متحیّرم و ماندهام که به چه صفتی این لحظه از زندگی را توصیف کنم؟ عاجزم و به هیچ طریقی نمیتوانم پاسخ ابهامات این ذهن وامانده را بدهم! چگونه سؤالهایم را به سینهام بچسبانم و از عمق جان فریاد برآورم که «ای مردم! اینجا خون کدام عزیزتان ریخته شده؟ بزرگ فامیلتان را کشتهاند؟ رئیس قبیلهتان، نماینده محبوبتان، رئیسجمهور منتخبتان، رهبر مقتدرتان، پدر خاندانتان؟ اینجا چه کسی به قتل رسیده؟متحیّرم و ماندهام که به چه صفتی این لحظه از زندگی را توصیف کنم؟ عاجزم و به هیچ طریقی نمیتوانم پاسخ ابهامات این ذهن وامانده را بدهم! چگونه سؤالهایم را به سینهام بچسبانم و از عمق جان فریاد برآورم که «ای مردم! اینجا خون کدام عزیزتان ریخته شده؟ بزرگ فامیلتان را کشتهاند؟ رئیس قبیلهتان، نماینده محبوبتان، رئیسجمهور منتخبتان، رهبر مقتدرتان، پدر خاندانتان؟ اینجا چه کسی به قتل رسیده؟متحیّرم و ماندهام که به چه صفتی این لحظه از زندگی را توصیف کنم؟ عاجزم و به هیچ طریقی نمیتوانم پاسخ ابهامات این ذهن وامانده را بدهم! چگونه سؤالهایم را به سینهام بچسبانم و از عمق جان فریاد برآورم که «ای مردم! اینجا خون کدام عزیزتان ریخته شده؟ بزرگ فامیلتان را کشتهاند؟ رئیس قبیلهتان، نماینده محبوبتان، رئیسجمهور منتخبتان، رهبر مقتدرتان، پدر خاندانتان؟ اینجا چه کسی به قتل رسیده؟ای جوان! مادرت را کشتهاند؟ای پدر! دخترت را سوزاندهاند؟
ای زن! همسرت را..؟! اینجا چه خبر است؟»
پاسخ این زبانبسته دست و پا شکسته را بدهید. چه کنم؟ گیر افتادهام! من تاب گذر ندارم. چگونه از این کوچه عبور کنم وقتی که پرسشها در عمق سیاهی پرچمش مرا فرا میخوانند؟ چگونه بگذرم وقتی که یکییکی سوالها رفتهاند در تهِ استکان چایی و دست و پا میزنند؟ چگونه نخوانمشان؟ چگونه گوش به فریادشان نسپارم؟ چگونه ذهن خود را سرکوب کنم؟ حال آنکه قندهای روی نعلبکی هم از من طلب پاسخ میکنند! پرسش خونینشان را چه کسی پاسخگوست؟
«خون»، مُهر سند حقطلبی انسان است و این خون کیست؟ این مُهر کدام صاحبامضاییست؟ این سند کدام آقازاده ایست که قاضی پرونده خونبهایش گشته؟ این «حق» کیست و کجاست که طالبش کوچک و بزرگ، پیر و جوان، زن و مرد، بنده و ارباب، مراد و مرید، غلام و صاحب هستند؟ این چه وضع متحیرکنندهایست؟ این چه وضع دیوانهواریست؟
و من، منِ بیصفتِ فرصتطلبِ تهی از معنا، باید هم به سادگی از این «لحظه» عبور کنم! این از سر عادت است! از سر «بیپرسشی» است! از سرِ گذران آسان و بیدردسر وقت است!
نوشتههایم را مرور میکنم و میبینم که همیشه در پرسش ماندهام! میبینم که از پاسخدادن به «پرسش لحظه» عاجزم و این را میخواهم به تکتک اطرافیانم بگویم. بگویم که نادارترینم. نادارترنیم که چشمی برای دیدن، دستی برای لمسکردن، گوشی برای شنیدن و آغوشی برای بغلگرفتن این لحظهها نداشتم و ندارم. چه کنم؟ گیر افتادهام. گیر افتادهام و پایی برای فرار نیست و دلی هم برای دلکندن! عاجزترینم و عاجزانه بگویم که «نمیدانم چرا! اما احساس میکنم این لحظه را باید همه دنیا ببینند!» گویی که این لحظه مال من نیست که بخواهم در ذهنم دفنش کنم و بروم. این لحظه برای بشر است. این لحظه برای تاریخ است. این لحظه برای آینده است. «این قتل عظیم برای انسان است.»
میخواهم از این کوچه بگذرم و این چهارتا دختربچه و استکانهای چایی و پدر پیرشان را که گوشه موکب نشسته را نبینم. اما چه کنم؟ گیر افتادهام. گیر افتادهام و چه کار از دستم برمیآید؟ چه کار؟