ویرگول
ورودثبت نام
مرتضی ناصرخیل
مرتضی ناصرخیل
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

دهه شصتی

یه ماشین پاترول سفید پیچید تو کوچمون و همه یهو انگار جن دیدن پا گذاشتن به فرارو در رفتن ،من جلو در نشسته بودم رو این جعبه های میوه فرفره رنگی درست کرده بودمو و میخواستم بفروشم رنگهای قرمز سبز ...

کاغذ رنگی و چوب حصیر و سوزن ته گرد با اونا فرفره درست میکردیم و می‌فروختم... بادبادک هم درست میکردیم با سیریش و حصیر و از این کاغذ تعاونی ها

شانسی هم داشتم اگه یکی جاسوییچی میبرد اونم تایتانیک دیگه اونروز گل و زده بود و بهترین روزه زندگی ش بود اونروز،یه ماهی هایی بود شبیه لواشک اونام خیلی خوشمزه بود من نصفشو خودم موقع فروش میخوردم،از این آدامس سکه ها که تو زرورق های رنگی هم بود می‌فروختم اونموقع ،آخ یادش بخیر...برگردیم به اصل داستان....

من مات و مبهوت مونده بودم فک کنم ۴ پنج سال داشتم چند نفر از ماشین پیاده شدند اومدن سمت من یکیشون گفت بچه جون اینا چیه مگه ماشین کمیته رو ندیدی چرا هنوز نشستی اینجا،بدو برو خونتون ..منم تند تند جعبه هارو برداشتمو رفتم تو حیاط درم محکم بستم...مامان جونم اومد گفت چی شده مادر گفتم آقاهه میگه کمیته است برو تو ..‌‌

یهو صداش آروم شد و خیلی یواش گفت آره مامان جون بیا تو بزار یکم دیگه میرن دوباره برو،رفت و یه آب قند واسم درست کرد آورد داد انگشترشم انداخت تو آب گفت بخور ...

شب که بابام اومد خونه ازش پرسیدم بابا کمیته چیه ،چرا همه فرار میکنن ،امروز اومده بودن تو کوچمون،آقاهه به من گفت بدو برو خونه،بابام خندید و گفت با تو کاری ندارن بابا دنبال آدمای بد می‌گردن...

با همون سن بچگی بازم برام عجیب بود که اگه دنبال آدمای بد می‌گردن چرا همه فرار میکنن یعنی تو کوچه ما همه اونایی که فرار کردن بدن؟؟؟

اونموقع ها بابام باشگاه کشتی می‌رفت تو خیابون کسری کرج ،سره خیابون کسری یه بستنی فروشی بود که معجونای معرکه ای داشت،یدفعه که با بابام رفتم باشگاه که تموم شد رفتیم معجون بخوریم مغازه داره گفت ممنوع شده فروش معجون،

یه مدت هم یادمه اگه با تی شرت آستین کوتاه میرفتی بیرون گیر میدادن بهت...

ما ویدیو داشتیم مارک آیوا تو محلمون یکی فیلم اجاره می‌داد یادمه فیملارو تو دستمال و جانماز جاب جا میکردیم ....

یه شطرنج داشتیم تو خونه که بابام بازی میکرد وقتی مهمون میومد، که گفتن اونم ممنوع شده...

نوار داخل ماشین ممنوع بود فقط افتخاری شجریان مجاز بود

تیله بازی، هفت سنگ ،کاشی بازی ،الک دولک ،

لی لی اینا آزاد بود اونم به شرط اینکه پسر و دختر با هم بازی نکن،

ما تو محلمون سره یکضرب خوردن نوشابه همیشه کل داشتیم و من استاد بودم تو این کار،


از این چرخ و فلک ها میومد دمه خونه از اونا سوار میشدیم ...بگزریم...

بدترین خاطرات اونروزا دوران طلایی مدرسه و برخورد مدیر و ناظم و معلم با دانش آموزان بود...

از دره مدرسه که می‌رفتیم تو موهامون رو دست میکشیدن اگه از دو انگشت بیشتر بود همونجا با ماشین یه تیکرو کچل میکردن که مجبور بشی بزنی فردا..بعد هم گشتن کیف و این جور چیزا،اگه تخمه همرات بود اونم می‌گرفتند ازت ...پنج دقیقه دیر میکردی باید جلو دره کلاس یه لنگ پا وایمیسادی،

اگه درس بلد نبودی با خط کش و شلنگ تنبیه می‌شدی..اگرم معلم باهات بحث میکرد که خیلی راحت مینداختت و باید باز شهریور میومدی و امتحان میدادی و تو کارنامه ت میخورد قبول شهریور،

آنقدر مشق مینوشتیم که انگشتامون تاول میزد،

از این تراش سطلی آبی رنگا که هر کی داشت انگار بچه مایه کلاس بود

یا این پاک کن که هر چی پاک می‌کردی پاک نمیشود کاغذ رو پاره میکرد،

ماه محرم ها چه باصفا بودو شلوغ ،هر کی هر جا بود ماه محرم خودشو میرسوند محل و همه از ته دل عزاداری میکردن،مثل الان نبود که میتینگ تبلیغاتی باشه واسه یه عده خاص


یه متر برف میومد باید میرفتیم مدرسه نه سرویسی بود نه چیزی الان یه ابر میاد تو شهر مدرسه تعطیل میشه...

تنها دلخوشیمون اون موقع ها دختر بازی بود و نامه نگاری و رفتن دمه مدرسه دخترونه و از این تلفن سکه ای ها ...

من نامه نگاری رو خیلی دوست داشتم .اول همه نامه ها به نام تک ستاره آسمان عشقم،یا بعضی‌ها که خلاق بودن دفتر نظرات داشتن که باید راجع به هر چیزی نظر میدادی،یه بند خدایی دفتر نظراتشو داده بود به من که بنویسم براش ،یه قسمتش یه شعر نوشته بود و گفته بود که بقیشو شما تکمیل کنید،،نوشته بود خورشید اگر محو تماشای تو نیست ....چند تا نقطه که باید خودت تکمیل میکردی منم نوشته بودم در جواب که خورشید اگر محو تماشای تو نیست از پشت کوه اومده عین خودت،خلاصه دفترشو دادم بهش نمی‌دونم دیگه چرا باهام قهر کرد مگه حرف بدی گفته بودم ،نمیدونم پشت کوه جای بدی بوده یا خورشید از من بهش بدی گفته بوده،

میدونین چرا به ما میگن دهه شصتی چون همه چی شصتش سمت ما بود ...

نه تفریح کردیم نه احترام دیدیم نه لباس خوب پوشیدیم نه کیف و حال کردیم فقط و فقط تنبیه و محدودیت و درس و مشق....

ولی یا تمومه بدی هاش اونروزا دلامون خوش بود حتی به یه توپ پلاستیکی که دو لایه میکردیوم باهاش تو کوچه بازی میکردیم...چقدر اونموقع ها دوست داشتیم ،من فکر کنم اونوقتا پنجاه تا رفیق داشتم اما الان یدونه هم پیدا نمیشه...

خلاصه که ده شصت ده ای بود برای نسلی که ناکارآمدی های یک عده تازه سره کار اومده داشتن با ذهن مریضشون مملکت داری میکردند و الان هم بعد از چهل و اندی سال مغز های مریض و دست های کجشون تو سفره مردم درازه...به امید خاطراتی خوش،بدرود







دانش آموزاندهه شصتی
دیری است که عشاق گنه کار و خموشند...از باده و می غیره رخ یار ننوشند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید