اولی
اول تابستان سال قبل بود که دورهی یک کارآموزی طولانی و سخت برایم شروع شد. همان روزهای اول فکر من بیشتر به سوی این نوع از دغدغهها رفته بود که چگونه میشود با تمام قوای ذهنی، حدود هشت ساعت در روز، مثلا طراحیهای مهندسی کرد. یک ویژگی که من دارم این است که تا چیزی را واقعا تجربه نکنم، ذرهای، حتی ذرهای درکش نمیکنم. در این دوران بود که فکر به اینکه هر روزت شود هشت ساعت کار و کل هفته بجنگی برای دو روز تعطیلی آخرش خیلی مشغولم کرده بود. میدانستم که خودم در بدترین حالت آخر تابستان کارم در آنجا تمام میشود اما تصور کردن خودم جای دیگران کاری است که نمیتوانم هیچوقت جلویش را بگیرم؛ به خصوص وقتی امکان داشته باشد در آینده واقعا در چنان شرایطی قرار گیرم. اتفاقی که افتاد این بود که من با این ترس که حتی تا آخر تابستان هم دوام نمیآورم و با این برداشت که واقعا آن کار مورد علاقهام نیست، تابستان را آغاز کردم اما از یک جایی به بعد این افکار حذف یا لااقل کم شدند. آن وقت برخی شبهای تابستان به این میاندیشیدم که چقدر بد است آدم به هرچه، تقریبا به هرچه عادت میکند! در واقع ما به عادتکردن عادت میکنیم! اما آیا واقعا بد است؟ اگر این عادتکردن نبود من نمیتوانستم آن دوره را به پایان ببرم و از آن تجربه کسب کنم یا حاصل از آن تصمیمات مهمی بگیرم.
دومی
غم غربت عجیبم در چند هفتهی اول دانشگاه هنوز که هنوز است برایم لمسکردنی است؛ یادآوری آن احساس شده مثل فشار بر زخمی که دیگر دردش شیرین است. چرا غم غربت؟ چون ناگهان منِ بچه مدرسهای از خانهای گرم و نرم در یزد افتاده بودم میان معرکهی خوابگاه با آن زندگی اجتماعی خاص خود و محدودیتهایش و تازه فضای جدید دانشگاه و درسهایش. بغض گلویم وقتی پس از تعطیلی عاشورا، پدرم به راهآهن میرساندم یادم نمیروم. اما به همان اندازه یادم هست که عصر فردای آن روز در دانشگاه یکهو وسط خوردن یک موزشکلات بوفهی دانشگاه حس کردم میشود در تهران هم خوش بگذرد (میدانم خیلی خندهدار است اما قضیه واقعا به همین سادگی بود)! کافی بود تا یک ترم بگذرد که این بار دلبستگیام به خوابگاه بیشتر از خانه شود. این دومین داستان سازگاری مهم من بود که البته به لحاظ ترتیب اولی بود.
سومی
این یکی کوچکتر اما تازهتر است. از یک روزی، ارتباط هرلحظهای با رفقای نزدیکم، همان هماتاقیهایم، قطع شد؛ چون به دلیل تغییر مقطع باید در طبقه و اتاقی دیگر با آدمهایی جدید به زیست خوابگاهی ادامه میدادم. شاکی بودم که از آن به بعد باید به صورت تناوبی، بودن با آنها و تنهایی مطلق را تجربه کنم. اما این بار تجربهی زندگی تابستان پارسال به من میگفت سازگار خواهم شد. سازگاری برای من شیرینی دارد هرچند از بیرون غمانگیز به نظر میرسد. سازگاری روش زندگی انسان است انگار!
اینها را حس کردم باید بنویسم هرچند وقت کمی داشتم و مجبور بودم بدون تأمل فقط واژهها را کنار هم بگذارم و بگذرم. چون امشب بالاخره کتاب دن آریلی (جنبهی مثبت بیمنطق بودن) را تمام کردم و یکی از جالبترین بخشهایش برای من بخشی راجع به سازگاری بود. نویسنده فقط نتایج آزمایشهایش در زمینهی اقتصاد رفتاری و مطالعهی رفتارهای افراد را در کتاب بیان نمیکند، بلکه گاهی گریزی میزند به تجربههای شخصیاش. این ویژگی همان بود که مرا ترغیب کرد یک جایی بنویسم که چقدر سازگاری برایم جالب و تأملبرانگیز بوده و هست. ای کاش بعدا بتوانم با دانش کافی دربارهاش بنویسم.