مرتضی ناصرخیل
مرتضی ناصرخیل
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

شعر بخاری

آدمی بود در نگاهش همچو کودک بچه ای،

با محبت بی ریا همچو کوه و صخره‌ای،

دوست میداشت گر تواند لاجرم یاری دهد،

بر پکیج و بر بخاری میل دلداری دهد،

دست او برخورد اینک بر بخاری زمان،

قطعه ای بشکست اینک یا رفیقم عشق جان،

هر دم آنی آمد و آنی برفت اما نشد،

شعله خاموش و بخاری سرد روزی جان نشد،

هر که آمد سخره ای کرد بر این حال غریب،

زلف بازه بی تامل زانتیا بازه عجیب،

من بخاری را بشارت میدهم کی گرم شو،

چله شب نزدیک و نزدیک است جانا گرم شو،

من خرابت کرده ام باشد مگر من کافرم،

شعله را بالا بکش در زمستان آذرم،

خاطر دیداره تو هر صبح دارد استرس،

گر کمی روشن بمانی من ندارم بغض و حرص،

داشتم یک روز میرفتم به سمته سمته تو،

هر چه کردم بر خودم کن هی نشو خاموش تو،

بر بزرگی خودت من را ببخش ای عشق جان،

خبط ما اینک شده سرما ستیزه بی زبان،

تقدیم به همه خوبا


بخاری
دیری است که عشاق گنه کار و خموشند...از باده و می غیره رخ یار ننوشند
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید