Maryam Mohammadi
Maryam Mohammadi
خواندن ۳ دقیقه·۲ سال پیش

یک رویای زیبا

همه خواب اند. نشسته ام روی تختم. اتاق تاریک است و نور لپ تاپ می خورد توی چشمم. یادم می آید چقدر کار نکرده داریم قبل از مردن مان! لیست می کنم و می فرستم برای حورا. فکر نمی کنم بیدار باشد ولی آنلاین است. یادم می افتد که دیگر امسال آقا دیدار دانشجویی مفصلی خواهند داشت. یاد تقسیمِ ظاهرا ناعادلانۀ سهمیه های دیدار رهبری می افتم که هرگز و هفتاد سال به ما نمی رسد. با یک غصه خاصی به حورا پیام می دهم.

ده فروردین است که یادم می افتد آقا دیدار دانشجویی دارد. از 10 تا 16 فروردین، همه چیز آرام است. این وسط البته یکی دعا می کند. می خندم. دعایش از محالات است. ولی به حساب لطفی که دارد، هیچ نمی گویم و تشکر می کنم. دعایش واقعا از محالات است. از یاد نمی برم.

16 فروردین است. یک چهارشنبه ای ست که من ساعت 3 اش بلیط دارم که بروم تهران. ساعت 12 هم پژوهشکده جلسه دارم. می خواهم بروم بگویم آقا! برایمان یک دوره طراحی کنید. یک دورۀ زنان ویژۀ بچه های شریف. دم در منتظر می مانم. ورودم را هماهنگ نکرده اند. هوا نه گرم است نه سرد. ظهر را خانه خوانده ام و فی‌الفور اسنپ گرفته ام و آمده ام پژوهشکده. مدرسۀ روبروی پژوهشکده جایی ست که قبلا آمده ام و فعالانه خواسته ام مرا معلم کنند. قبولم نکردند. من هم غمگین برگشتم خانه. پارسال بود فکر کنم.

بگذریم. بالاخره ورودم هماهنگ می شود. باید بروم طبقه 4، معاونت ترویج. توی آسانسور پیام یکی از بچه ها را می بینم: «سلام مریم?مثل اینکه از نهاد زنگ زدن راجب نشریه ریحانه سوال داشتن، گفتم شماره تو رو بدن بیشتر در جریانی».

تعجب! چرا از نهاد باید زنگ بزنند و درباره ریحانه سوال بپرسند؟ در لحظه به این فکر می کنم که مطلب خاصی در نشریه داشتیم که بد بود؟ چیز دیگری به ذهنم نمی رسد. مطمئنم می خواهند بگویند این اراجیف چیست در نشریه تان! می گویم باشد. با یک بالا و پایینی، شماره من را می دهند.

می رسم به اتاق معاونت ترویج. افطاری دارند امشب. سرشان هم خیلی شلوغ است. بنده خدا به خاطر من و افطاری، تماس هایش را یکی در میان پاسخ می دهد. آخر جلسه که می خواهیم به جمع بندی برسیم، گوشی من زنگ می خورد. یک نگاهی می کنم؛ معاون ترویج در حال جمع بندی است. وسط وسط حرفش است. نگاهم به گوشی اش می افتد. جالب است گوشی او هم زنگ می خورد اما ساکتش کرده که حرف هایمان را پیش ببریم. من هم می گویم خب حالا من هم سایلنت می کنم بعدا زنگ می زنم.

این اتفاق، دقیقا دو بار تکرار می شود! دقیقا دوبار به من زنگ می زنند و هر دوبار، نمی شود.

جلسه تمام می شود. جلسه به خوبی پیش می رود و قرارهای خوبی هم می گذاریم. خوشحالم. مهم هم نیست. حالا نهاد فوقش دوباره زنگ می زند. البته یک بار هم به‌شان زنگ می زنم که جواب نمی دهند. می روم نمازخانه عصر را بخوانم. یاد آن روزی که با حورا آمده بودیم و رفتیم با آقای زیبایی نژاد جلسه، کل نمازخانه را پر کرده. چقدر خوشحالم یک جایی به اسم پژوهشکده وجود دارد. نماز که می خوانم، یک سری به پوسترها و اعلان های تابلوها می اندازم. بعدش اسنپ می گیرم به راه آهن. مدرسه روبه رویی هم تعطیل شده اند و حسابی خیابان شلوغ است. اسنپ دو و نیم می رسد راه آهن. من یک ربع به سه بلیط دارم. سوار قطار می شوم. قطار که راه می افتد، نهاد زنگ می زند. من میخکوب می شوم. انگار در زمین مثل میخ.

الیس الصبح بقریب؟!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید