از آن زمان که ایدهی یک اردو که ویژه فعالین فرهنگی باشد و در آن، به فعالیتهای فرهنگی و «چرا»ها و «باید»ها و «نباید»ها پرداخته شود را شنیده بودم، به مختصات و چندوچوناش فکر میکردم. روایتهای جسته و گریختهای هم از زیباکنار به گوش رسیده بود و همیشه به این فکر میکردم که چرا کرونا آمد و نگذاشت زیباکنار ۹۸ که قرار بود سال ۹۹ برگزار شود را به تعویق انداخت... . مواجههی مستقیم من با زیباکنار تقریبا دوسه جا بود. چندباری متن و حاشیهی کارگروه زن در زیباکنار را شنیده بودم و یک بار هم یک پستی روی کانال روزنامه مبنی بر انتخابات دبیر کارگروه «چرا کار فرهنگی میکنیم...؟». تقریبا این، همهی مواجههی من با اردو بود و البته جَسته و گریخته کانال و گزارشها و متن صحبتهای کارگروهها را هم دیده بودم. گذشت تا یک بار در جلسهی فعالین فرهنگی که در ماه مبارک بود و فعالین از بودجهی نفت مملکت افطاری دعوت بودند و اگر اشتباه نکنم ماه رمضان ۱۴۰۰ بود. بحث زیباکنار مطرح شد. بحث وقتی مطرح شد، من خالیالذهن بودم و واقعا تلقیای نداشتم که فضای زیباکنار یا اردوهای مشابه، چقدر میتواند موثر باشد. وقتی پیشتر رفتیم و بررسی کردیم، به این نتیجه رسیدیم که گویا واقعا موثر است... بگذریم. خلاصه که در جلسهی اخیری معاونت با فعالین فرهنگی داشت، باز هم مطالبهی نشست فعالین فرهنگی مطرح شد و حتی دکتر تقوی به من پیشنهاد داد مسئولش شوم. تقریبا امتناع کردم. به خاطر اینکه نمیخواستم با سیس جوگیری تصمیم گرفته باشم ولی از بعد جلسه، علیرغم اینکه وسط امتحانات بود، شروع کردیم به مشورت گرفتن و نوشتن طرح اردو که چطور برگزار شود خوب است و چه مباحثی مطرح شود خوب است و الی آخر. همان شب مسئله را با حورا طرح کردم و گفتم اگر هستی، بیا. چند تا سوال طرح کردم و فرستادم برای چند تا از بچه های قدیمی تر و به اساتید هم پیام و پیامک و زنگ که زمان بدهید جلسه بگذاریم و حرف بزنیم در این باره که «اردوی فعالین فرهنگی» چطور باید برای شریفی ها برگزار شود. اساتید چند تایی شان زمان دادند و اسکای رومی و حضوری و متنی و غیره صحبت کردیم. نکات خیلی جالبی گفتند. شخصا این مشورت ها برای من، جزو مشورت هایی بود که از دل و درونش چیزهای زیادی یاد گرفتم. البته بگذارید موکدا بگویم که هنوز به معاونت نگفته بودم که «اوکی من مسئول اردو میشم!». می خواستم اصلا بسنجم ببینم ابعاد کار به چه حد و شکل است و مکانیزم های سهمیه دهی و غیره و ذلک و موضوعات کارگروه ها و این ها چه هست و چه باید باشد. من هیچ برآورد و تخمینی از این فضا نداشتم و می خواستم اول به یک طرح مناسب برسم و بعد اعلام وجود کنم. البته این میان، اولویت های مختلف دیگری هم پا به میان گذاشتند که خب شاید یکی از دلایل آماده نشدن کار بود. بگذریم.
