اوایل سال 2020 بود که فهمیدم این دنیا اگر بهت دوتا 20 همزمان بده جور دیگه ای برات جبران می کنه.
خبرهایی از ووهانِ چین میومد که نشون از گسترش یه ویروس داشت که انسان ها بعد درگیری باهاش سخت نفس می کشن و حتی ممکنه دیگه برای همیشه نتونن نفس بکشن.
خیالمون راحت بود چون با جمله "مرگ فقط برای همسایه ست" بزرگ شده بودیم.
بدون توجه به این که ممکنه روزایی هم برسه که کل دنیا ووهان بشه، برای آینده ی نه چندان دورم برنامه هایی ریخته بودم، اما فهمیدم خیلی وقت ها ما تصمیم گیرنده نیستیم...
خیلی نگذشت که بیشتر از همیشه به واژه ی "قرنطینه" برخوردیم و حتی مجبور شدیم این واژه رو در کنار "پروتکلای بهداشتی" که تکیه کلام اکثریت قریب به اتفاق شده بود، زندگی(بخوانید زندگانی) کنیم.
شاید برای منی که کارم نشستن 7/24 (هفت روز هفته بیست و چهار ساعته) پشت سیستم و کد زدن بود این قرنطینه خیلی سبک زندگیم رو عوض نمی کرد، اما برام چندان راحت نبود که این سبک زندگی برام اجبار باشه و این باعث می شد آرامش قبل رو نداشته باشم.
این اجبار بهم این رو فهموند که ما آدما به خاطر ذات آزادی که داریم اگر کاری که همیشه از روی اختیار و حتی علاقه انجام می دیم برامون اجبار بشه، اذیت کننده ست یا حداقل خوشایند نیست.
قاعده و قانون نانوشته این بود( و هست): همه #کرونا دارن مگر این که خلافش ثابت بشه.
روزهایی اومد که بیشتر از همیشه می شد مصراع "دلا خو کن به تنهایی که از تن ها بلا خیزد" رو درک کرد.
روزهایی که:
گوشم باید علاوه بر دسته عینک و هندزفری، رنجِ کشِ ماسک رو هم به جون میخرید.راستش اون وقتی به حقیقت ضرب المثل "با پنبه سر بریدن" و دروغ جمله ی "اگه پشت گوشِتو دیدی..." رسیدم که صبحا پشت گوشم رو توی آیینه می دیدم که با کش پنبه ای پوست پوست شده.
روزهایی که:
کل زندگی ما جا گرفته بود فقط توی چند سانتیمتر:مدرسه، دانشگاه، شرکت، فروشگاه، جلسه، باشگاه ورزشی، مهمانی، تفریح، مطالعه و هرچه که به ذهن شما می رسد و به ذهن من نه.
شاید بلندپرواز ترین افسانه نویس های قرون گذشته و حتی معاصر هم نمیتونستن این رو متصور بشن که زندگیمون تو چند اینچ خلاصه بشه ولی دنیا افسانه وار تغییر می کنه بدون توجه به این که تو آمادگیشو داری یانه. این تو هستی که باید خودت رو با دنیا و اتفاقاتش تطبیق بدی نه برعکس.
بیشتر از قبل با این جسمِ مستطیلیِ فلزی/پلاستیکی/شیشه ای دوست شده بودیم و فقط وسیله ای برای گذران وقت و تفریح نبود.
انگار که جای مجاز و واقعیت عوض شده بود:
مجازی می شد: کلاس رفت، سینما رفت، کنسرت رفت، مهمونی رفت، کتاب خواند، جنبش راه انداخت، جلوی جنبش ها را گرفت، ورزش کرد(به لطف مربی مجازی)، سرکار رفت، با غریبه ها آشنا شد، همونطور که اسپایک جونز توی فیلم Her نشون داده بود، عاشق شد( نگید نه! شما هم مثل من کم ندیدید عشق هایی که از پایه ی آن ها در واقعیت، از مجاز ساخته شده بود. به این که توی واقعیت هم شناخت آدم ها سخته دیگه چه برسه به مجاز، کاری ندارم؛فقط می دونم، حتی می شد عاشق هم شد. )، فارغ شد(در مقابل عاشق شدن :D )، قهر کرد، آشتی کرد، گریه کرد، خندید و ...
اتفاقی که برامون افتاد در کنار تاریکی ها، غم ها، دوری ها، فاصله های اجتماع، رنج گوش ها و فقدان آغوش ها خیلی چیزها هم بهمون یاد داد:
مثلا این که می شد به جای غرق شدن توی فضای مجازی، توش شنا کرد تا خودمون رو به ساحل برسونیم
یا این که همیشه باید با همۀ کاستی ها تو لحظه زندگی کنیم چون همیشه امکان داره اوضاع بدتر از چیزی که هست بشه
یا این که...
شما بگید...
#روایتگرباش