ویرگول
ورودثبت نام
مرتضی ناصرخیل
مرتضی ناصرخیل
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

شخصیت شناسی تجربی

مرکب رندان سفر کردم شبی افسانه وار،

ماجرا اینگونه بود نیمه سیبی از گلابی و انار،

یه صبحی از خواب پا شدم و دیدم همه جا سکوته هیچ صدایی از هیچ کجا نمیومد با خودم گفتم شاید اول صبحه،هنوز خیلی ها خوابن ،بزار یکم بخوابم دوباره پاشم،یهو صدای ماشین سیب زمینی پیازی که با وانت میومد تو کوچه اومد که سیب زمینی پیاز سیب زمینی پیاز،با خودم گفتم این اول صبح نمیومد چرا انقد زود اومده، نمیگه مردم الان خوابن،صدای همسایمون که داشت باهاش چون میزدو همزمان غر میزد که پلاسیده ها رو نزار پیازات چرا خشکه اونم میگفت مگه میخوای آبشو بگیری بخوری خلاصه کوچه رو گزاشته بودن رو سرشون،بلند شدم و اومدم از اتاق بیرون چشمم افتاد به ساعت که یکو چهل دقیقه رو نشون میداد منو میگی همینطور مات و مبهوت مونده بودم چرا مامانم صدام نکرده یعنی چی اصلاً ،چرا هیشکی خونه نیست ،هی صدا زدم مامان مامان بابا داداش،

آشپزخونه رو دیدم حموم دستشویی هیشکی نیست خدایا اینا کجا رفتن،یهو چشمم افتاد به کاغذ روی میز آرایش ،مامانم نوشته بود سلام عزیزم خواب بودی دلم نیومد بیدارت کنم حالا یه روز استراحت کن نرو سره کار،ما اومدیم خونه باباجون ناهار، تو ام بلند شدی از خواب بیا...یه امضا هم زیرش زده بود و آخه عادت داشت مامانم،

دست و رومو شستم و یه کم کتیرا به موهام زدمو راه افتادم برم خونه بابا بزرگ که ما میگفتیم باباجون...از پله ها اومدم پایین پسره همسایمون و دیدم گفت کجایی پس تو موبایلت که خاموشه هر چی هم زنگ زدم درو باز نکردی گفتم خواب بودم الان پاشدم..گفتم حالا چی کار داشتی؟ گفت بیا بریم برات میگم..یه سر رفتم در خونه بابا جون و به مامانم گفتم پسر همسایه یه بار داره باید برم اونو بیارم دو تا لقمه واسمون گرفتو راه افتادیم که بریم بارو بیاریم..یه کولر گازی یکم لوازم التحریر یکم خورده ریز, ماشین پر نشد بهم گفت محکم ببند راه دوره یه وقت نیفته..منم فکر کردم مثلاً بیست سی کیلومتر باید بریم ...خلاصه گفت یه سر برو دره خونه من وسایلمو بردارم توام به خونه بگو وراه بیافتیم،من گفتم به مامانم گفتم دیگه گفتن نمی خواد.. خلاصه راه افتادیم گفتم کدوم ور برم گفت بنداز اتوبان سمت تهران..گفتم مسیر کجاست گفت جاجرود ..آقا ما هر چی می‌رفتیم نمیرسیدیم دو ساعت سه ساعت یهو تابلو اصفهان کاشان رو دیدم گفتم میثم مگه نگفتی جاجرود اینجا که داره می‌ره اصفهان ،

گفت جاجرود نه یاسوج.. .منو میگی بدنم یخ کرد یاسوج کجا تهران کجا !!!من اصلا راه دور نمیرم،بعده کلی دوا مرافه که تو به من بد گفتی آخه این چه کاریه راه افتادیم و رسیدیم اصفهان, ماشینو گزاشتیم تو پارکینگ تو مرکز شهر رفتیم یه دوری بزنیم یه چیزی بخوریم و برگردیم که حرکت کنیم ،شامو زدیم و ساعت حدودای ۱۱شب بود اومدیم سمت پارکینگ دیدیم بسته در زدیم نگهبان اومد گفتیم ما مسافریم ماشینمون اینجاست باید راه بیفتیم گفت کلید دست من نیست سیستم خاموشه نمیشه فردا...عجب سفری شد..........