من بعد از اینکه کمی در این فضا گشتم و چرخیدم، فهمیدم اردوی زیباکنار واقعا از قد و قامت من بلندتر است. اما اردوی «زیباکنار دخترانه» چیزی بود که می توانستم با تخمین نه چندان بلندپروازانه، به اجرایش فکر کنم. یک بحث هایی را انجام دادیم و دیگر تمرکز مان رفت سمت زیباکنار دخترانه. تقریبا چیزی از زیباکنار دخترانه پیش نرفته بود که معاونت صدایمان زد و گفت می خواد مشابه این اردو را برای فعاین فرهنگی دختران برگزار کند! نکات مان را منتقل کردیم. اکثر نکات ما البته محتوایی بود. اردو به دلایل برگزار نشد و ما هم با بررسی هایمان، حس کردیم اولویت الان نشست کانون است و رفتیم سر برنامه ریزی برای نشست کانون. از این پیش مقدمهها که بگذریم و حواشیها را هم رها کنیم و حرفی دربارهاش نزنیم، میرسیم به زمزمههای اردو و سهمیهها و ظرفیتها. بالاخره پس از مشورتگرفتنهای خیلی متناقض و شرق و غربی(!) من تصمیم گرفتم بروم. صبح که رفتیم توی اتوبوس، بچههای مذهبی و چادری و غیره، نشسته بودند جلوی جلو و آن دوستان انجمنی و ...، نشسته بودند ته ته! من رفتم یک دور سلام دادم. دو سه نفر خیلی گرم و خوب برخورد کردند و یکی دو نفر هم حتی سلام جواب ندادند! من حقیقتا انتظار چنین برخوردی را نداشتم. برایم عجیب بود. بگذریم.
توی راه، شروع کردم با ریحانه صحبت کردن. قرار بود درباره مسائل فرهنگی دانشگاه و خوابگاه فکر کنیم و بعد، روی دو سه مورد تمرکز کنیم و برای ارائهها و نکاتمان، این دو سه مورد را پی بگیریم. ریحانه از هویت و بیهویتی گفت. از جمعپذیریهای افراطی گفت و از چند چیز دیگر. بحثهای جالبی بود. یک داک باز کردم و نوشتم نکاتمان را.
برای نماز که توقف کردیم برف بود و برف بود و برف. امامزاده هاشم که در جادهی هراز معروف است و آش و اینها هم دارد، شد محل نماز ظهر ما. هنوز اذان نشده بود. چند دقیقهای مانده بود به اذان و ما هم چون در آن دستشوییِ پر ماجرا وضو گرفته بودیم، زدیم به برف بازی تا نماز بشود. تا بالای زانو رفتیم توی برف. عجب برفی بود واقعا. مثل این ندیدهها رفته بودیم توی برف و عکس میگرفتیم و میخندیدیم و چند تا گوله برفی هم پرت کردیم سمت اتوکشیدهها! رفتیم نماز. توی حرم انگار مراسم غبارروبی بود. نماز خواندیم. صلوات شعبان را نیز هم :)). اول شعبان بود. بعد از نماز، من رفتم بحثهای مالی نشست را با خانم فروغیان ببندم. به محض اینکه شروع کردم فاکتورها را توضیح دهم، یک چیزی از آن بالای تونل محکم خورد به اتوبوس! خدا رحم کرد.(!) فکر کنم سپر ماشین کامل شکست و بعد تونل تعدادی از متخصصان امر توقف کرده و بررسی ابعاد فاجعه پرداختند. حقاً قیافهی نگران مسئولین دانشگاه در آن لحظه دیدنی بود! بعد نماز تقریبا یخ بچهها آب شده بود. بنا کردیم به بازی. جاسوس بازی کردیم و در همین حین کلی یخ بچهها بازتر شد. ضمنا بگویم که آن دوستانی که سلام جواب نمیدادند، چیپس سرکه نمکی برداشتند و نوش جان کردند. الهی شکر. این را هم اضافه کنم که بچهها شعارهای تندی مبنیبر دیر شدن غذا سر دادند(!).
بگذریم.
