نشست اول که به پایان میرسد، میرویم سراغ شام! شامها سرد شده و حسابی مسئولین پیگیرند که «شام»! حسابی خسته ایم و وقتی میرسیم هتل، شام را میخوریم و آب جوش میآوریم و میرویم ساحل! خیلی خوبش ساعت ۱۲ است. آب جوش و چای و کافیمیکس و ویفر و چیزهایی از این دست -که برایمان یک آقای طهماسبی نامی، آورده بود- را آورده ایم ساحل و هر کس به یک سودایی نشسته و ایستاده و قدمزنان، از این سکوتِ موّاج بهره میبرد. یکی رفته آن تهها دارد تلفن صحبت میکند و یکی دیگر هم میرود با دریا صحبت کند. احوالات بچهها واقعا جالب است. من علاوهبر اینکه از غذاهای ظهر هرچه مانده را آوردهام به سگها بدهم، به علیمردای میگویم یک صورت فلکی نشانم بدهد. علیمرادی هم دب اکبر و ستاره قطبی را نشان میدهد. گرچه این صورت فلکی را زودتر از الفبا یاد گرفته ام اما هی یادم میرود. (!) انتظار دارم یک ملاقهای ظرفی چیزی نشانم بدهد که دیگر میرسیم به بچهها.
بچهها آهنگ و اینهایشان هم برپاست. خب عجیبند دیگر. چیز بیشتری ندارم که بگویم(!). ما با نسل عجیبی مواجهیم. البته که خودمان هم جزئی از آنهاییم.
به موازات اینکه دوستان ما به فسق و فجور در کنار ساحل مشغولند و آهنگهای طاغوتی و یاقوتی را یکی درمیان همخوانی میکنند، یک تعدادی از بچه ها «جلسه» هستند. این ایدهی جلسه را من خودم اولش داده بودم یا دست کم جزو موافقان جدیاش بودم اما در همچون شرایطی، نرفتم.
جلسهی چیست؟ جلسه دربارهی این است که فردا، پنجشنبه، ما چه حرفهایی را باید بزنیم یا نباید بزنیم. فیساش فیس بدیست. من خودم این مدلی بشنوم، پس میزنم. اما حقیقت این نیست، حقیقت این است که حداقل هدف من یکی از رفتن به چنین جلسهای، حساستر کردنِ کوچکترها به بحثهای فرهنگی امروز است. من باشم، نمیگویم فلان دغدغه را بگویید فلان دغدغه را نه. میگویم خب! امروز چی شنیدید ؟ بچهها بازخورد میدهند. امروز چی باید میشنیدید که نشنیدید؟ بچهها بازخورد میدهند و از این بازخوردها و توجه دادن هاست که میتوان خوراکِ حرفزدن پیدا کرد! در واقع من به طرز قابل توجهی به چنین جلساتی اعتقاد دارم. این جلسات به رشد تک تک آدمها کمک میکند و اتفاقا چه بسا از جلسات عمومی شلوغ، اثر رشددهندهاش بیشتر باشد. این جلسات با جلسات لابی و تبانی و اینها فرق دارد. البته که میتواند فرق نداشته باشد! ولی عقیدهی من این است که فرق دارد. لااقل فعلا و لااقل سمت دخترها که اینطور است.
به هرحال من کنار دوستان عزیز یاقوتی طاغوتی میمانم و حسابی عکس میگیریم و من به این عظمت خاموش و مواج و تاریک فکر میکنم. ساعت که ۱ونیم میشود و خسته که میشویم، برمیگردیم هتل. ناگفته نماند که با یک ویفر موزی ملت را اسکل کرده ام و حسابی بهانهی خوبی برای بحث عوض کردن و جلوگیری از بحثهای منشوری است. ببینید چقدر یک ویفر میتواند نجاتبخش باشد(!)
بعد از برگشتن به هتل، انگار که اصلا ساعت ۱ونیم نیست، میروم اتاق جلسه(!). در میزنم و شانس میآورم که یکی از بچهها بیدار است و در را باز میکند. میخواهم بنشینم به صحبت. انقدر درونم کدری حس میکنم که میگویم بنشین یک سوره بخوانیم بعد. همه خوابند. یکی هم روی مبل خوابیده. یک چراغ خیلی کمنوری روشن است و ما روی صندلیها دور میز نشستهایم. میز کمی لق میزند و مراقبم چیزی نیوفتد! ساعت بالای سرمان تا سوره را بخوانیم، حوالی یک ربع به دو شده. ساعت گرد و سفیدی که عقربههایش شبنماست. کدریهایم از بین میروند. حسابی خوابم میآید. میگویم خب! بگو ببینم به ملت چی گفتی و ملت چی گفتند؟ با هم حرف میزنیم. من باز کدر میشوم. کدرتر از قبل. اما این کدرشدن دیگر ارادیست. سنخ گفتگوها مرا یاد چیزهای خوبی نمیاندازد. یکی دو تا سوال میکنم ببینم مشکل از من است یا نه. نگران میشوم. اما با خونسردی خداحافظی میکنم. برمیگردم پایین. اتاق ما همه خوابند. من هم میخوابم. صبح واقعا بیدارشدن سخت است اما به هر کیفیتی شده میرویم صبحانه. من همچنان دوتا روسری میپوشم چون هوا واقعا سرد است. صبحانه واقعا در نوع خودش لاکچری است.
این هتل واقعا طراحی پیچیدهای دارد. همین که شما یادت باشد ورودی رستوران از کجاست و اتاق کجاست و آسانسور کجاست و اتاق صفاری اینها کجاست و الان G را بزنم یا 1، خودش خیلی کار بزرگیست. اول میآیم با خودم لپتاپ بیاورم، بعد میبینم من آدم انجام کار در بین نشستها نیستم. خلاصه پشیمان میشوم و برمیگردم اتاق. میآیم لابی و مقر صبحانه را پیدا میکنم. ظرفهای سلفسرویس صبحانه با یک سیس خاصی نشستهاند کنار هم. من از دنیای شما عدسی میخورم با شیر داغ و خرما. آخرش هم کمی آبمیوه میخورم ببینم چطور است که به نظرم رقیق بود.
بچهها نیمرو و پنیر و مربا و کوکتل (اگر اسمش را درست گفته باشم!) میخورند و چای را هم از این سر میز به آن سر میز جابهجا میکنند. ما را این همه عجله داده اند دریغ از اینکه دو سه گروه هنوز نرسیده اند به صبحانه و صبحانه ما تقریبا تمام که میشود آنها تازه از راه میرسند. دکتر اخوان و دکتر تقوی هم میآیند صبحانه بخورند. نوش جانشان.
هوا کمی ابری است. بعضی بچهها میخواهند بروند به ساحل برسند که فکر کنم تلاش موفقی ندارند و بیشتر در اتوبوس هستند تا ساحل. توی اتوبوس منتظر عدهای از دوستان میمانیم و خلاصه با کلی زنگ و کنترل از راه دور ، آفتاب دولت شان میدمد و بخار سماورشان هم بلند میشود و میآیند سوار میشوند. ناگفته نماند که دستشوییهای اتاق جفتشان فرنگیست و دستشویی لابی، ایرانیست که مایه مسرت است.
راه میافتیم که برویم اردوگاه پسرها. خدا خیر کند. برای نشستهای امروز، معلوم است خیلی ها برنامه ریخته اند. اصلا مهم نیست کی و چی و کدام جبهه و امت حزبل یا امت غیر حزبل یا امت کمپین من هم مسلمانم یا امت وسطبازها یا امت کانون کوثر. (در اینجا نویسنده خواست هم خودش را یک امت به حساب بیاورد هم یک تیکهای به غیر خودش و گروه های باقی مانده بیندازد.) چیزی که آزاردهنده میشود، این خودزرنگپنداریِ غیر فرهنگیست که انگار فرقی نمیکند متصل به کدام جبهه هستی. باید خرجش کنی. باید حتی شده ادایش را در بیاوری تا «مقبول» باشی. تا صحنه را نبازی. تا... . البته که نشست دیشب و بهخصوص صحبت یکی از بچهها نشان داده که علیرغم همهی تدبیرها و زرنگبازیها، تو اگر یک چیزهای دیگری را سفت نچسبی، صحنه را باختهای. تمام! بگذریم. نشست با یک تاخیر قابل توجه و مطالبات مادی و دغدغههای مالی شروع میشود. من اعصاب این بحث ها را ندارم واقعا. به ذهنم میرسد که زمین بازی را عوض کنم؟ نه. این دقیقا یکی از اشتباهات من است. انفعال در مقابل یک طرحبحث ریختهشده، یکی از مشکلات مهمیست که اصلاحش خیلی میتواند کمک کننده باشد. یکی از بچههای انجمن مستقل تلاش میکند فضا را تغییر دهد. بد نیست اما موفقیت کامل هم ندارد. مغزها هنوز توی مالیجات غوطهور است. قبل از شروع جلسه، با یکی دو تا از بچهها یک چیزهایی را طی کردهام. مثلا طی کردهام که اگر مسئلهای مال ما نیست، ما با گوشت و پوستمان درکاش نکرده ایم، به ما تزریق شده، حرف توی دهنمان گذاشته شده، آن مسئله را مطرح نکنیم! منطقی است. بچهها قبول میکنند و یک نقشهی شوم، نقش بر آب میشود. حداقل من همچین حدسی دارم (!)
در این نشست مجموعا تیرهای مختلفی به جاهای مختلف دانشگاه و ... برخورد میکند. یک چیزی که همه در آن اتفاق نظر دارند که باید تیر بخورد، معاونت فرهنگی ست. جالب است. بچهها به همدیگر کمتر تیر پرتاب میکنند. چون از مهر تا آذر مشغول این کار بوده اند و احتمالا کمی خسته شده اند. اتفاق جالب دیگر، حرف دربارهی اردوی ورودی هاست که اتفاقا جزو کمبسامدترین حرفهاست. فقط یک نفر آن هم در کمتر از یک جمله کامل به آن میپردازد. آن هم به اینکه چرا ستاد جلسهی نقد و بررسی برگزار نکرده. به هیچ چیز دیگر گیری وجود ندارد. من تعجب میکنم. این اردوی ورودی که نافش را با حاشیه بریدهاند، چرا بیشتر از این تیر نمیخورَد؟ دلایل خوشبینانه و بدبینانهی زیادی میتواند داشته باشد?...