ویرگول
ورودثبت نام
مهدی طالقانی
مهدی طالقانی
خواندن ۵ دقیقه·۷ ماه پیش

قمار آخر با کوهستان

آروم به کوله پشتیم لم داده بودم، از صدا معلوم بود خبریه ولی من اصلا متوجه نبودم. بودم. پس دیگه مشکلی نیست. باد نعره کشید. یه سیلی از اون آبدار‌ها و صورت قرمز کن‌ها به چادر خورد. چشمام و با تعجب باز کردم ببینم چی شده که دیدم زیپ چادر پاره شده. پارچه ورودی داره بال‌بال می‌زنه.

یه تکون سریع و به سمت در رفتم. طرف پایین رو با دندون گرفتم. دستم و دراز کردم که قسمت بالا رو بگیرم بلکه گره بزنم ولی مثل بادبزن پارچه بی‌ریخت زرد رنگش رو میزد توی صورتم. سعی میکردم چشمام و باز نگه دارم ولی ناخداگاه بسته می‌شد و اشک ‌‌هایی هم که میومد انقدر سرد بود که یخ میزد. ترسیده بودم. به زور دو طرف قسمت پاره شده چادر رو به هم گره زدم. از عقب روی زمین افتادم. آرنج هام مثل یک جفت فنر بدنم رو گرفت و بعد شل کرد تا بخورم زمین. اگر فیلم بود که اون چند ثانیه افتادن اوج سینماتیک داستان می‌شد.

وقتی با ضربان قلب ۱۲۰ اول حس رهایی می‌کنی و فکر می‌کنی خلاص شدی. کمتر از یه چشم بهم زدن می‌فهمی نه انگار داری بالا میاری. نه می‌تونی خودت و آروم کنی و نذاری قلبت از تو سینه ات کنده بشه، نه جلوی حالت تهوع رو بگیری. فقط میتونی بیفتی و بدن و شل کنی و دعا کنی که ضربانت کم‌کم آروم شه. سینه ات مثل مَشکِ پیر زن عشایر نشین که داره ازش کره میگیره بالا و پایین میره. انگار پیر زن داره حرص هَوُوهایی که شوهر لب گورش سرش آورده رو سر تو خالی می‌کنه.

دیگه خسته می‌شی خودتم وا میدی تا این که کم‌کم ببینی نفست داره آروم می‌شه. طول می‌کشه تا اون نفس عمیق طولانی رو بکشی و خوشحال بشی که عه! این دفعه یه نفس از بینی کشیدم مثل اینکه هنوز کار می‌کنه. خراب نشده. دست و پاهام سر جاشه. زندم!

قندت افتاده. حال نداری بلند شی‌. دستات می‌لرزه. میگی بلند شم یا همینجوری ولو بمونم. بلند می‌شی خودت و جمع می‌کنی و میری سمت کوله پشتی انتهای چادر. از بطری قلپ قلپ میخوری. دوباره حس می‌کنی ضربان قلبت داره می‌ره بالا. روی زمین دراز می‌کشی. دستت و می‌بری لای موهات. چند دقیقه ای مبهوتی. خودتم نمیدونی به چی فکر می‌کنی شاید به دوخت زیگ زاگی نخ‌های چادر فکر می‌کنی که با بادی که توی خیمه پیچیده دارن می رقصن. چرا اینجورین؟ گردنت که خسته می‌شه به خودت میای. آب دهنت و قورت میدی. می‌شینی و به کوله‌پشتی تکیه می‌دی و به لبه‌های تیز صخره های خشن رشته کوه‌های روبروت که از لای پرده‌ی پاره شده ی چادر معلوم شدن نگاه می‌کنی. هیچ صدایی جز وزوز برف و بوران نیست وقتی روی پارچه‌های نایلونی چادر سابیده می‌شه.

می‌خوای بهش فکر نکنی ولی یه از یه جایی به بعد دیگه نمی‌تونی با تجسم یه تابستون گرم و یه نوشیدنی خنک کنار ساحل خودت و گرم کنی. دیگه بخوای هم نمی‌شه. توی این سرما دیگه بمب اتم هم نمی‌تونه گرمت کنه. می‌فهمی باید بهش فکر کنی. می‌فهمی که این همون لحظه است. اینجا لحظه تصمیم گیریه. می‌دونی که این چادر دیگه نمیتونه نگهت داره. یه طوفان سخت یا یکی از اون بوران‌های استخوان سوز کافیه تا کارت تموم شه. حالا دیگه می‌دونی فقط یه تصمیم داری. باید بر....

