در سکانسی از فیلم «زندگی دیوید گیل» جملاتی تاثیرگذار از زبان شخصیت اصلی داستان و البته با ارجاع به اندیشههای لاکان و پاسکال شنیده میشود که به نظر من بسیار عمیقاند و از آن حرفها هستند که پیشتر بارها بهانهای برای درفکرفرورفتنام بودهاند. میگوید فانتزیها باید غیرواقعی باشند. هرکس به دفعات این تجربه را دارد که پس از رسیدن به مقصود چهقدر دلسرد شده است! حال آن که همچنان میداند آن مقصود چه ارزشی برایش داشته و دارد. اما مسئله صرفاً دلزدگی از یک دستاورد نیست؛ اصولاً انسان نمیتواند تا ابد طالب چیزی باشد مگر اینکه هیچوقت به آن نرسد. دیوید گیل در فیلم میگوید «در لحظهای که به مطلوب برسی، دیگر نمیخواهیاش و اصلاً نمیتوانی که بخواهیاش». پس ادامهی زیستن امیال تا جایی است که مطلوب غایب است؛ «شکار شیرینتر از کشتن است». در درستی جملهی قبلی نمیتوان شک داشت؛ مگر نه اینکه شکار یکی از تفریحات رایج پادشاهان بوده و مسلماً این کار را از روی نیاز به غذا نمیکردهاند!
همین جا، همین خوشتر بودن نرسیدن آشناست. به یاد لحظهای از کلاس ادبیات اول دبیرستان میافتم. درس بخشی از داستان لیلی و مجنون بود. شاید کسی در کلاس نالید که چرا در این داستانهای عاشقانه از وصل نهایی هیچوقت خبری نیست؟! چرا نه فرهاد به شیرین میرسد و نه مجنون به لیلی؟ معلم خیلی کوتاه گفت که همهی قشنگی عشق مال قبل از وصل است. حال، مگر میشود این میل بزرگ انسانی را که عشق نام دارد، به موضوع حرفهای آن فیلم پیوند نزد؟ به نظر میرسد حتی آن آتش عشق که میسوزاند و خاکستر میکند و باز زندگی میبخشد به آدم شیدا، حتی آن هم میتواند با وصل، به سردی گراید. که اگر جز این بود سرانجام داستانهای عاشقانهی ادبیات جور دیگر میشد و شاعر نمیگفت «مقصد من رفتن است با نرسیدن خوش است، هرکه به مقصد خوش است، ماندهی بنبستهاست».
فیلمی که نامش را یاد کردم، ربط مستقیمی به موضوع رسیدن به امیال دستنیافتنی و مانند آن نداشت. همهی این مقدمهچینی برای این بود که در نهایت، شخصیت اصلی نتیجهای ارزشمند بگیرد؛ نتیجهای که اندیشیدن در آن، پایان تلخ را بیاهمیت میکند و لبخندی عاقلانه بر لبان مخاطب مینشاند. به خصوص اگر مخاطب مثل من به راحتی با شخصیت داستان همذاتپنداری کرده باشد، نیاز دارد بار دیگر آن جملهها را دقیق بخواند تا به جای یک غم بیهوده، لذت فهم یک نکته در او باقی ماند. البته بدون دقت در آن صحبتهای اول فیلم هم میشود داستان و هدفش را درک کرد، اما به زعم من فقط به شکلی سطحی.
حال که قرار نیست بتوانیم با خود مطلوبهایمان زندگی کنیم و ازشان لذت ببریم، راهکار نویسندهی فیلم به نقل از لاکان این است که باید با احساس تشنگی به زندگی، با ایدهها و ایدهآلها زیست. میگوید آنچه که به زندگیمان ارزش میدهد، دستاوردهای فردیمان نیست بلکه میزان اثری است که بر زندگی دیگران گذاشتهایم. و این همان حرف آخر فیلم است شاید. چنین زیستنی چیزی نیست جز اندک لحظاتی که شوقهای انفجاری در خود دارند. لحظاتی که حامل عمیقترین احساسات یا عقاید هستند و تاثیرشان بر جهان خیلی از خودشان بزرگتر است؛ شاید فقط دمی فهم عمیق یا احساس همبستگی انسانی ارزشمندتر از همهی دموبازدمهای مکرر و پرتعداد من باشد!
در پایان اگر بخواهم دیدگاه متعادلتر خودم را هم بیفزایم باید بگویم که فکر میکنم انسان برای لذت از خود لحظهها و بهره از خود مطلوبها هم تواناست. اما میتوان اندازه یا جنس این لذت را در مقایسه با لذت ناشی از دردها و دغدغههای آرمانی زیر سوال برد.