مرتضی ناصرخیل
مرتضی ناصرخیل
خواندن ۵ دقیقه·۲ سال پیش

احمد عمو

تقریبا چهار یا پنج سال داشتم و ما توی یکی از روستاهای کرج که زادگاه پدرم بود زندگی میکردیم،

پدرم کارمند شرکت آرمه که وابسته به کارخونه ریسندگی و بافندگی جهان چیت که مرد نکونامی چون فاتح اونجا رو تاسیس کرده بود مشغول به کار بود و از داخل روستا سرویس ایاب و ذهاب داشتن واسه سره کار رفتن و اومدن،ضمنا شغل پدر بزرگ عزیزم کشاورزی بود و از این راه امرار معاش میکردن،

یه زمین کشاورزی کناره رودخونه آران که با دو متر کندن زمین به آب می‌رسیدی و اونموقع ها تو یه مقطعی گندم و بلال کاشت و برداشت میشد و تو یه مقطعی کاهو خیار گوجه و.و.و.و.و....

از داخل روستا تا زمین پدربزرگم پیاده نیم ساعت راه بود و داخل روستا هم خیلی کم پیدا میشد کسی ماشین داشته باشه اکثرا خر و اسب و اگه کسی وضعش خوب بود موتور داشت،من چند تا عمو هم داشتم که تو کار کشاورزی به پدر بزرگم کمک میکردند،ولی با این حال تابستون ها نیاز به کمک داشتن و من حتی با سن کم باید کمکی حتی ناچیز میکردم مثلاً تو نشا زدن یا ظهرها باید ناهار می‌بردم یه وقتا،،فک کنید پسر ۵ساله، نیم ساعت راهه بیابانی رو باید تنها میرفتم و تو این راه سگ و گرگ و همه چی هم بود،یه وقتا با خودم میگم اونموقع ها خدا خیلی هواسش به ما بوده پدر مادرها خیلی دل گنده بودن که بچشونو میفرستادن یه همچین جاهای خطرناکی،،

یه عمو داشتم خدا رحمتش کنه احمد عمو ،،،خیلی ماه بود قد بلند خوش تیپ مودب اصلأ یه دونه بود تو عموهام با همه فرق داشت،عمرش به دنیا نبود و تو یه اتفاق با یه سهل انگاری رفت پیش خدا،

یه سال که اونجا خشکسالی بوده و رودخونه هم آب نداشته چاه خشک میشه و مجبور میشن دو سه متر بیشتر بکنن تا به آب برسن و موتور آب رونصب کنن ،موقع راه اندازی موتور دو تا از عمو هام با هم داخل چاه بودن و بنزین رو به اشتباه داخل چاه میریزن تو موتور و گاز بنزین میگیره و یکی ازعمو هام خودشو نجات میده و احمد عموی مهربون و خوش تیپم خیلی ناباورانه از این دنیا برای همیشه میره،

احمد عمو یه کلوپ داشت اونموقع تو روستا که بازی های آتاری و تنیس و فوتبال دستی داشت و مردم اونجا سرگرم بودن و بجز این یه آپارات داشت که هر چی فیلم تو بچگی دیدم با احمد عمو تو اون آپارتش بود،