چی؟! واقعا؟ فکر کردم دیگه ....

... باشه، بسیار خب!

حالا دیگه فقط دو تا تصمیم میتونی بگیری یا میری تا ببینی چی پیش میاد و به امید این‌که قبل از رسیدن شب یه جایی و برای خوابیدن پیدا کنی. هرچند بعیده اینجا چیزی جز یخ و زمهریر پیدا کنی.

یا که همینجا توی این چادر تیکه تیکه می‌شینی. یه تیکه کاغذ از قوطی آخرین کنسرو لوبیات می‌کنی و می‌زاری لب دهنت به خیال خاطره‌ی آخرین نیکتوتینی که قبل از تموم شدن سیگار‌ها به مغزت رسیده بود، سر می‌کنی. به امید این که با هر بازدمی که دود سیگار داره میاد بیرون گرم می‌شی.

کی می‌دونه شاید هم خوش شانس بودی و بوران دیگه ای نباشه. شاید تابستون شده تو خبر نداری. شاید دیگه قرار نیست زمستون بشه. نه؟

نگران اینکه من چی فکر می‌کنم هم نباش. اینجا تصمیم با خودته. هر طور که می‌دونی عمل کن. یادت رفته که من خیلی وقته از این جا رفتم.

باز هر جور راحتی. من دیگه بهت نگاه نمی‌کنم تا بخواد حس بدی بگیری. پس راحت باش، راحت تصمیم بگیر.

میخوای اصلا اون آخرین نفس‌های گاز باقی مونده رو بردار، آب جوش بیار،از اون گرد باقی مونده چای کوهی که اول راه با ذوق و شوق از بوته‌های کوهستان کنده بودی بریز توش و یه چایی دبش بزن. البته که بدون قند نمی‌چسبه ولی بازم کاچی به از هیچی. یه چند لحظه‌ای آروم باش. بعدش کی می دونه چی میشه. من دیگه بهت سخت نمی‌گیرم.

خیالت هم از بعدش راحت باشه. اگر تموم شد، وقتی اومدم سر قبرت، قبری که کوهستان از چند متر یخ و برف برات درست کرده، دیگه تو منو نمی‌بینی، پس جایی برای ترسیدن نیست. دیگه خاطره‌ای برات زنده نمی‌شه دیگه عذابی از گذشته نیست که سوهان روحت باشه. پس راحت باش. وقتی هم بالای سرت نشستم و یه فاتحه برات می‌خوندم، مطمئن باش ازت به احترام یاد می‌کنم. شاید ضعیف بودی. شاید چشمات به همه می‌گفتن که من کیسه بوکس خوبی ام. تشریف بیارید. اگر نزدید که ازتون ممنونم. بزرگواری می‌کنید ولی خب اگر زدید هم مشکلی نیست. از ضربات شما استقبال میکنم!

حداقل بودی. برای این بودنت احترام قائلم.

آروم برو. چه اگر رفتی چه اگر موندی. آروم برو. کسی که نیست بخواد نگات کنه. پس اون لحظه های رفتن رو با استرس همیشگی خراب نکن. اصلا اندفعه بدون کاپشن برو. کی می‌دونه شاید بیشتر حس گرما کردی.

منتظر باش تا چشمات سنگین بشن. اندفعه مربی بدی باش بزار پلک‌هات خاک بشن. دوباره حس قهرمان بازی بهشون دست نده بیان تو گوشت زرزر کنن نذارن بخوابی. اینا خسته نمی‌شن هر چقدر بهشون رو بدی بازم به بازی ادامه می‌دن. هی مشت می‌خورن و تو یهو می‌پری. بعدم میان سراغ هیئت داوران و حرفاشون شروع می‌شه توی مغزت می‌پیچه. این خطا بود! اون یکی از تشک رفت بیرون!

زیپ کاپشن و ببند، کلاه و تا ته بکش روی سرت، کوله رو بزار پشت گردن، گوشه‌ی چادر چمباتمه بزن و ای برو که رفتیم. یه خواب دبش و سرد. اگر تموم شد که شاید دیدمت. از اون قسمتش خبری ندارم ولی اگر یه وقت بیدار شدی، سراغ من نیا. من تا همینجا هم به زور باهات اومده بودم. من هم نمی‌دونم اون موقع چی‌میشه. اونجا زمانی که من و تو هیچگاه تجربه‌اش نکردیم.

موفق باشی، خدا به همراهت



مهدی طالقانی

۹ خرداد ۱۴۰۲

داستان کوتاهداستانکوهستانبرفخیال
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید