عنوان را اول نوشتم «مهاجرت» و به تباهی نوشتنم در این باره به سرعت پی بردم! طبیعتاً پیرامون مسئلهی رفتن از وطن، کسانی باید بنویسند که آن را تجربه کردهاند. من فقط میتوانم دربارهی تجربهی خواندن یک شماره از نشریهی «فصل حق ملت» بنویسم که به این موضوع پرداخته بود. به نظرم این مجله به خوبی زمان مناسب پرداختن به این قضیه را یافته بود. از آنجا که به طرز عجیبی حجم این شمارهی مجله دوسوم شمارههای قبل شده بود، مطالعهی اکثر مقالاتش در فرصت سفر با قطار میسر بود.
آنچه که به خاطرش میخواستم حتماً این شماره را بخوانم و برایش شاید شوق داشتم، خواندن نوشتهی چند تن از انسانهای شناختهشده بود درمورد وطن و مهاجرت، که برخی رفته و برگشته بودند، برخی ساکن آن طرف آب بودند (!) و برخی هم اصلاً نرفته بودند. نوشتههایشان اما فقط انگار تاییدی بود بر احساسات و عقاید خودم. بله تا حد زیادی احساسات داشتند تا استدلال و منطق! آخر به نظر من این طور مسئلهای از آن جنسهاست که احساس داشتن به آن جزو طبیعت انسان بودن است. دیدگاه نسبت به وطن نمیتواند از منطق صرف بیاید. احمد زیدآبادی عنوانی انتخاب کرده بود که همان اول روشنت کند: «ریشه در خاک». او و تمام کسانی که هزینههای گزافی به خاطر نبود آزادی بیان دادهاند و در نهایت باز هم ماندهاند و با محدودیتها در همین کشور زیستهاند، شاید آخرین نسل از مردمان این سرزمیناند که میتوان میهنپرستشان نامید. با بهمن دارالشفایی در توییتر آشنا شده بودم. در یادداشتش گفته بود که چرا زندگی مطبوع خود در لندن را رها کرده و برگشته. گفته بود تمام مدت زندگی در لندن هم پیگیر اتفاقات اینجا و نگران اینجا بوده. محمد صادقی هم به عنوان کسی که رفته و مانده، باز هم از علاقه به وطن نوشته بود.
این روزها تبوتاب هجرت از این کشور خیلی داغتر شده است. چشمانداز امیدبرانگیزی پیش روی عموم مردم دیده نمیشود. هرکس که بتواند، به فراخور وضعیت مالی خود شرایطی را فراهم میکند تا دست کم فرزندانش هرچه سریعتر ادامهی زندگی را در کشور دیگری از سر گیرند و در نهایت خودشان هم به بقیهی خانواده ملحق شوند. این وضعیت مالی شرط تعیینکنندهای است چرا که مقاصد مهاجرت از آمریکا و کشورهای غرب اروپا تا برخی کشورهای شرق اروپا و گرجستان و ترکیه و شرق آسیا متغیر است. عدهای هم به هرحال هیچ توان مالی برای فرار از این وضعیت ندارند و خود را با خاطرات فلان آشنایشان از زیبایی بهشت موعود آنور مرزها مشغول میکنند و افسوس میخورند. مشکل من این است که اکنون بیرون کشیدن رخت خود از این ورطه یک ارزش تمام عیار در جامعهی پیرامونم است و این یعنی حتی میشود ترسید از بیان تعلق خاطر به این مُلک! معلوم است که در چنین فضایی خواندن چند خط از چند همفکر برایم لذتبخش میشود. آخر میدانید، در این کشور حتی صحبت از عرق به وطن را هم مبتذل کردهاند. هیچکس از آن میهندوستی که صداوسیما و مدرسه به او القا کرده، به یک ملیگرایی عقلایی که وی را دغدغهمند اصلاح اوضاع کند، نمیرسد. بگذریم، در میان نوشتههای آن مجله، صحبتهای محمد رسولاف برایم شیرینترین بود. او موجب شد تا پس از مدتها دوباره برای آینده خیالپردازی کنم. در مصاحبه از او پرسیدند از این که هیچکدام از هفت فیلمی که تاکنون ساختهای، اجازهی اکران نیافته، خسته و فسرده نیستی و این باعث نشده بخواهی بروی؟ (البته پیش از اینکه ممنونالخروج شود!) گفت از زمانی به بعد هدفم این شد که فیلمهایم گزارشی به آینده باشد. من اندیشیدم چه جالب که میشود برای این مملکت آیندهای متصور بود.
بین آمارهای مهاجرت در برهههای زمانی گوناگون، نکتهی قابل توجه این است که در این سه چهار دهه، چند کشور در زمانهایی تصمیم گرفتهاند که برای ایرانیان ویزا را بردارند. رخداد مشترک همهشان چیست؟ اینکه آنقدر مهاجر ایرانی به آنجا رفته که بعد چند سال مجبور شدهاند دوباره مانع بر سر ورود هموطنانمان بگذارند. چه کردهاند با این مردم که هر مخروبهی بدون ویزایی هم اگر بتواند با احتمال حتی کمی دروازهای برای ورود به اروپای غربی باشد، آنجا را مقصد سفری بیبرگشت میکنند؟ اینجا همان نقطهای است که دیگر لازم نیست برای سخنراندن از آن، مهاجرت کرده باشم. اما به اینجای این متن که رسیدهام، یا نه، به اینجای اتفاقات این چند روز اخیر که رسیدهام، دیگر جانی برایم نمانده تا به ریشههای این پدیده بپردازم؛ ریشههایی که البته بسیار عیان هستند. توانی نیست برای بازگوکردن معضلاتی که یک جامعه زیر بار سنگینش دارد له میشود. به همین خاطر هم هست که در آخر قصه باید حق داد این یک ارزش و یک گزارهی منطقی شده باشد که «بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش». فقط میتوانم خیلی کوتاه از آخرین مقالهی مجلهی یادشده، به قلم علی ملیحی وام بگیرم؛ نوشته بود زمانی در سال ۱۳۰۵، نمایندگان مجلس شورای ملی در پی این بودند که «چه کنیم ایرانی نرود؟»، مدرس گفته بود «اگر عدالت باشد ایرانی نمیرود». و از آن موقع تا کنون، ایرانی همچنان میرود.