یه بار تو بچگی خورده بودم زمین و پام در رفته بود و بابام سره کار بود اونموقع،مادرم بدو بدو رفته بود دره خونه حجت بابا،اسم پدر بزرگم حجت بود که همه میگفتیم حجت بابا،از خوبی‌هاش نگم که اشکم در میاد وقتی یادش می‌افتم ،کلا تو نوه هاش منو یه جوری دیگه دوست داشت و همیشه تو روستا منو میزاشت رو کولشو میچرخوند،خدا همه رفتگان رو بیامرزه مخصوصاً اونایی که خوب بودن و خاطرات خوب از خودشون به جا گزاشتن،،،،،آره خلاصه احمد عمو دستپاچه اومد منو بغل کردو از همسایه حجت بابام آقا رضا یه خر گرفتو منو سواره اون خر کرد که بریم پیش شکسته بندی که یه روستا با ما فاصله داست،حالا فکر کن روستا های قدیم جاده ها کوچه ها خاکی بود..یه بارونی هم میومد با رعد و برق های وحشتناک که خوراکه گوولک در اومدن بود آخه وقتی رعد و برق بزنه قارچ در میاد و به زبون محلی بهش میگفتن گوولک،،،،تو راه این روستا تا اون روستا بهمون سگ حمله کرد ،یادمه عموم فقط نشست رو زمین و منم ترسیده بودمو عموم میگفت نترس الان میرن،خلاصه بعد مدتی که نمی‌دونم چرا بی خیال ما شدن سگا و رفتن ،ما هم به راهه خودمون ادامه دادیم،،،روستای پدری من از توابع هشتگرد و جاده سهیلیه روستای اغلان تپه بود و جایی که رفتیم پای منو جا بندازه روستای کهریزک تقریبا بغل زعفرانیه الان که تهرانی ها همه اونجا ویلا دارن،،،

اونروز رو هیچ وقت یادم نمیره عموم وقتی شکسته بند داشت پای منو جا مینداخت و من گریه میکردمو بی تابی ،اشکهای احمدعمو همیشه جلوی چشممه که به خاطره برادر زادش اشک میریخت و همش می‌گفت عمو برگردیم بریم بشین هر چقدر میخوای آتاری هواپیمارو بازی کن شبم بمون خونه ما،اصلا نمی‌زارم نعمت داداش تو رو ببره خونه،

حجت بابا از زن اولش یعنی ثریا مامان پدر من و دو تا عمه های بزرگم رو داشت و وقتی پدر من پنج سالش بوده به خاطر مریضی ثریا مامان فوت می‌کنه و حجت بابا میره با اکرم مامان ازدواج میکنه و حاصل این ازدواج هم احمد عمو و سه تا عموی دیگه و یه عمه که از همه کوچکتر بوده میشه،،،

یعنی من دو تا عمه تنی یه عمه ناتنی و ۳ تا عموی ناتتی داشتم،

اکرم مامان هم خیلی مهربون بود و منو خیلی دوست داشت و همیشه هوامو داشت ...خدا رحمتش کنه اکرم مامان و که همه ازش به خوبی یاد میکنن،،،

من بزرگ بزرگ تر شدمو توی همون روستا تا جایی که پدرم به اصرار مادرم تصمیم گرفت خونرو بفروشه و ما بیایم کرج زندگی کنیم و اونموقع ها یادمه عمه بزرگم که خیلی ماهه کلا عمه هام همشون خوش اخلاق و خانومن و دوست داشتنی ،عمه بزرگم راضی نبود ما بریم کرج و مشتری های خونرو با احمد عمو دوتایی کله پا میکردن،ولی مرغ مامان بابام یه پا داشتو او یکی از عمون روزها، یکی از بچه های همون روستا اونجا رو خرید و ما برای همیشه اومدیم کرج،

احمد عمو هم بعد از مدتی زن گرفت و زن عمو و عمو ماهی یکبار میومدن و سر میزدن به ما و من همیشه خاطرات خوب از احمد عمو تو ذهنمه هر وقت برم سمت روستامون سره خاک میرمو هم فاتحه میخونمو و هم درد دلی با عموی مهربونم میکنم به یاد خاطرات خوب و خوب و خوبی که از خودش یه گزاشته و من هیچ وقت خوبی هاش رو یادم نمیره

و آخره این داستان این رو اضافه میکنم که قدر همدیگرو بدونیم و خوب باشیم چون هیچ چیز بهتر از این نیست که در زمان نبودنت. ازت به نیکی یاد کنن و
بابت خاطرات خوبی که به جا گزاشتی اشک تو چشمهاشون جاری بشه،،،

بدرود

احمد عمو
دیری است که عشاق گنه کار و خموشند...از باده و می غیره رخ یار ننوشند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید