گعده با اساتید داشت خوب پیش می رفت. بجز اینکه دکتر بهمن آبادی نیامدند مشخص شد اتفاقی برایشان افتاده است که نیامدند. مشابه این مسئله را دقیقا در جلسه سیمول بررسی کرده بودیم! با این مضمون که آقای رحمانی که از بزرگان دانشکده برق بود، گفتند «اگر یکی از اساتید شما تصادف کرد می خواهید چه کار کنید؟!». حقیقتش را بخواهید، این مدل فکر کردن به جزئیات و اتفاقات خیلی برای من جالب و جدید بود و سر این یک قلم، با هدی گفتیم اگر بخواهیم به این فکر کنیم، باید به شهاب سنگی که ممکن است با زاویه نامناسب به زمین برخورد کند و کامل نسوزد و بر سر اردوگاه فرود بیاید هم فکر کنیم! قشنگ دچارش شدیم!
گعده با اساتید که تمام شد، نماز را برپا کردیم. این نماز هم عجب داستانی بود. اساتید آقا و خانم و بچه ها در صف یک سرویس بهداشتی صحرایی طور ایستاده بودند! عجب تجربه عجیبی بود. هرچقدر هم به این حاج آقایی که جهت اقامه نماز آمده بودند می گفتیم «بابا وایسا یه کمی دیرتر نماز رو بخون!»، گوشش بدهکار نبود و خلاصه من شخصا به رکعت های انتهایی عصر رسیدم!
بعد از نماز، یکی از بچه ها درباره تشکل ها و فضای سیاسی و غیره از من پرسید! من را می گویی، اصلا حوصله نداشتم نایسبازی دربیاورم و چیزی بگویم و از طرفی واقعا قصه تشکل های دانشگاه و سیاست و غیره را می شد در آن لحظه برای این بنده خدا گفت؟ قطعا نه. فقط وقت کردم دست یکی از بچه ها روزنامه را ببینم و از دستش بگیرم و بگردم که آیا آن متن کذایی من چاپ شد؟ دیدم نه! نیست که نیست. چقدر غصه خوردم. بعدترها هم فهمیدم که متنم پشت جلد چاپ شده و من هم بی خبر از این قضیه، نگاه نکردم به پشت جلد!
بگذریم. الان مهم ترین پروژه سه تا چیز بود. اول بدرقه اساتید آقا یا اساتیدی که به هر دلیلی نمی توانستند با ما جوج بزنند؛ دوم پلن جوج به طور کلی، که حس می کردم کار اجرایی هاست و ربطی به من ندارد. و پروژه سوم هم سرگرم کردن اساتیدی که مانده اند، تا اینکه جوج آماده شود. پروژه اول تقریبا به خیر گذشت و حقیقتا استادی جا نماند! پروژۀ جوج زدن، به نظرم چالشی بود. ذغال ها روشن نمی شد و بچه ها بلد نبودند چطور آتش روشن کنند. ولی اصل ماجرا به نظرم، اصلا این نبود که نهارمان دقیقا کِی حاضر شد! اصل ماجرا این بود که بچه هایی که دو سال پشت گوشی بزرگ شده بودند، با یک «چالش» و تجربۀ عینی مواجه شدند. جالبی این قسمت این بود که برخلاف اینکه بچه ها تا حدود ساعت 3 اگر اشتباه نکنم، گشنه بودند، اما فخر این برنامه را به پسرها می فروختند! خیلی جالب بود! من ازاین قسمت فهمیدم هرطور شده باید طرح و برنامه دختران از لحاظ هیجان انگیز بودن و قابلیت فخرفروشی داشتن،چندین قدم از طرح و برنامه پسران جلوتر باشد!
بگذریم. بعد از جوج، من واقعا خسته بودم. بچه ها هم همینطور! من و هدی نشستیم توی مجموعۀ سلف تابستانه و شروع کردیم خاطره تعریف کردن و خندیدیم و استراحت کردیم. واقعا نیاز بود! شارژ گوشی من هم تمام شده بود و خلاصه با خیال راحت اردو را رها کرده بودم!
بعد از مدتی دیدم واقعا نمی شود. رفتیم گعدۀ هم خوابگاهی را شروع کنیم. اینجا من خیلی کم کاری کردم. اصلا بلد نبودم واقعا. خدا خیر به مریم بدهد که حسابی خلأها را پر کرد! گعده هم خوابگاهی، خیلی گعده خوبی بود. پذیرایی های خوشمزه داشت و نکات خوبی در خلالش مطرح شد. انتخاب بچه هایی که در این گعده می خواهند انتقال تجربه انجام دهند، خیلی مهم است. این افراد باید تجربیاتِ غیرخطی داشته باشند، بتوانند خوب ارتباط بگیرند، همدلی کنند، حس منفی منتقل نکنند، آن قدری از فضا دور نباشند که نتوانند سوالات را جواب بدهند و سعی کنند فضا را مدیریت کنند و در عین حال، در بعضی مسائل از اظهار نظر شخصی خودداری کنند! در این بخش خیلی مهم است که برنامه موازی بچه تهرانی ها، یک برنامۀ مهیج خفنِ عجیب غریب نباشد که خوابگاهی ها از آن محروم بشوند!
بعد از گعده هم خوابگاهی، جلسه با سرگروه ها بود. من حسابی خسته و حتی در مواردی، گنگ شده بودم. این قسمت نکته خاصی ندارد مگر بازی «اوستا عوض کن» که رسما کل فضای اردوگاه را دست گرفته بود این بازی! این ازی جزئی از طرح و برنامه بود؟ نه. اصلا. من خودم هم رفتم آن وسط نشستم به بازی. اولش خیلی به نظرم مضحک می آمد اما بعدش دیدم چقدر جالب است! :))) مسئله اصلی این بود که راهنماها توانسته بودند فضا را «فعالانه» و بدون اینکه کسی بهشان بگوید، دست بگیرند و با یک بازی درست و حسابی که فرامتن های خوبی هم دارد، جو را عوض کنند. چیزی که انتظار می رفت در اردوی 401 بیشتر ببینم، اما ندیدم.
جلسه با سرگروه ها واقعا نیاز بود. چقدر مطالب خاص و جالبی در آن مطرح می شد! من دوست داشتم در این جلسات، چه در اردوی 400 و چه در 401، بیشتر حضور داشته باشم. نمی شد.
قرار شد ساعت 12:10، توی اتاق ستاد، جلسه جمع بندی بازی را بگذاریم. آمدم در حد 5 دقیقه بخوابم. حالم خوب نبود. بیدار که شدم، ساعت به جای 12:0، 3:33 بامداد بود و بچه های بازی داشتند با هم صحبت می کردند! من مثل مسیح، بیدار شدم و یک نگاهی کردم و خوابیدم!
...
قرار شد ساعت 12:10، توی اتاق ستاد، جلسه جمع بندی بازی را بگذاریم. آمدم در حد 5 دقیقه بخوابم. حالم خوب نبود. بیدار که شدم، ساعت به جای 12:00، 3:33 بامداد بود و بچه های بازی داشتند با هم صحبت می کردند! من مثل مسیح، بیدار شدم و یک نگاهی کردم و خوابیدم!
چرا خوابیدم؟ واقعا نمیدانم. یک دستور ذهنیِ عجیب بود. به هرحال من که بیدار شدم، صبح شده بود و مسئلهها در چند سطح دستهبندی میشد:
اولا "نون پنیر یا املت؟" این مسئلهی اول بود. صبحانه آن روز به همت اجراییها آپشن املت هم داشت! و عجب دردسری بود درست کردنش و چقدر خوشمزه بود. به هرحال من در هر نقطهای از اردو، جوری دامان طرح و برنامه را از اجرایی جدا می کردم که مبادا ترکشهای کار اجرایی دامنگیر ما شود.
مسئلهی بعدی، نوشتن یکسری از متنها و آمادهکردن یکسری از وسایل بازی بود. من دد خواب و بیداری شروع کردم "دستگاهکپیوار" یک متن عجیبغریب را که معلوم نبود از الهی نامهی خواجهی انصاری است یا تاریخ مرحوم بیهقی، در کاغذها نوشتن. همچنان خوابم میآمد اما واقعا جلوی بچههای بازی که اینهمه تا نصفهشب بیدار بودند، اصلا خواب معنایی نداشت.
مسئلهی بعدی، همراه کردن چند تا از راهنماها بود تا بتوانند نقش لیدر بازی را ایفا کنند. اصلا انگار بعضی از این راهنماها آن روز هنگ کرده بودند. قیافههایشان که اینطور میگفت.