یه دوری تو شهر زدیمو چند تا مسافر خونه قیمت ها خیلی بالا بود مثلاً کرایه گرفته بود ۱۵۰هزار تومن مسافرخونه شبی پنجاه بود برگشتیم دوباره پارکینگ با کلی خواهش التماس گزاشت که بریم تو نمازخونه بخوابیم و گفت صبح ساعت شیش باید راه بیفتین واسه من مسوولیت داره...راه افتادیم سمت استان کهگیلویه و بویر احمد یه جاده داشت عین جاده چالوس یکم خطرناکتر بهش میگفتن گردنه بابا میدان اونجا رو رد کردیم و یه دهی بود به نام ده گرجی ها بار و تحویل دادیم کرایه رو گرفتیم و حرکت کردیم سمت شیراز...شب رسیدیم شیراز یه مسافر خونه نسبتاً مناسب پیدا کردیم و اونجا موندیم صبح گفتیم تا اینجا اومدیم یه سر تخت جمشید بریم بعد راه می‌افتیم،اومدیم و چند تا نگهبان سواره اسب بودن تو محوطه گفتن تعطیله رحلت امامه ..یعنی دریا بریم باید آفتابه با خودمون ببریم..حالمون گرفته شد! حرکت کردیم سمت اصفهان ،اصفهان که رسیدیم دیگه خسته شدیم رفتیم ماشینو بزاریم همون پارکینگ, به نگهبانه گفتیم ما مسافریم پنج تومن میدیم آخره شب بزار ما بخوابیم اینجا تو نمازخانه صبح زود میریم..گفت الان پارکینگ پره برید آخره شب بیاید باشه، پولو همون موقع بهش دادیم و راه افتادیم با ماشین ،رفیقم گفت بریم خان اصفهان اونجا یه استخر داره من یه بار اومدم هم خستگیمون در می‌ره هم یه دوش میگیریم حالمون جا میاد خلاصه پرسون پرسون سوال کردیم آخر سر از مغازه ای که نزدیک همون محل بود پرسیدیم گفت اشتباه اومدین برگرد برو اینجا بنداز اتوبان برو اونجاست ..ما هم ساده ساده حرف این بابا رو گوش کردیم یه ساعتی الاف شدیم و از یکی دیگه پرسیدیم گفت بابا همونجا بوده خواسته اذیتتون کنه کلا اصفهانی های عزیز مخصوصاً پیراشون از این اخلاقا دارن خیلی ها به من گفته بودن اما باور نمی‌کردم...به دوستم گفتم من حال این پیر مردرو میگیرم برگشتیم و رفتم دمه مغازش با چند تا هم سن و سالای خودش نشسته بودن اونجا تا منو دید رنگ و روش پرید ..رفتم گفتم مرد حسابی تو جای پدر بزرگ منی من تو این شهر غریبم یه آدرس پرسیدم ازت، میشه پشت همین خیابون منو فرستادی نا کجا آباد گفت نه من درست گفتم تو اشتباه رفتی خلاصه اومدم سواره ماشین شدم رفیقم گفت دارن مارو نشون میدن و میخندن...گفتم برو دمه یه سوپر مارکت وایسا کار دارم ..یه شونه تخم مرغ با دوتا ظرف آب معدنی از جوب پر کردیم به رفیقم گفتم بشین پشت فرمون منم عقب وانت اینارو میزنم بهشون تو گازشو بگیر بریم...برگشتیم همشون دوره هم نشسته و بودنو داشتن می‌خندین یهو تا منو دیدن پشت ماشین تخم مرغ بود که تو سرو صورتشون فرود میومدو آخر سرم آب جوب..یه درس اساسی بهشون دادیم و از مهلکه گریختم شب و رفتیم پارکینگ و صبحم گازشو گرفتیم سمت کرج دیاره عاشقان...خلاصه داستان،،، اصفهان رفتین بزنین گوگل مپ و ماشین پارکینگ گزاشتین بپرسین تا کی باز هستن..شیراز رفتین تقویم رو چک کنید رحلت امام نرید تخت جمشید...از کرجم خواستین حرکت کنین حتما چند بار سوال کنید که یاسوج رو جاجرود نشنوین..بدرود


سیب زمینیتخت جمشیدتخم مرغ
دیری است که عشاق گنه کار و خموشند...از باده و می غیره رخ یار ننوشند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید