تعریف کتاب چشم هایش رو قبلا بارها از یکی از دوستان صمیمیم که به طرز عجیبی طرفدار بزرگ علویه شنیده بودم. با توجه به تعریف هایی که شنیده بودم، خیلی فکر میکردم که یه چیزی رو از دست دادم که نخوندم این کتاب رو، به همین خاطر وقتی کتاب رو تو لیست کتاب های چالش بهمن ماه طاقچه دیدم، به سرعت از طاقچه بی نهایت دانلودش کردم تا بالاخره بخونم کتاب رو و خوشجالم که چیزی رو از دست ندادم این وسط به همین دلیل و از خودش کتاب های سالاریها و موریانه رو از بزرگ علوی خونده بودم، اگه بخوام این سه تا کتاب رو مقایسه کنم، چشم هایش با اختلاف در صدر جدول قرار میگیره، بعدش سالاریها و بعدش موریانه، البته فضای این سه تا کتاب با هم خیلی متفاوته و چشم هایش که یک رمان عاشقانست با موریانه که یک رمان انتقادیه خیلی قابل مقایسه نیست، همین طور سالاریها که هم یه رگه هایی از ماجراهای عاشقانه توش دیده میشه و هم رگه هایی از موریانه توش هست
چشم هایش هم مثل دوتا کتاب دیگه بزرگ علوی، ماجرای یک مبارزه رو تعریف میکنه، البته توی این کتاب بر خلاف دوتا کتاب دیگه، اولویت با مبارزه سیاسی نیست بلکه ماجرای عاشقانه بین دو شخصیت کتابه که اصل ماجرا رو شکل میده
به نظر من کتاب به دو بخش قابل تقسیمه، قبل از نهر کرج و بعد از نهر کرج! از وقتی طرفین ماجرا از کنار نهر کرج رد میشن، احساس می کنم نویسنده دیگه چیزایی که تو چنته داره تموم شده و فقط میخواد ببنده ماجرا رو. شایدم عمده هنر بزرگ علوی تا قبل از نهر کرج بوده و نمی تونسته شرایط بعد از نهر کرج رو تصویر کنه
شخصیت ماکان کتاب چشم هایش واقعا توانایی مطرح شدن به عنوان یک الگو رو داره! مقاوم، مبارز، تلاشگر، هدفمند، هنرمند و تمام ویژگی هایی که یک انسان جذاب میتونه داشته باشه! البته بعد از شکسته شدن .و از دست دادن ویژگی مقاومت، از میزان الگو بودنش کم شد چون تمرکزش به جای مبارزه، به خواسته ها و علایق شخصیش پرداخت، البته شاید هم چون گوینده دیگه اتفاق یکتا و خاصی براش توی اون برهه نیفتاده بود تعریف نمی کرد و از مبارزات به عنوان یه ویژگی جنبی از ماکان نه ویژگی اصلی نام می برد ولی بالاخره ما دید دیگه ای از دکتر ماکان نداریم، همینم به لطف دوستدار پای کار استاد داریم البته!
خیابان های شهر تهران را آقتاب سوزان غیر قابل تحمل کرده بود. معلوم نیست کی به شهرداری گفته بود که خیابان های فرنگ درخت ندارد، اره و تیشه به دست گرفته و درخت های کهن را می انداختند
عوام می گفتند که عشق زنی اورا از پا درآورد، فهمیده ها معتقد بودند که عشق به زندگی اورا از پا درآورد
من تسلیم شدم، منی که خیال می کردم خشک و مومیایی شده ام، منی که جز کار اداری و استاد چیز دیگری در سر ندارم، من در مقابل این زن ناشناس زانو زدم. نگاه چشم ها مرا نیز افسون کرد
تنها این جمله را صمیمانه و حالی از تصنع ادا کرد. مغلوب شد، مغلوبش کردم
آقای ناظم اینجور نیست. حال می فهمید که چقدر من در زندگی زجر می کشم. به همین دلیل از این تصویری که شما اینجا آوردید بیزارم، برای اینکه او هم مرا همینجور شناخته بود
پستوهای روح او مخازن درد و رنج بود و استاد هرکز میل نداشت مردم بفهمند که چه زجری تحمل می کند
مردها مثل پشه دور شمع گرد من پرپر می زنند، اگر آنها بال و پر خود را می سوزانند، گناه من چیست؟
او هنرمنداست، او به ارواح انسان ها تسلط دارد