این نوشته بر گرفته از حقیقتی تلخ در زندگی بوده که خاطرات تلخش هر زمان کام را بر آدمی تلخ میکند و حس درونی هر انسانی را آزرده و تفکری عظیم برای مقابله و رهایی از آن را میطلبد........
از اینجا شروع کنیم که شخصیت و کاراکتر هر انسانی به عوامل بسیاری بستگی داره،اول از همه خانواده، نوع تربیت، محیط و پیرامون اجتماعی و بعد آموزش و نگرش جامعه نسبت به اون شخص،البته از چهره هرکسی میتوان فهمید که این تقاوت در چهره در افکار و شخصیت و نگرش و بینش او امری طبیعی و بازدارنده است،پس از همه نمیتوان به یک اندازه توقع شعور توقع درک و توقع هم زیستی داشت،کلا مقوله عجیبیه این انسان بودن،هم میشه درکش کرد هم میشه درکش نکرد،
با یک داستان واقعی از زندگی شخصی،که همواره این لحظات رو تجربه کرده شروع میکنیم...
سالها پیش یک جوان تازه به سن بلوغ رسیده و کم تجربه بنا بر نیاز و رسم و رسومات موجود جامعه با دختری آشنا میشه و این دوست داشتن و عشق به قدری بی آلایش بوده که در کسری از زمان و اندک تحقیقی ناچیز منجر به ازدواج و تشکیل خانواده میشه،،،خانواده دختر سالها پیش پدر خود رو از دست داده بودن و مادر حکمران بلا منازع بوده و حرف اول و آخر رو او میزده و فرزند ذکوری در این خانواده نبوده بچه ها همگی دختر بودن و چندین داماد که به واسطه ازدواج وارد این خانواده شده بودن،،،
شخصیت و کاراکتر مادر هیچ شباهتی با مادر های دیگه نداره، تا جایی که بچه ها و دوستان و برادر و خواهر او هم نسبت به این مسئله معترض بوده و هرز گاهی کش مکش و قهر و آشتی های فراوانی به واسطه این اخلاق و رفتار مادر خانواده گریبانگیر دیگر اعضا میشده و همه با جمله اینکه مادرمه یا خواهرمه یا مادر زنمه به خاطر زنم عیب نداره از کناره این قضیه عبور میکردن،،،
این زن شخصیتی مردستیز ،حسود ،حتی نسبت به بچه های خود،مغرور،بدون گذشت و بخشش،حرف در بیار از ناخن پا تا موی سر،در بیست و چهار ساعت هشت ساعت رو مشغول غیبت کردن و حرف بردن و آوردن و دیگران باید همش از ایشون تعریف کنن مثلاً وای چقدر شما خوشگلی وای چقدر شما بزرگی کاش یکی مثل شما کنارم باشه تا بتونیم ازش آرامش بگیریم و از این جور چیزا خوشش میاد کلا و ظاهر بین و آدم شناسی در حد صفر... خلاصه همیشه هر جایی که باشه یه داستان و حکایتی پیش میاره و کلا نمیزاره به کسی خوش بگزره،و اگه بفهمه دو تا خواهر با هم رفت و آمد کردن یا مسافرت رفتن تا یه مدت دیگه نه جواب تلفنشونو میده و به بقیه هم یاد میده که با اینها ارتباط نداشته باشین و به احتمال قریب به یقین بلاک خواهند شد...و این رو مقایسه کنید با مادر های دیگه که وقتی بچشون مسافرت میره زنگ میزنن میگن آهسته برید مواظب باشید رسیدی دخترم پسرم خبر بده و منو بی خبر نزار،انشالله خوش بگذره بهتون و و و و و و و ...با نوه پنج ساله مشکل داره تا پیره مرد هشتاد ساله...و همه مجبورن تحمل کنن و همین،،،متاسفانه عده ای هم هستن که مشغول به خودشیرینی و دفع کمبود و عقده هاشون هستن و اگه دیگران هم بخوان کمی ایشون رو سره جاشون بشونن نمیزارن و شروع به لب لب گرفتن و غیبت کردن و یه مشت کارهای تکراری،و کلا عادت کردن به این کار و کم کم به یک آدم دیوونه که جز غیبت و حرف بردن آوردن چیزی بلد نیستن تبدیل شدن و علتش هم اینه که مادر خانواده اونها رو به خوبی شناخته و هر جوری دلش میخواد سواری میگیره ازشون،،،ولی از یه جایی به بعد دیگه این سیستم جواب نمیده ،چون هر چقدر هم که خر باشی بعد از ده سال بیست سال بالاخره میفهمی چه خبره دیگه،ولی به نظرم خوش به حال خر که حتی بعضی ها اونم نیستن....بحث رو ببریم سمته بزرگوار و خصوصیات شخصیتی و رفتاری...
مثلاً چون حال نداره خونه آشپزی کنه و از زیره بار مسئولیت زندگی در میره و دایما خودشو میزنه به مریضی و دایم تلپه خونه این داماد اون داماد...
بعده یک هفته که موندو تلپ کرد میره شروع میکنه حرف در آوردن راجبه داماد و دختر که اینجوری کردن اونجوری کردن سره سفره همش یه بار تعارف کردن به من ،،به قول یه عزیزی که میگفت مهمون یه روز میمونه دو روز میمونه میره و دو ماه بعد سه ماه بعد میاد تازه اونم بعد از اینکه پس داد مهمونی شو ،کسی که میاد یه هفته میمونه دیگه انتظار سره سفره هی تعارف کردن رو نباید داشته باشه .میگفت برنج خریدم کیلویی ۱۳۰تومن گوشت خریدم کیلویی ۴۰۰تومن بابا کوفتت کن دیگه،،تو که میخوای بری پشت ما حرف بزنی چه ما ده بار تعارف کنیم یا یه بار پس ک.س.خ
پدر خانواده در سن ۴۰سالگی از دنیا میره و بچه ها و اهل فامیل همیشه به نیکی از ایشان یاد میکنن و البته این رو هم میگن که مامان خیلی اذیتش کردو همش باهاش قهر بود و از این جور داستانا..خدابیامرز سکته کرده بوده در اثر فشار عصبی..و تو خود بخوان حدیث.....
بعد از چند تا شوهر که اومدن و مدتی با ایشون بودن و فرار رو بر قرار ترجیح دادن یکی از آشنایان مردی رو معرفی میکنه که به همسری این دیو صفت در بیاد و پیره مرد بیچاره ازهمه جا بیخبر اومده و ظاهر رو دیده و پسندیده و گرفتار شده...(داخل پرانتز این رو هم عرض کنم که دوستم میگفت فوق العاده ایشون بازیگر ماهری هستند و در نقش آفرینی دستی بر آتش دارند و جوری فیلم بازی میکنه که اگه شما ببینیدش اصلأ باورتون نمیشه)
ایشون اول به پیره مرد قول میده که من دخترم که ازدواج کرد میامو تو یه خونه با هم زندگی میکنیم و فعلأ هفته ای یک شب میام تا دخترم شوهر کنه.
و بعد از ازدواج دختر،،، ده پونزده سالی هم به بهانه های مختلف نرفت تا پیره مرد بمیره و حقوق بازنشستگی شو بگیره،ولی از اونجایی که خدا جای حق نشسته پیره مرد هشتاد سالشه و صحیح سالم و سلامت و رازه سالم موندنشم اینه که از این بزرگوار دور مونده بوده...
با گرون شدن خونه و اجاره بهای مسکن پیره مرد دیگه از پس خرج و مخارج این خانم چهارده ساله بر نمیومده و ایشون رو به اجبار به خونه خودش میبره و هر روز یه داستانی سره این پیره مرد پیاده میکنه و اونم هی پا میزاره یه فرار خونه دختر و پسرش و دوستانش..
یه چیزی بگم حال و هواتون عوض شه، این دیو خانم به خواهر و برادراش نگفته بوده که من ازدواج کردم و همیشه برادرارو تیغ میزده و همه هم به ضمه اینکه یه زنه تنهاست کمکش میکردن به لحاظ مالی،تا اینکه پدر بزرگوار که بازنشسته بوده فوت میکنه و بچها برای گرفتن حقوق اقدام میکنند میبینند که ایشون شوهر داره و تازه میفهن چه رکبی خوردن تو این سالها...
برگردیم به داستان....از روزی که رفت خونه این پیره مرد ،یه روز با پسر یه روز با دختر یه روز با عروس این پیره مرد داستان داره و همش این پیره مرد رو حرص میده و پیره مرد دیگه چیزی ازش نمونده...... و در ماه کلا سه چهار روز خونست و بقیرو مزاحم زندگی دیگران،،تازه جاییم که میره میگه من که چیزی نمیخورم یه کف دست برنج و یه کم گوشت و یکم ماهیچهه و یکم مرغ و یکم کدو یکم گردو یه کم چهار مغز همین..
و این جالبه که چیزی نمیخوره ......
دوستم تعریف میکرد میگفت اگه اوضاع بر وفق مرادش نباشه جواب بچهاشو سربالا میده و یه جور که انگار ازتون راضی نیستم و زنگ میزنه بهشون میگه نفرینتون کردم و به بقیه فامیل میگه و آرامش زندگی شونو بهم میزنه و اگه دخترش زنگ بزنه و حالشو بپرسه میگه زنگ زدن به چه درده من میخوره منو دعوت کنین بیام خونه هاتون بمونم از من مراقبت کنین..واسم ماهیچه درست کنین و.........
میره خونه دختر خونه داماد میمونه میخوره و به محض رفتن شروع میکنه زنگ زدن به این و اون که بهم خوش نگذشت والا رو میخ بودم تو این چند روز،تو خوبی، هر وقت میام خونه ی تو حالم خوب میشه و البته بعد از اینکه خونه ی اون رو هم ترک میکنه پشت اون هم به بقیه همین رو میگه...
