌کند... دعاهای عجیب ...

وقتی که می رسیم، قشنگ معلوم است امروز توی این ساختمان خبرهایی هست! جلوی در چند نفر از بچه ها را می‌بینم. یکی شان آشناست. مشهد رفتیم با هم. نشانی می‌دهم یادش بیاید من کی ام. التماس دعا می گویم و می‌روم داخل. نگهبان اسم می پرسد و می گوید فلان اتاق فلان طبقه. می‌رویم جلسه. من نسبتا آرامش دارم. حین این ماجراها چند تا اس ام اس با حورا و بقیه رد و بدل می‌کنم. نماینده یکی از تشکل ها نیامده و به همین خاطر کلی همه معطل اند. با مجری خوش و بش می کنم. چند تا صحبت ریز و غیر رسمی رد و بدل می شود. مثلا همه از هم می پرسند متن شما چند کلمه ای است؟ من واقعا نمی دانم متن ما چند کلمه شده؟ یا می پرسند چند دقیقه طول کشیده بخوانی اش؟ همه می گویند «7 و خورده ای». خب من هم اگر همین را بگویم چیزی می شود؟ نه. به پوشه ام گیر می دهند که اینها را که نمی شود بیاری خانم محمدی! میگویم خب حالا ببینیم چه می شود. بالاخره نماینده تشکل کذا، ریلکس و خوشحال می آید. معلوم است ادوارشان پرش کرده اند که «آره سخت نگیر اونا میگن زود بیا ولی الکیه و...»! خیلی ناراحت نیست بابت این تاخیر چند ساعته! خیلی کوتاه، یک سری نکات مرور می شود. می گویند بعد صحبت نروید جلو پیش آقا! یا مثلا می گویند آرامش داشته باشید و وقت را حواستان باشد و 7 دقیقه فقط حرف بزنید و کارت شناسایی دارید؟ و خلاصه از این حرف ها. مسئول جلسه با یکی که آنجا ایستاده چک می کند که اگر ماشین آمده، معطل نکنیم. می رویم سوار ماشین می شویم. من باز هم مردم را مدتی نگاه می کنم. بعدش می روم یک چیزی بخوانم. حال و هوای عجیبی ست! خیلی.

ساعت 3ونیم نشده. حوالی 3:10 است. پیاده می شویم. خیابان شهید کشور دوست. اینجا آشناست. یک بار دیگر هم از این در آمده ایم. کِی؟ فاطمیه 98 وقتی با بچه های طرح ولایت از لواسان آمده ایم و داریم می رویم روضۀ فاطمیه. تشریفات طی می شود. بازگوکردنش اهمیتی ندارد به نظرم. بالاخره می رسیم به تفتیش آخر. ده بیست بار تا الان گشتند مارا!. گیت آخر به دستمال اشک گیر می دهند. می گویند اسم برند رویش هست، نمی شود ببری. اعصاب خورد می کنند. من هم می گویم این یک دستمال ساده ست! گوش نمی دهند اما آخرش، می گذارند ببرم.

اگر رمضان نباشد و کرونا هم نباشد، به اینجای کار که می رسی، به جای جعبۀ ماسک سفید، باید شیرکاکائو ببینی و یکی دو تا بخوری و بروی داخل. البته که یک تفتیش دیگر هم اخیرا اضافه کرده اند. دم در حسینیه. قبل از تفتیش آخر، کاغذهایمان را می دهند زیر اشعۀ گاما. فکر کنم بی ربط به ماجرای ترور بیولوژیک و این ها نیست. من کاغذها را با کاور می دهم بگذارند زیر دستگاه. چند دقیقه ای که می گذرد، پیگیری میکنم. گویا به این زودی ها کاغذ ما را نمی دهند. من، زودتر از نماینده بسیج و مجری جلسه -که با هم می شویم خانم‌های سخنران-، کاغذم را می گیرم و می روم تفتیش آخر را هم از سر بگذرانم. و تمام!

وارد حسینیه می شوم. «رب ادخلنی مدخل صدق!». حس عجیبی ست. آرام آرام دارم راه می روم. به در و دیوار نگاه می کنم. به بچه ها، به هیاهوی توی این حسینیه. به جایی که خیلی از شهیدها آمده اند تویش. مادی شان یا معنوی شان. فرقی ندارد. حاج قاسم هم همینجا آمده بوده! حس خیلی عجیبی ست. این جا مشخصا جای خیلی عجیبی ست. امروز برای من عجیب تر هم خواهد بود. امروز، من، اینجا، توی این حسینیه، احتمالا بخش مهمی از هویت خودم را رقم خواهم زد و کسیتی ام را هر چه شدید تر، گره می زنم به «آقا»... احتمالا. تلاش می کنم به این فکر کنم که دو سه ساعت دیگر، با چه حالی از این جا و از این در،بر می گردم بیرون... .

شعار و شعر و هیاهوی جدی بچه‌ها تقریبا از همین حوالی شروع می‌شود. یک خانمی را گذاشته‌اند ما را شناسایی کند و ببرد جلوی جلو. من واقعا حس می‌کنم جای من اینجا نیست. همیشه از این‌هایی که یهو (!) از راه می‌رسند و می‌روند جلو، شاکی‌ام. خیلی. دلم می‌خواهد به تک تک بچه‌ها توضیح بدهم که باور کنید من را دارند می‌برند. وگرنه همین‌جا می‌نشینم. البته که بدم نمی‌آید جلوی جلوی جلو بنشینم.

بعد از سلام و احوال پرسی، می‌گوید چرا اینقدر شُلی خانم محمدی؟! خنده‌ام می‌گیرد. خیر. هیچ هم شل نیستم. اما یک حالی دارم. یک چیزی هست این‌جا که در جاهای دیگر نیست.


می‌رویم جلوی جلو. این خانم دیتکتور که مرا دیتکت کرده، با یک خانمی چک می کند که فلانی سخنران است، می برم اش جلو. منتظر تایید می ماند و خلاصه می رویم جلو. به محافظ ها، به عکاس ها، به آن سیمی که از زیر زیلوهای سفت حسینیه بیرون زده و چند نفر هم پیگیرند تا درستش کنند، به جایگاه مسئولین نظام که فوج فوج می آیند و من در تردید که واقعا شما کی اید دیگه!، به رضوانی که دارد مصاحبه می گیرد از بچه ها و گرچه خوشم نمی آید اما سراغ من هم می رود، به شعارهای خالصانۀ بچه ها و و و ، به همه اینها دقت می کنم. ردیف اول جای سه دسته آدم است: اول محافظ ها و دو نفر از مسئول های بیت؛ دوم سخنران ها که مثلا ما باشیم و سوم هم اعضای شورای مرکزی تشکل ها. یک خانمی که نمی شناسمش اما معلوم است که دانشجو نیست، آمده نشسته صف اول. دیتکتور می آید و بحث می کند که بابا بلند شو ببینم! مگر بلند می شود! بالاخره راضی می شود که در دیدار دانشجوها، صف اول ننشیند.

من، نصفی از نذرم را (که قرار بود طبقه 4 کتابخانه مرکزی بخوانم و نشد،) نخوانده ام. متنم را هم مرور نکرده ام. یک مصاحبه ازم گرفته اند و دیگرانی که باید، از گیت های مختلف تفتیش عبور کرده اند و خلاصه فقط متن مانده و مصاحبه و قسمت دوم نذر!

به بغل دستی ام می گویم ببین! من می خواهم یک چیزی بخوانم نمی توانم وسطش صحبت کنم! رضوانی یا هر کس دیگری که آمد، برایش توضیح بده! یک جوری خیالم را تصنعی راحت می کند که مشکوک، دوباره تاکید می کنم. باز هم می گوید باشه!

رضوانی که می آید، اولش من سرم را می اندازم پایین. از بغل دستی ام مصاحبه می گیرد و به من که می رسد، بغل دستی ام انگار لال شده باشد، هیچ نمی گوید. من دارم تمرکز می کنم عدد نذر از دستم نرود و با همان حال اشاره می کنم که: «بگو دیگر!» انگار یهو دوزاری اش می افتد که «آها! اینم من جواب بدم؟!» حیف که بیت رهبری ست اینجا! باز اشاره می کنم تا آخر سر می گوید ببخشید ایشان مشغول نمازند بعدا بیایید!

هوووف. نفس راحتی می کشم و ادامه می دهم. خواندن این نصفۀ نذر، اینجا، خیلی لذت بخش است. طعم شیرینش زیر زبانم هست... بی نظیر است. کاش دوباره همچین مزه ای را قبل از مردن، بچشم...

تمام که می‌شود، رضوانی می‌آید مصاحبه‌اش را می‌گیرد و می‌رود. تحرکات مسئولین بیت و حال و هوای حسینیه نشان می دهد که آمدن آقا نزدیک است. یکی از مسئولین نهاد می‌آید جلو و به هر کس می‌گوید که نفر چندم سخنرانی دارد. من، ششمین نفری‌ام که اگر خدا بخواهد، صحبت خواهم کرد. باورم می‌شود؟ نه! این، نزدیک‌ترین حس من از غیرقابل باوربودن یک اتفاق است. تا لحظه‌ای که نروم پشت آن تریبون و از آن‌جا بیرون نیایم، باورم نمی‌شود...

تا همان لحظات آخر مشغول اضافه و کم کردن موارد متن هستم. در تلاشم تا نکتۀ یکی از اساتید که به نظرم لااقل در شیوۀ طرح، مطرح و قابل توجه بود را به متن اضافه کنم. نه وقت برای تدوین درستش هست و نه وقت برای خواندن اش. گرچه من یک بار هم زمان نگرفته ام ببینم چند دقیقه می شود، اما مطمئنم متن ما حداقل یکی دو دقیقه با استاندارد فاصله دارد! بی خیال نوشتن تکۀ جدید متن می شوم و برای دور آخر، یک بار چشمی از روی متن می خوانم و خودم را می سپارم به حال و هوای حسینیه.

بچه ها دیگر شعارهایشان رفته سمت اینکه منتظر آقا هستند. از «آقااا جااان، آقاااا جان، تولدت مبااارک ...» رفته اند سمت «ای پسر فاطمه! منتظر شماییم!» و آن را یک‌ریز می خوانند. متن را یک دور دیگر مرور می کنم. ذکر، از لبان مان نباید بیوفتد. درکِ لحظۀ آمدن آقا واقعا قدرت روحی می خواهد. من فقط مبهوتم. بهت زدگی، شدیدترین احساسی ست که آن لحظات دارم. پرده های آبی تکانی می خورند و هیاهوی جمعیت زیاد می شود و ما بلند می شویم می ایستیم به احترام این سید خراسانی!

سلام و علیکی می کنیم با آقا. چشم توی چشم آقا شدن واقعا طاقت می خواهد. خیلی نفس گیر است. البته آقا به خانم ها حدودی نگاه می کند. به پسرها دقیق تر و با مکث بیشتر. من دست به سینه گذاشته ام. آن لحظه، همه جور فکری به سرم می زند. یا ستار العیوب و «یا من یسمی بالغفور الرحیم» از لب نباید بیوفتد!

آقا سلام و علیک گرم و زیبایی با جمعیت دارد و جمعیت، جلویی هایش با سلام و سر خم کردن و لبخند زدن، و عقبی هایش با شعارهای مداوم و ممتد، جواب آقا را می دهند.

آقا می نشینند. هنوز همهمۀ جمعیت کامل نخوابیده که قاری شروع می کند. من اصلا نمی شنوم قاری چه می خوانَد! هرچقدر هم تمرکز می کنم نمی فهمم. یک جای دیگری ام! یک جایی که تا به حال نبوده ام.

یک چیزهایی از این دیدار، باید «مگو» بماند. حتی اگر به فراموشی سپرده شود -که البته نمی شود!- . اما حال و هوای عجیبی دارم. فقط حواسم هست نفر پنجم کِی می رود که یادم باشد نفر ششم منم!

مرا صدا می کنند. می خواهم بلند شوم که چادر زیر پایم گیر می کند! من هم می بینم رفته عقب، حسابی می کشم اش جلو که نتیجه اش می شود این حجم از جلوبودن روسری ام در تمامی عکس ها!! ولی اتفاق خیری بود!

از آن لحظه ای که من پشت تریبون می روم و شروع می کنم، تا آن لحظه ای که حرف هایم تمام می شود و می روم که بنشینم، من، واقعا چیزی نمی فهمم. وقتی به خودم می آیم که دارم از تریبون به سمت جایگاه حضار می روم... وسط راه یکهو با خودم می گویم: تمام شد؟!

فرح دارم. یک فرح زیبا درونم هست. حس اش می کنم. می بینم نورش را. می شنوم نوایش را.

آن موقع، چیزی نمی فهمم اما بعدها می نشینیم با بچه ها فیلم ها را بررسی می کنیم که آقا چند بار و چطور از ما تشکر کرده است... نه از فضل و لیاقت ماست؛ که فقط از لطف و عنایت آقا ست...

من، هفت هشت دقیقه از بهترین اوقات عمرم را سپری کردم؛ بعد از تمام شدن صحبت آقا، برای نماز آماده می شویم به امامت آقا! چند تایی از دوستان و آشنایان را هم می بینیم و سلام و علیکی می کنیم. افطار و شام هم مهمان آقا ایم و ... .

«و در نهایـت، سلامی از دختران‌تان با قلب هایی که در عشق و عاطفۀ حضرت صاحب العصر و الامر و الزمان، گداخته اند و تاب سکون و تماشا ندارند را به محضر شما می رسانم تا به سرمان منت نهاده؛ به حضرتشان برسانید و برای حرکت دختران تان در مسیر ایشان دعای خاص و ویژۀ تان را خواستاریم. والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته ...»

الیس الصبح بقریب؟!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید