مدتی است که به نوشتن روی آورده ام ، در ذهنم می نویسم ، رو یک کاغذ یا بعضی وقت های در یادداشت های گوشی ام.
یادم نمیاد دقیقا کی احساس کردم که باید بنویسم اما می دونم که حس کردم نمی تونم این حرف های مستقیم بگم ، تو خسته ای و ذهن ات نا توان شده ، من هم پر ام از حرف ها و نگفته ها ، نهایت تصمیم گرفتم اینجا بنویسم حرف ها رو ، محفوظ برای روزی که حال بهتری داشتی برای خواندن .
در وسط سیاه چادر ها ، یک ستون بزرگ و سفت چوبی است که تمام چادر به آن ستون بند است ستون کج بشود یا کمی فرو برود های ها اتفاقی برایش بیفتد دل صاحب چادر خون خواهد شد از سقفی که ممکن است هر لحظه بر سرش آوار شود
این روزها حال خوشی ندارم ، خیلی خودم هم نمی دونم چه می خواهم ، اما می دونم زندگی عادی ام رو با تو می خواهم ، مثل قبل دیداری و انتظاری و خوشی بودن دو تایی با هم
برای من دیدن هر روز تو مانند نفس است ، یک علامت است که زندگی امروز خوب است ، یک نشانه است برای این که همه چیز امروز آرام است و می شود چسبید به احوالات زندگی ، دیدار ، حداقل با هم بودن است ، خواهش می کنم انقدر شرط اش نکن ، این حداقل را انقدر مهم اش نکن ، اعتراف می کنم که محتاجم به دیدار هر روز ات ، احتیاجم را لطفا لطفا جیره بنده نکن ، قول می دهم حالمان خوب شود اگر فقط این یکی را شرطی نکنی