مرتضی ناصرخیل
مرتضی ناصرخیل
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

شعر رفیق

امشب آمد بر سرم شعری سرایم از رفیق...

آنکه جان باید برایش داد از جنسه عقیق...

بود مردی یکه تازو رک ولی عشقش عیان...

وصف او اینگونه باشد با مرامی عشق جان...

وادی شهر است اما در رفاقت جان فشان...

گرم صحبت،گرم محفل،همچو یک آتشفشان...

سفره داره ملک خویش و خنده اش بی انتها..‌.

دوستی هم،معنی اش را دیده با او در وفا...

لفظ بازی را از او آموخته ملکو ملک...

نطق هایش با طلا باید نوشت در عرش و فلک...

میدهد معنی به هر جمعی غمش بی انتها...

نارفیقی دیده بسیار ز دوست و آشنا...

در درستی اش چه گویم زبان هم قاصر است...

قصه گوی بی بدیل و همای حاضر است..‌.

هر زمان این شاعر دل خسته را پندی دهد...

ناطش زیبا،دلش زیبا،باده و قندی دهد...

دیده اش از هر نظر بر عشق پیوندی دهد...

قالبم گشته تهی ،کاش سربندی دهد...

بیت آخر را چه گویم ای صفای این جهان...

بی رقیبی در نظر بازی رفیقم عشق جان...

تقدیم به رفیق عزیز و دوست داشتنی خودم سایت مستدام،،،،

دوست داشتنیرفیق
دیری است که عشاق گنه کار و خموشند...از باده و می غیره رخ یار ننوشند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید