
نمیدانم چند کیلومتر در زندگیام با کتاب طی کردهام. فقط میدانم هر ماشین، هر صندلی و هر رانندهای در ذهنم با یک صفحه، یک جمله، یا یک شخصیت گره خورده.
بعضیها میگویند نمیشود در حال حرکت کتاب خواند، سرشان گیج میرود، حوصلهشان سر میرود. اما من از همان روزی که اولین کتابم را در اتوبوس خواندم، فهمیدم حرکت، خودش بهترین نوع مطالعه است؛ وقتی همهچیز در اطراف تو میگذرد، ولی تو در یک جهان دیگر غرقی.
اولینبار در اتوبوس خط انقلاب – تجریش بود. «بوف کور» دستم بود. کنار پنجره نشسته بودم و صدای اتوبوس مثل نفس شهر، پشت کلمات هدایت میدوید. پیرمردی کنارم خوابش برده بود، بوی نفت و باران در هوا بود. وقتی جملهی «در زندگی زخمهایی هست...» را خواندم، درست همان لحظه اتوبوس از روی چالهای رد شد و کتاب تکان خورد، انگار خودش هم زخم خورد.
چند سال بعد، در یک تاکسی زرد رنگِ پژو ۴۰۵، داشتم «همسایهها»ی احمد محمود را میخواندم. راننده، مردی با سبیل پرپشت، هی با صدای رادیو موج عوض میکرد. گفت: «کتاب خوبیه؟»
گفتم: «آره، دربارهی جنوبه، دربارهی مردمش.»
سری تکان داد و گفت: «منم یه بار تو آبادان کار میکردم. خاکش فرق داشت.»
بعد ساکت شد، ولی نگاهش در آینه ثابت ماند. نمیدانم او به جملات کتاب فکر میکرد یا به خاک آبادان.
در قطار مشهد، «صد سال تنهایی» را برده بودم. هربار که واگن در پیچ میچرخید، جملهها هم میرقصیدند. کنارم پسری نشسته بود که با صدای بلند موسیقی پاپ گوش میداد. من اما غرق در ماکوندو بودم. در ایستگاه نیشابور، وقتی مسافران تازه وارد شدند، فهمیدم یک فصل کامل را بیوقفه خواندهام و بیرون را ندیدهام. آنجا بود که فهمیدم بعضی سفرها درون صفحهاند، نه در مسیر.
در جادهی شمال، پشت ماشین دوستم، کتاب شعر فروغ را باز کرده بودم. باران روی شیشه میریخت و هر قطرهاش مثل نقطهای روی سطرها میافتاد. فروغ نوشته بود: «من از تو مینویسم ای آغاز.» و من به جادهای نگاه میکردم که انگار خودش داشت آن شعر را تکرار میکرد.
حتی در ترافیک هم کتاب میخوانم. آن روز در خیابان ولیعصر، آفتاب تیزِ تابستان روی صفحه میتابید، رانندهی تاکسی هی غر میزد از قیمت بنزین، و من داشتم «کیمیاگر» را برای بار دوم میخواندم. به جملهی معروفش رسیدم: «اگر چیزی را از ته دل بخواهی، تمام کائنات دست به کار میشوند.»
همان لحظه راننده گفت: «خدا کنه یه روز این ترافیکم تموم شه!»
با لبخند بهش گفتم: «اگه از ته دل بخوای، تموم میشه.» خندید و گفت: «تو هم زیادی کتاب میخونی جوون.»
اما هیچچیزی مثل خواندن در اتوبوسهای بینشهری نیست. جاده میلغزد، شهرها کوچک میشوند، و کتاب بزرگتر. هر صفحه مثل پنجرهای است که باز میکنی و هوای تازهای واردت میشود. گاهی به صدای لاستیکها روی آسفالت گوش میدهم، بعد دوباره به جملهها برمیگردم. انگار نویسنده و جاده با هم مسابقه میدهند: کدامشان زودتر من را به مقصد برساند؟
بار آخر، در ماشین خودم، یک پراید سفید قدیمی، داشتم «ملت عشق» میخواندم. بیسکوییت، گربهی سیاه و سفیدم، روی صندلی شاگرد خوابیده بود. از شیشهی جلو نور غروب میتابید و باد آرام صفحهها را تکان میداد. فکر کردم اگر شمس و مولوی هم در این ماشین بودند، حتماً بحث میکردند که عشق باید در حرکت باشد یا در سکوت.
به صفحهی آخر رسیدم، ماشین ایستاد، و باد آخرین ورق را ورق زد. انگار کتاب، خودش تصمیم گرفته بود تمام شود.
حالا هر بار که سوار ماشینی میشوم، ناخودآگاه کتابی در کیفم میگذارم.
نه برای اینکه حتماً بخوانم،
برای اینکه یادم بماند در هر جادهای، هر صندلیای، میشود وارد جهانی دیگر شد.