مسئلهی بعدی، چینش این وسایل در مسیرها بود. قرار بود یک نفر اجرایی کمک بازی بیاید. نشد. امبت حسابی بچهها را درگیر کرده بود و در این نقطه روی اجراییها اصلا نمیشد حساب کرد.
دیر شده بود. بچهها کمکم داشتند صبحانههایشان را تمام میکردند و چای بعد از املت را هم میخوردند و منتظر بودند بازی شروع بشود. بچهها با یکی از راهنماها رفتند که بعضی وسایل را بچینند و مسیرها را مشخص کنند. رفتند و برگشتند. من را میگویی؟ واقعا خبر نداشتم چی شده و چی قرار است بشود. اما یک چیز زیبایی بود که رخ مینمود! تلاش عجیب و دلسوزانهی بچههای بازی برای پیشرفتن کارهایش...! این، عجیب زیبا بود!
یک چیز دیگر هم باید آماده می شد و نشده بود. دسته بندی بچه ها! نشستیم به سرعت نور و رندم وار، ملت را گروه بندی کردیم! این حربه، خودش یک یخ شکن اساسی بود؛ همین قدر ریز و جزئی، همین قدر اثرگذار!
یک مسئله ای که همیشه ذهن مرا درگیر می کند و به آن فکر می کنم، همین چیزهای ریزِ جزئیِ شدیدا اثرگذار است. طرح و برنامه، تقریبا پر است از این چیزها و چیزکها! و همین است که طرح و برنامه را منحصر به فرد می کند و انصافا تیم طرح و برنامه را متمایز از بقیۀ قصه!
یکی از چیزهای اساسی در طرح و برنامه، توجه، بها دادن و طراحی کردن این چیز و چیزک هاست. جزئیاتی اثربخش و اثرگذار که نه توی آن اکسل رنگی رنگی نوشته می شوند، نه ما فوق تو، تو را بابت کردن یا نکردن آن ها بازخواست می کند، نه کسی حواسش هست، نه کسی می فهمد و ....
ولی، «اثرگذار» است. این جزئیات، از اینکه «به نماز نگو برنامه دارم به برنامه بگو نماز دارم» گرفته تا همین یخ شکن ها و رفتارهای ریز و درشت و حساسیت ها و غیره، «ادویه» های طرح و برنامه هستند. ادویه هایی که اگر مسئولین مربوطه حواسشان نباشد، اردو، شور و بی نمک می شود!
بگذریم.
تیم بندی انجام شد. رفتیم برای بچه ها تیم هایشان را بخوانیم. دنیا، گوشی اش را داد دست من و علیمرادی و رفت! این، تکان دهنده ترین بخش بازی بود!
بازی، مجموعا خوب پیش رفت. من را بگویی، می گویم عالیِ عالیِ عالی بود! تجربه ای بود که شاید در رویاها می دیدم. تجربه ای که شاید چون تویش افتاده بودم، قدرش را کم دانستم. بقیه هم همینطور.
اینکه ما به بچه ها «ارزش دورنی» شان را با خودکار نامرئی و سفالگری و ... یادآوری کنیم و بعد از دو سال زیست مجازی، توی آن اردوگاه باصفا و سرسبز بدودند و هوای تازه بخورند و با هم سن و سال هایشان بخندند و رقابت و رفاقت کنند، چیز کمی بود؟ اصلا نه.
بازیِ اردوی 400، واقعا یک تجربه منحصر به فرد و ارزنده و رویایی بود...
وقتی بازی تمام شد، بچه ها خسته و له به معنی واقعی کلمه بودند! لیست گیری خوابگاه و اقامه نماز و بازی در منطقه بازی دختران، ادامۀ طرح و برنامه بود. قرار بود اختتامیه هم داشته باشیم که ملت دیگر حوصله اش را نداشتند. به جایش یک سری مقوا ریختیم وسط اردوگاه تا ملت بیایند خاطره هایشان را بنویسند! دفترچه های اناری را هم دادیم بهشان! دفترچه های اناری واقعا چیزهای زیبایی بودند. البته بعید است کسی این ها را خوانده باشد! وگرنه جملات زیبایی تویش بود...
اردو به همین سادگی تمام شد. بچه ها رفتند سوار اتوبوس ها شدند و رفتند دانشگاه و خوابگاه و تمام!