دوستم تعریف میکرد میگفت چند سالی تو یه محل با هم بودیم و اون چند سال جز بدترین روزهای زندگی ش بوده ،میگفت بچه ها و داماد های دیگرو جمع میکرده خونش که ،خونهاشون اونجا نبوده و ما رو دعوت نمیکرده و هی خانومم و اذیت میکرده،یا عید یه داستانی درست میکرده که بقیه با ما قهر کنند و ما تنها بمونیم و خودش بتونه با بقیه یه موضوعی داشته باشه واسه حرف زدن و غیبت کردن..البته این رو هم بگم که همیشه توی جمعاشون یه داستانی هم واسه بقیه درست میکرده،مثلا اگه دامادی با خواهر زنی شوخی میکرده یا بلعکس پشت سر این و اونو میبسته به هم که نظر دارن مثلا به هم ،،
دوستم میگفت من جوون بودمو کم تجربه خانومم همین طور مثل خودم ساده...
و این خیلی مارو اذیت میکرد تا حدی که میگفت بچه اولم خیلی باهوش بود و با استعداد ولی به خاطره داستانهایی که داشتیم گاهی اوقات ناخواسته زیره بار اون فشار پسرمو تنبیه میکردم یا با خانومم روزها بحث میکردیم با هم جلوی بچهمون و این قضیه باعث شده بچم کمی استرسی بشه و آسیب ببینه که باعث و بانیش این دیوونه ی زنجیریه که جاش وسط جهنمه،،،میگفت خوبه این پول و قدرت نداره وگرنه هممونو گردن میزد و طلاق بچه هاشو میگرفت هر جور شده،واقعا خدا خرو شناخت بهش شاخ نداد،،
میگفت تو اوج جوونی منو خانومم عوض اینکه فکر زندگی و کار و پیشرفت و تربیت بچه و چیز یاد گرفتن باشیم و همش کش مکش و داستان و حکایت
البته این رو هم میگفت که خودش هم مقصره چون بی تجربه بوده وگرنه از همون اول تو روش وایمیساده و راش نمیداده خونش...
خلاصه بعد از چند سال که با هم تو یک محل زندگی میکردند یک روز به بهانه اینکه اینجا به مرکز شهر دوره اینجا بره بیابونیه و از این جور داستانا از اون محل میره،
یه روز دمه مغازه نشسته بودم دیدم همین دوستم خوشحال یه سربند بسته به سرش یه پرچم زرد که واسه حزب الله لبنانه دستشه و چند تا جعبه شیرینی زبون،گفتم داستان چیه گفت داداش بخور خروج اسرائیل از جنوب لبنان ،یه جعبه شیرینی گزاشت رو میز منو چند تا بوس و رقص کنان از مغازه بیرون رفت..با خودم گفتم این که اهل سیاست و حزب الله نبود چی شده یهو رنگ عوض کرده ،چند روز بعد دیدمش گفتم تو رو با این صورت سه تیغ کی رات داده تو بسیج و سپاه و اینا که شیرینی پخش میکنی؟کلی خندید و گفت مادر زنم از محلمون رفت راحت شدم اسرائیل مادر زنم بود اینجا هم جنوب لبنان،،،مبگفت از حالا دیگه منتظر مرگ اسرائیلم فقط این خوشحالم میکنه،،
اونروز کلی فکر کردم با خودم چرا بعضی ها آنقدر راحت با زندگی آدمها بازی میکنن و از موقعیت و جایگاهی که دارن سواستفاده میکنن و به جای خوبی کردن و بزرگی کردن فقط ظلم میکنن تا جایی که دیگران فقط مجبور به تحمل کردنشون باشن اونم نه برای همیشه برای اوقاتی که دیگه مجبورن و چاره دیگه ای ندارن،،
قصه خروج اسرائیل از جنوب لبنان بر اساس واقعیت از زندگی چندین انسان بی گناه نوشته شده و که اسیر ظلم و نادانی و خودخواهی یک از خدا بیخبر بودن به جای اینکه طمع خوش محبت دوست داشته شدن رو بچشن درگیر چیزهایی بودند که اصلأ حقشون نبوده،
البته دوستم از بیغیرتی ها و خیلی چیز های دیگه هم گفته بود از سو استفاده از بچها گفته بود ولی واقعا قابل نوشتار نبود ،چون کلا ذات بشریت رو زیره سوال میبرد،
امیدوارم این نوشته تلخ رو هیچ کس تجربه نکنه چون روح آدمی رو آزرده خاطر میکنه و دادگاه حق الهی رو زیره سوال میبره که چرا باید چنین کسانی در لباس انسانیت حضور داشته باشند و با سرنوشت و عمر کوتاه آدمها بازی کنند،،،
و در آخر هم این نوشته تلخ رو با شعر زیبایی از سعدی شیرازی به پایان میرسونم..
خدا را بر آن بنده بخشایش است،،،
که خلق از وجودش در آسایش است،،،