محمدمهدی حق‌دوست
محمدمهدی حق‌دوست
خواندن ۴ دقیقه·۵ ماه پیش

«درباره خیال سازندگی با زندگی»

چندی است در گفت‌وگوهایم با دوستان و نزدیکان متوجه یک نگرش و جهان‌بینی‌ای در اندیشه‌های‌شان می‌شوم که برایم غریب نیست و خیلی دور از خویش نمی‌بینم. از این دست حرف‌ها است که جنس «فردیت» می‌دهد و من به خودم بسیار نزدیک می‌بینم و از گرفتاری‌اش می‌ترسم. خودم را غرق در آن می‌بینیم و نمی‌دانم راه چاره‌اش چیست. نمی‌دانم واژه‌ای که به کار بردم به‌جا است و دقیق منظورم را می‌رساند یا نه اما مقصودم این است که بعضی حرف‌ها را که دقت می‌کنی می‌بینی دقیقا دارد حول محور «خود»، «شخص» و «زندگی فردی» گفته می‌شود.

- من می‌خواهم بروم پی کار و «زندگی‌ام».
- می‌خواهم بروم سربازی و بیایم استخدام شوم و زن بگیرم و به «زندگی‌ام» برسم.
- می‌خواهم پولی به جیب بزنم و موتوری بخرم که در این ترافیک تهران انقدر «زندگی‌ام» سخت نگذرد.
- می‌خواهم کتاب قورباغه‌ات را قورت بده، باشگاه پنج صبحی‌ها، تخت خوابت را مرتب کن و فلان و فلان را بخرم ببینم چگونه می‌توانم در «زندگی‌ام» موفق باشم.
- می‌خواهم از بسیج بگذارم بروم به درسم برسم، بروم سرکار، بروم زن بگیرم، بروم پی کار و «زندگی‌ام».

خدا زبانم را لال کند اگر بخواهم بگویم که این‌ها چیزهای بدی است. خدا خیرش دهد هر کس برای زندگی‌اش برنامه‌ای دارد و پیش‌بینی‌هایی می‌کند و برای آینده‌اش ساز و کاری دست و پا می‌کند. نقطه نزاعی که من در این‌دست جملات یافته‌ام و آزارم می‌دهد، «خیال سازندگی» است. ما رسماً مشتاقیم با زندگی به نحو سازنده‌ای برخورد کنیم. میان برخی چیز‌ها که باید تمایز قائل شویم نمی‌شویم و بعضی چیزها را که نباید دست‌کاری کنیم با هم ترکیب می‌کنیم و خلاصه طوری برخورد می‌کنیم که انگار این دنیا در اختیار و سیطره ماست؛ ما برای «خودمان» آنقدر شأنیت قائل می‌شویم که اصلا متوجه نیستیم و فراموش می‌کنیم این جهان انقدر عادی و انقدر جذاب و در اختیار نیست. تیغ برّنده تقدیر و رعد غرّنده طبیعت را نادیده می‌گیریم. متوجه نیستیم که ما زمانی برای «برنامه‌ریزی در خلأ» و «دودوتا چهارتا کردن بدون فهم شرایط» و «رؤیاپردازی بدون توجه به واقعیت» و «ایده‌آل‌گرایی بدون درک موقعیت» و «انتقاد بدون حضور» را نداریم. ما غرق در مدیریت‌کردن‌ها و توسعه شخصی و آینده‌سازی فردی شده‌ایم. ادعا می‌کنیم که از فضای بسته خود عبور کرده‌ایم در حالیکه اتفاقا بیشتر از پیش در اتاق شیشه‌ای که داشتیم امان گرفته‌ایم و از ترس قدم‌نهادن در وادی ترسناک مسئولیت فرار می‌کنیم. ما به زندگی عادی(!)، به خوردن و خوابیدن و اتفاقا در کنارش کار کردن برای نظام و اسلام رو آورده‌ایم اما این چه نحو کار کردنی است که کاملا قصد مدیریتش را داریم و می‌خواهیم کنترلش کنیم که یک وقت به وقت و برنامه توسعه‌ و خواب و خوراک‌مان ضربه نزند؟!

چرا اردوی مرسوم راهیان نور، چرا فیلم دردناک بادیگارد، چرا تصویر چهره شهدا، چرا دست بریده حاج قاسم، چرا پای زخمی متوسلیان، چرا خانه‌خرابی یحیی سنوار، چرا آشفتگی مصطفی صدرزاده، چرا بی‌خوابی عماد مغنیه، چرا استواری مادر ابراهیم قائمی، چرا اشک پدر احمدی روشن، چرا خستگی ابراهیم رئیسی، چرا درماندگی این بسیجی‌های خمینی ما را بیدار نمی‌کند؟ چرا ما این‌ها را نشانه نمی‌بینیم؟ این‌ها آیات خدا نیستند؟ این‌ها با ما از «آشفتگی» صحبت نمی‌کنند؟ این‌ها به ما نمی‌گویند که در چه وضع ترسناک و ملتهبی هستیم؟ این‌ها به ما نمی‌گویند که این زندگی آنقدرها هم که فکر می‌کنیم تحت کنترل نیست و باید خود را برای اسلام در خطر انداخت؟ این‌ها به ما نمی‌گویند باید برای اینکه این نظام به دست امام غائبش برسد ما موظف شده‌ایم که مسئولیت بپذیریم، حتی اگر این مسئولیت به نفع ما نباشد؟ این‌ها با ما حرف می‌زنند مؤمن خدا! حواست کجاست؟ حواس ما کجاست؟ کجا سِیر می‌کنیم که دنبال زندگی فردی خود راه افتاده‌ایم و به سوی توسعه شخصی رفته‌ایم؟ مگر نمی‌بینیم هزینه‌دادن‌ها را؟ مگر نمی‌بینیم پیش‌بینی‌های فراوانی که به عزم خدا منسوخ شدند را؟ خدا رحمت کند کسی که به ما گفت «ما یا تحت امر ولی هستیم یا نه؛ اگر تحت او در آمدیم، اوست که برای ما برنامه می‌ریزد و ما را می‌برد و می‌آورد؛ اگر هم می‌خواهیم خودمان برای خودمان زندگی‌ای دست و پا کنیم و خودمان را پیوسته از صحنه واقعی جنگ و مسئولیت جدا کنیم، پس ولایت ولی را هم نپذیرفته‌ایم.» آخر عاقبت این زندگی ما چه می‌شود؟!

بیش از همیشه می‌ترسم. می‌ترسم از روزی که کسی برایم این نوشته را بفرستد و به طعنه بگوید که «چقدر با زن و بچه و پول و جاه و مقامم غرق در اتاقک شیشه‌ایَم شده‌ام!» هر روز آن چراها را به خودم می‌گویم و خود را سرزنش می‌کنم که چرا این‌ها مرا بیدار نمی‌کند؟ چرا از «ولیّ» فرار می‌کنم که تعهد مسئولیتی را نپذیرم؟ این چه وضعی است که سراغ ما آمده و بسیاری از ما را درهم گرفته است؟ خدا به داد ما برسد، خدا به داد ما برسد...

توسعه شخصیزندگیابراهیم رئیسیحاج قاسم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید