من این کتاب رو با معرفی بلاگ طاقچه و به خاطر چالش کتابخوانی خرداد ماه طاقچه خوندم که گفته بود کتابی از ژانر ترسناک بخونید، بعد از خوندن کتاب چند تا نکته به ذهنم رسید که بهتره بهشون اشاره کنم:
1. پیش گفتار مترجم توی نسخه ای که من خوندم(نشر چشمه) خیلی ربطی به محتوای کتاب نداشت و بیشتر فیلم ساخته شده با اقتباس از کتاب رو با کتاب مقایسه می کرد که برای من جالب نبود. البته شاید به این دلیل که من خیلی اهل فیلم دیدن نیستم :)
2. روند کتاب خیلی خیلی غیر منطقی بود. این که چرا همسایه ها سعی می کنن همچین بلایی رو سر مستاجرین اون ساختمون بیارن و همشون هم توی این جنایت مشارکت میکنن، برای من هنوز گنگه. این کارو فقط برای تفریح انجام میدادن؟ از قربونی کردن این افراد هدف خاصی داشتن؟ من متوجه نشدم
3. بک نکته گنگ دیگه که نمیفهمم توی کتاب هایی که با این سبک نوشته میشن، اینه که منظورشون از انجام شدن ماجرای کتاب توی یه حلقه چیه؟ این که مستاجر قبلی در انتها چرا و به چه علت تبدیل به همون مستاجر قبلی میشه و خودش رو میبینه که اومده عیادت خودش چه چیزی رو میخواد به ما بگه؟ این که کل این ماجرا یک فرایند فرضیه؟
اما بعد، کتاب قصد داره تا همرنگ جماعت شدن شخصیت اصلی رو زیر سوال ببره، وقتی این فرد وارد ساختمون جدید میشه و هرکاری میکنه که بتونه شبیه اون چیزی که فکر میکنه ازش میخوان باشه(حتی توی موضوع کم اهمیتی مثل مرتب بودن آشغال ها در سطل آشغال)، به باقی همسایه ها این اجازه رو میده تا اونو به هر شکلی که میخوان دربیارن، حتی این که یه مرد(شخصیت اصلی داستان مرد بود؟ این هم از نکاتی بود که گنگ باقی موند) رو به شکل یک زن بی دندون در بیارن. در کنار این شخصیت، همکاراس اون حضور دارن که خیلی با هنجار های ساختمون هایی که اجاره کردن رابطه خوبی ندارن و سعی می کنن به دوستشون هم این موضوع رو بفهمونن که نباید خیلی با همسایه ها به خوبی برخورد کرد و گاهی بی ادبی کردن و گستاخی فوایدی داره که مودب بودن نداره، نکته ای که اینجا مطرح بود این بود که مستاجر های همکار های شخصیت اصلی، افراد جدا از همی بودن که فقط میخواستن حقشون رو از همسایشون مطالبه کنن، درحالی که همسایه های شخصیت اصلی به صورت هدفمند و سازمان یافته با ساکن جدید ساختمون رفتار می کردن
با وجود اینکه خیلی از روند کتاب خوشم نیومد و به نظرم اشکال های منطقی خیلی جدی داشت و ترسناک بودنش نه به خاطر موقعیت های ناگزیر و روابط بین انسانی که ه بلکه به خاطر تصویر سازی های زیبایی بود که شاید اگه در قالب یک محتوای تصویری (مانند فیلم یا سریال) منتشر میشد، خیلی بهتر جوابگو بود.
بریده هایی از کتاب:
یک انسان دقیقا از چه زمانی دیگر آن آدمی که خودش فکر می کند هست، یا دیگرا ن فکر می کنند هست، نیست؟ فرض کنیم من یکی از دست هایم را از دست بدهم، بسیار خب در این صورت می گویم خودم و دستم، اگر هر دو دستم را از دستم داده باشم می گویم خودم و دست هایم، اگر به جای دست پاهایم را از دست داده باشم باز هم فرقی نمی کند، خودم و پاهایم، اگر به دلیلی لازم شود شکم کبد و یا کلیه هایم را هم دربیاورند، اگر اصلا چنین چیزی ممکن باشد، باز هم می توانم بگویم خودم و اندام هایم. اما اگر سرم را از دست بدهم، در آن صورت چه می توانم بگویم؟ خودم و بدنم یا خودم و سرم؟ سر که حتی عضوی از جنس دست و پا نیست، با چه منطقی عنوان من را از آن خود کرده؟ به این خاطر که حاوی مغز است؟ اما لارو ها و کرم ها که مغز ندارند، درباره چنین مخلوقاتی چه می توان گفت؟ آیا در جایی مغز هایی هستند که بگویند خودم و کرم هایم؟