احوال اخیر زندگیام مجموعهای از دورانهای غم یا اضطراب شده که اضطراب هم در نهایت به همان غم میرسد. سوژهی غم عوض میشود اما اصل غم میماند. بدیاش این است که این غم، غمی منفعلانه است. وگرنه زمانهایی که بخش غالب غصههایم را «غم زمانه» تشکیل میدهد، منفعل و بیحوصله نمیشوم. غمی که از دیدن نابسامانیهای اطرافم میبینم، محرک نیروی اعتراض به وضع موجود است. حالا اما احساس ضعف میکنم. لااقل در دید من، این ازپاینشستن و غصهخوردن، این از حرکت ایستادن و ناله کردن ناشی از ضعفم است. ضعفی که بیستوچهار ساعتی است علاقهمند شدهام آن را گردن «دژخیم بیرحم تنم» بیندازم. حس کردهام واقعا این تن، و در اصل این نوع ساختار دنیا، مانع است در برابر آنچه که روح آدمی میخواهد. مهم نیست روح به معنای دینی آن وجود داشته باشد یا نه. انسان ذاتی دارد و صورتی. آن صورت همان تن است که وجودش لازمهی زندگی در این دنیاست.
البته که اینها بهانه است. گریزانم از اینکه حال لحظهای خودم محور یک نوشته باشد. تازه اگر فلسفه خوانده بودم شاید کلی این بحث قبلی را کش میدادم و از اندیشهی دوساحتیدیدن دنیا حرف میزدم، یا اگر با عرفان آشنایی داشتم احتمالا میتوانستم آن صحبت را خیلی دلرباتر ادامه دهم. اما این بار نوبت شرح خودم است. هرچند این، شرح غمی است سطحی، از این غمهای گذرا، که همهمان میدانیم در انتها احتمالا خیلی پوچتر آن هستند که ارزش توجه داشته باشند اما مگر میشود به درد گفت آرام باش چون ناشی از زخمی سطحی هستی! مثلا بگویند چیزیات نیست، جاییات نشکسته، فقط استخوانت ضرب دیده و خودش خوب میشود. مگر خودش در لحظه خوب میشود؟
این درد گاهی امان آدم را میبرد و آدم با خود میگوید حالا که دوست ندارم این غم را توی صورتم بروز دهم، پس حداقل بریزمش توی واژگان، توی خطوط. گاهی غم، آدم را مچاله میکند. چگونه و چه وقت؟ همان وقت که بغض از درون میخوردش. بغض چمباتمه میزند در گلویت. رهاشدن از آن اصلا راحت نیست.
نمیدانم آیا درست است که اینگونه قلم به نوشتن سیاهی برود یا نه. و من حتی نمیدانم به آن جملهای که متن را با آن آغاز کردم واقعا اعتقاد دارم یا نه. الآن به نظرم، زندگیام اخیرا شبیه عمر این سرزمین به نظر میرسد که شامل اندک لحظات خوشی و شکوفایی و لحظات بیشمار اندوه است. لحظهای دیگر، شاید در یک لحظهی شادی، برعکس فکر کنم. الآن خستهام از این همه بالا و پایین احساسات، آنی دیگر ممکن است سپاسگزار احساساتم باشم. هرچند از یک چیز اطمینان دارم و آن اینکه در هیچ حالتی احساسات را از دم چیزی بیخود و بیهوده نخواهم دانست، این را میدانم.