بعد از بازی، رفتیم خستگی بگیریم. بچهها شروع کرده بودند به گفتوگوهای ریزریز بین خودشان. واقعا سطح گفتوگوها فاجعهبار بد بود! من نگران شدم. انگار «حاچخانمهای محل» را آورده بودی اردو! سطح غیبت و مطالب زرد واقعا داشت توی بحثها جابهجا میشد! من عمیقا به این فکر کردم که چرا اینقدر فضای بین بچهها مبتذل و تهی از معنای واقعی است...؟ چرا بچهها سطح خودشان را تا این حد پایین میآورند؟ چرا این بحثهای چیپ برای اینها اینقدر جذاب شده؟!??
این صحبتهای ریزریز و شاید با اغماض بشود گفت این «خرده فرهنگها»، نمود بسیار جدیِ ماهیت و محتوای کارها و فضای فرهنگی دانشگاه میتواند باشد. ادبیات رایج بین بچهها، مضمون تکوتعریفها، تیترهای غیررسمیِ ذهن بچهها و ...، همه و همه میتواند برای ما یک آلارم جدی و قابل فکر باشد!
من حس میکنم دربارهی «فرهنگ حاکم به فعالین فرهنگی» هرچقدر بنویسم و بدوبدو کنم و مو سفید کنم، کم است. بچهها خبر ندارند، یا شاید هم متوجه نیستند، یا شاید هم دقت نمیکنند، یا شاید هم ...! نمیدانم، اما این مسئله خیلی مهم است که فعالین فرهنگی نسبت به فرهنگ مابین خودهایشان، حساسیت داشته باشند، میلیمتری بررسی کنند و توجه کنند و توجه بدهند. این خیلی مهم است. خیلی.
دکتر فخارزاده، یک زمان از دکتر مجتهدی که موسس دانشگاه است نقل کرده بود که «فرهنگ، پاشنه آشیل این دانشگاه [شریف] است!» . کار به ادله و زمینههای شکلگیری چنین دیدی ندارم اما انصافا حرف عجیبی ست! جای فکر دارد. ما باید نسبت به مقوله «فرهنگ درون سازمانی»مان حساس باشیم! و نیستیم.
بگذریم. من بعد از اینکه از نقل قول ها و دیالوگهای عجیبغریب یک تعداد از این ۹۹ و ۴۰۰ایها غصه خوردم و حسابی دردم آمد، نشستم به استراحت. گوشی ام هم خاموش شده بود و حس آرامش خاصی داشتم(!). یک مقدار که گذشت، پنجره را که نگاه میکردی، کوه و جاده پیچ درپیچ و ردّ بهجا مانده از جِت و درختهای بیبرگِ محصورشده با برف نمیدیدی! بلکه شالیزارها یواش یواش داشتند صحنه را از کوه و برفهای مرتفعِ نشسته روی دامنهی پرشیبِ کوههای جادهی هراز، پس میگرفتند. کوههای جادهی هراز که تو همیشه با درختهای بلند و روپوش سرسبز میشناختیشان طوری که رنگ قهوهای خاک توی چهرهشان گم بود، الان سفیدپوش، مثل عروسی مینیمال، در بومِ زیبای طبیعت، نقاشی شده بودند و آفتاب هم، همهجانبه در قاب حاضر بود و همین درخشش برفهای نشسته زیر نور خورشید، مغز انسان را به حظ میآورد و انگار بهانهی استراحت و آرامشی باشد برای ذهنی که بیوقفه دویده و اصلا به استراحت فکر نکرده! به هر روی، آخر جاده که به آمل ختم میشد، آغازی بود بر شالیزارها و بافت و چهرهی متفاوتی از شمال. چهرهی شالیزار و بازار روزهای متنوع و پر از سبزیهای تازه و دستهدسته شده و ترشیجاتِ رنگارنگِ دهانآبانداز و تخم انواع پرندگان و مرغ و اردک و ماهیهایی که بعضا با تکانخوردنهای گاه و بیگاه یادآوری میکنند که چقدر تازه صید شده اند و اینجا شمال است! هوا کمی ابری است و من چون کنار پنجره نیستم، بیشتر فکر میکنم تا نگاه.
تا فریدونکنار یک ساعتی زمان مانده و من هم خسته ام و هم خوشحال و گیج، که قرار است چه اتفاقی بیوفتد و اوضاع، چطور پیش برود....