من این کتاب رو برای چالش کتابخوانی طاقچه خوندم، البته کتاب به قدری معروف هست که نیاز به برگزاری مسابقه و چالش برای خوندنش نباشه :)
تعریف کتاب رو زیاد شنیدیم احتمالا، این که نویسندش توی اردوگاه آشویتس حضور داشته و بعد از جنگ از اردوگاه آزاد شده. نکاتی که شاید خیلی از اسم کتاب برداشت نشه. قبل از خوندن کتاب فکر میکردم یه سری جستار درباره معنای زندگی و اهمیتش خواهم خوند، ولی وقتی کتاب رو باز کردم بیشتر با تجربه نگاری ای از اردوگاه های نازی روبهرو شدم که نویسنده با مرور خاطرات اردوگاهش، میخواد نتیجه مطلوبش رو به مخاطبین و خواننده های کتابش بفهمونه.
تا حدود صفحه هشتاد کتاب، کوچکترین اثری از امید دیده نمیشه توی کتاب. با این که همه زندانیا "همهی تلاششون" رو برای زنده بودن انجام میدن، کوچکترین اشاره ای به به امید نمیشه توی متن کتاب. با این که از جزئیات به کار رفته می فهمیم که زندگی توی اردوگاه جریان داره( مثل برگزاری جلسه اجضار روح و بحث سیاسی و پیگیری اخبار روز دنیا)، ولی نویسنده به چیزی غیر از بدبختی و بیچارگی و درماندگی توی اردوگاه اشاره نمی کنه، البته این روند اواخر کتاب درست میشه و اهمیت معنای زندگی و امید رو نشون میده که توی همچین شرایط سختی، انسان میتونه دووم بیاره
اوایل کتاب که نویسنده داشت درد و رنج یهودیای اردوگاه رو شرح میداد و به اهمیت زنده بودن اشاره می کرد، خیلی مشتاق بودم که امید زنده بودن شخص خودش رو برامون توضیح بده که در ادامه این کار رو انجام داد :)
دو تا نکته جالب که از رفتار زندانیا جلب توجه کرد برام، یکی این بود که وقتی بدن زندانیا به خاطر کمبود غذا و عدم دریافت انرژی لازم شروع به مصرف انرژی ذخیره سازی شده به شکل چربی و پروتئین میکنه، چرا اتفاقی برای مغز زندانیا نمیفته؟ البته، امکانش هست که بعضی از زندانی ها با آسیب مغزی مواجه شده باشن و نویسنده ازشون اطلاع نداشته باشه یا به هر دلیل دیگه ای، بهش اشاره نکرده باشه، یه نکته دیگه هم این بود که چرا با وجود این که رفتار های عادی ای مثل پیگیری اخبار روز دنیا و بحث سیاسی توی اردوگاه دیده میشه، علاقه ای به امور جنسی بین زندانیا دیده نمیشه؟
قسمت افزوده کتاب که تا حد خیلی کمی به لوگوتراپی و معنا درمانی می پرداخت هم قسمتی بود که اگه به کتاب اضافه نمی شد، چای خالیش حتما حس می شد، شاید بشه گفت اون بخش خلاصه حرفی بود که کتاب میخواست به من مخاطب برسونه
بریده هایی از کتاب:
زمانی که برای دوش گرفتن توی صف ایستاده بودیم، بدن برهنه مان این را به خوبی به ما می فهماند که هیچ چیزی جز این برهنگی برایمان باقی نمانده است، حتی کوچک ترین موهایمان را هم از دست داده بودیم، یک بدن لخت تنها دارایی مان بود، چه نشانه ای از زندگی پیشین برایمان باقی مانده بود؟
اکنون اگر کسی راجع به حقیقت گفته داستایوفسکی از ما سوال کند که انسان به هر شرایطی عادت می کند، جواب ما این است: بله انسان به هر شرایطی عادت می کند، اما نگرسید چگونه. چون نه تحقیقات روانشاناسی ما هنوز آن قدر پیشرفت کرده بود و نه ما زندانیان به آن مرحله رسیده بودیم. ما هنوز در مراحل ابتدایی واکنش های روانی بودیم.
زندگی فعال و پر تلاش به بشر فرصت تشخیص ارزش ها در فعالیت های خلاقانه را می دهد، در حالی که زندگی بی تلاطم و غرق در لذت تنها فرصت لمس زیبایی، هنر و طبیعت را برای انسان فراهم می کند