می پرسم قصه چیست؟ پیگیرانه به دنبال مدیر مسئول نشریه اند. من مدیر مسئولم؟ نه. من یک عضو فعالم که یک مقداری بیشتر از بقیه پیگیر کارها بوده ام و شاید یک مقداری در جریان اخیر ریحانه بیشتر بوده ام. بیشتر از مدیر مسئول فعلی که البته دارد مسئولیتش را همان موقع ها، تحویل می دهد. می گویم قصه چیست که به دنبال مدیر مسئول اید؟ قصه را می گویند. من باورم نمی شود. اصلا انگار زمان و مکان برای من متوقف شده. انگار نه ساعت حرکت می کند و نه قطار. من مات و مبهوت نگاه می کنم. فقط نگاه.
می گویم ما در حال تغییر مدیر مسئولیم. به شما اطلاع می دهم. قرار می شود چون ساعت کاری تمام است، با شماره خودشان به من زنگ بزنند. اسمشان را یادم نمی ماند. قول بعد از 5 بعدازظهر را می دهم و خداحافظی می کنم و هنگ می کنم رسما. هنگ خالص
می دانم من نیستم. به بهاره پیام می دهم و قصه را می گویم. یک اتفاق محال، چقدر نزدیک و چقدر از بیخ گوش من رد شده است! به هدی هم پیام می دهم. امشب، افطاری خانواده هیأت است. محل خوبی ست برای تصمیم گیریِ اینکه دقیقا چه کسی برود. می نشینیم به صحبت. هدی، مطهره و من. قصه را می گویم. برای دیدار دانشجویی امسال با رهبری، یک تریبون به نمایندۀ «مدیر مسئولان نشریات فعال حوزه زنان در دانشگاه ها» اختصاص پیدا کرده. شنبه هم جلسۀ انتخاب فرد مورد نظر است. من می گویم و از شورای مذکور می آیم بیرون. من عمیقا حس عجیبی دارم. این مسئله، هم جزو آرزوهای دسته اول من محسوب می شود و هم می دانم که مال من نیست. من مدیر مسئول ریحانه نیستم هرچند که شاید در آینده نزدیک، باشم.
نتیجه تصمیم گیری شورای دو نفرۀ هدی مطهره، می شود اینکه من بروم. من اما تردید داردم. قد و قوارۀ من به این کار اصلا نمی خورَد. می گویم بگذارید مشورت بگیرم و جواب قطعی ام «آره» نباشد. خسته ام و بیشتر از اینکه خسته باشم، نمی توانم درست تصمیم بگیرم. حوالی 11 شب است که اصلا خبری از آن بنده خدایی که قرار بود 5 عصر زنگ بزند، نیست. عجیب است. فردایش، با نا امیدی زنگ می زنم به مامانم. مامانم تشویق می کند. قُرص می کند دلم را. ولی همچنان خبری از آن آقای 5 بعدازظهری نیست.
می روم قم. شنبه صبح، ددلاین دارم. سحری خورده، بدو بدو می رویم راه آهن که به بلیط قم تهران برسم. کلی کار و زندگی و مهمتر، «درس» دارم. می رسم تهران. حوالی 9 تمرین را تحویل می دهم و راه می افتم از مدرس امام، بروم کتابخانه. توی راه با خودم می گویم «این چرا به ما زنگ نزد ؟!» حدس می زنم جلسه بعدازظهر باشد. اما محض اطمینان زنگ می زنم به همان شماره ای که توی قطار به من زنگ زد. بعید می دانم جواب بدهند اما جواب می دهند. می پرسم ببخشید جلسه کِی است ؟! می گویند 10! ساعت 9 و 19 دقیقه است و من 10.5 کلاس دارم! از آن مهم تر، 40 دقیقه زمان دارم تا مهم ترین موقعیت دانشجویی ام را از دست بدهم! شاکی ام که چرا نگفته اید زودتر؟! که می گویند قرار شد شما به ما خبر بدهید!! جالب است. با این ها نمی شود بحث کرد.
اسنپ می گیرم و می رسم به جلسه. وقتی می رسم، جلسه هنوز شروع نشده است. می نشینیم به انتظار ...