محمدمهدی حق‌دوست
محمدمهدی حق‌دوست
خواندن ۲ دقیقه·۱ سال پیش

شب آمدنش!

بوی اسپند، وقت قدم‌زدن وسط کوچه‌. بوی نوزاد در آغوش مادر، ساعت رفتن به روضه «ننه‌آقا». بوی خانه مادربزرگ! بوی لالایی‌های حاج کاظم روی منبر؛ به یاد علی اصغر و شب هفتم. بوی مشک عنبر، دمِ زیارت عاشورای شب اول. بوی چای تلخ، لحظه سپردن گوش به گوشواره «یااباعبدلله».

بوی شله‌زرد توی حیاط. بوی برگ‌های انجیر درخت توی باغچه. بوی سبزی‌هایی که دارند با اشک همسایه‌ها پاک می‌شوند تا به شام شب سوم برسند. باز بوی اسپند؛ این بار روی دست‌های ننه‌آقا وقتی که دور سر نواده‌ها می‌چرخانَد و مدام می‌گوید:«خدا نوکر حسین رو برای حسین حفظ کنه الهی!»

کمد را باز می‌کنی. بوی عطر پیراهن‌های محمدحسن، فرزند شهید ننه‌آقا!

حاج کاظم گریز می‌زند به روضه علی اکبر؛ آن لحظه‌ای که حسین افتاد روی خاک! آه! بوی خاک، خاکِ قرآنِ پاره‌پاره، کنار قاب عکس خمینی.

دم در را ببین. ننه‌آقا آب می‌پاشد کف خیابان مُرده تا جانش دهد. حاج کاظم می‌خواند «اللهم اجعل محیا» را. بوی آب! بوی حیات!

آب، مثل قطرات باران، نرم و آرام، می‌ریخت روی ذرات آفتاب؛ مثل چهل و یکسال پیش، وقتی تابوت محمدحسن برگشت. بوی باران!

ننه‌آقا رو می‌کند به همسایه‌ها:«بی‌بی مریم! زینب‌جان! بو بکشید! بو بکشید! نمی‌شنوید؟ مهمون داریم ناسلامتی! بوی محمدحسنم میاد. اما تنها نیست، دو نفر دیگر هم همراهش می‌آیند!» بوی محمدحسن و بوی..؟!

هنوز کسی نیامده بود که زینب می‌بیند ننه‌آقا سریع دست و پایش را جمع می‌کند و می‌رود کنار درب خانه:«خوش آمدید مادرجان! قدمتون روی چشم‌های ما! صاحب عزا شمایید! خوش آمدید!» زینب سرک می‌کشد و هیچ‌کس را نمی‌بیند. متعجب برمی‌گردد رو به مادرش بی‌بی مریم که چشم‌هایش را بسته و دارد بو می‌کشد. زینب هم چشم‌هایش را می‌بندد، بدون آن که لمس کند، بدون آن که طعم‌ها را بچشد، بدون آن که صدایی بشنود، تکیه می‌کند به بو‌های اطرافش. خوب بو می‌کشد! ناگاه شروع می‌کند زیر لب‌گفتن:«بوی گلاب می‌آید، گلاب روی تابوت محمدحسن! بوی خاک! درست می‌شنوم؟ بوی خاکِ رویِ چادرِ سیاه؟ بوی مادر؟» باز بو می‌کشد تا سومین مهمان خانه ننه‌آقا را پیدا کند. نمی‌تواند. بی‌بی‌ مریم که دست‌خالی‌بودن زینب را می‌بیند، شروع می‌کند فریاد‌زدن: «آی مادر! بوی سیب! بوی سیب می‌آید.» بوی سیب را هر کسی نمی‌فهمد. زینب رو می‌کند به ننه‌آقا. می‌بیند که ننه زبانش بند آمده و هق‌هق گریه می‌کند و بریده‌بریده، شبیه سیبی که تکه‌تکه شده باشد می‌خوانَد:«مُ سَل ما نان حُ سین، حسین، ما ما مادر ندارد!»

.

حاج کاظم! محمدحسن با ارباب و مادر ارباب به روضه آمده؛ بخوان!

«بخوان که می‌خواهم بو بکشم حسین را!»

بوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید