سلام دوستان عزیز امیدوارم حسابی حالتون خوب باشه امروز که من اومدم و دارم براتون این پست رو مینویسم یه مرخصی خیلی خوب گرفتم که میخواهم خاطره این چند روز اول رو باهاتون به اشتراک بذارم :)
قبل از این که مرخصی بگیرم جالبیش این بود که حسابی داغون بودم چند روزی بود که داشتم تو پادگان عذاب میکشیدم به خاطر یه سری مشکلات که اونجا اصطلاحا بهش میگن (کما زدی داداش) خلاصه اولین مشکل ام این بود که برگه مرخصی همه موافقت کرده بودند ولی تا به من رسید شدم نگهبان گشتی که اونم تو این دوره یک یا دوبار بهت میخوره که از شانس من قرعه افتاد به اسم من، خلاصه همه داداش خدمتی هام رفتند مرخصی ولی خیلی جالب بود همه حواسشون به من بود، امیر گفت مهدی من میرم بیرون یه سیگاری بکشم چی چیزی میخوای بگو، منم گفتم داداش من بند پوتینم پاره شده اگه تونستی یه بند برام بیاری عالی میشه، عرفان هم تختی ام هم گفت مهدی چیزی میخوای به اون هم گفتم داداشم اگه بند دیدی برام بگیر، یکی از بچه ها بیسکوییت اش رو بهم داد اون یکی یه جوراب اضافه داشت بهم داد، امیر تو جیبم یه مشت آجیل ریخت و خلاصه هرکی در حد خودش یه حالی به من دادند منم موندم تو آسایشگاه و انقدر داغون بودم که از سردرد خوابم برد.
خلاصه فردا صبح ساعت 5 صبح بیدار شدم و سریع تخت ام رو آنکارد کردم(پتو رو به صورت پاکتی جمع میکنی به صورت روکش میشه و ملحافه رو هم به صورت پاکتی روتختی میکنی که وسط اش بالش قرار میگیره)
بعد کارهای نظافتی شخصی رو انجام دادم و سریع یقلوی ام رو برداشتم رفتم صبحونه رو بخوریم بعدش رفتیم جلوی ستاد به خط شدیم تا نگهبان های گشتی جدید رو توجیح کنند که از کجا نگهبانی بدیم و بعد بریم سر پست هامون این سری دومین بارم بود که نگهبانی میدادم ولی خیلی سریع تر از بار اول گذشت چون خوبی نگهبان گشتی اینه که تنها نیستی و با پاسدار و بقیه نگهبان ها حرف میزنی و سریع زمان میگذره و نوبت پاس بعدیه که بیاد نگهبانی رو ازتون تحویل بگیره اون جا ما باتوم دستمون بود و بهش میگفتن ناموس شماست :) ناموست رو دست هیچ کی نده فقط دست خودت باشه.
تو راه گشت بودیم که دیدیم یه بچه گربه تازه متولد که حتی نمیتونه چشم هاش رو باز کنه پشت فنس ها گیر کرده طوری که اصلا راه فرار نداره من به همراه داداش خدمتی ام فنس رو کشیدیم بیرون و حولش دادیم بیوفته پایین و من دستم رو بردم داخل و از چند ثانیه ای که فنس رو دادیم بالا بچه گربه رو گرفتم از سیم خاردار ها ردش کردم و خلاصه نجاتش دادیم و به مامانش تحویل دادیم.
از زمان اولین نگهبانی ام کلا من تو پادگان خیلی با گربه ها صمیمی تر شدم زمانی که تنهایی هیچکی نیست باهات حرف بزنه و فقط باخودت حرف میزنه و زمان زیادی میگذره همش باخودت داری حرف مزنی من از شانس خوبم یه بچه گربه بود کنارم و باهاش حرف میزدم یه بچه گربه مشکی که جلو در یگان مون هستش و من معمولا مونده غذام رو براش میارم و بهش غذا میدم و یکمی هم محبت میکنم بهش گردنش رو میمالم خیلی حال میکنه منم لذت میبرم از ری اکشنی که میده و خودش رو برام لوس میکنه.
یکی از چیزهایی که تو سربازی باعث میشه بهشون فکر کنی فکر کردنه، هر لحظه با خودت تنهایی و مجبوری تنهایی فکر کنی انقدر وقت برای فکر کردن هست که دوست داری برای هرچیزی برنامه ریزی کنی، انقدر به اتفاق های زندگیت فکر میکنی، دلت برای خیلی چیزها تنگ میشه، حتی یه دراز کشیدن ساده، گوش دادن آهنگ ولی در عوض تو ذهن خودت آهنگ پلی میکنی و سعی میکنی خودت رو با شرایط وفق بدی.
تو تایم نگهبانی با بچه های پاسدار بیشتر حرف میزدیم و در مورد پیچ و خم های سربازی بهم میگفتند و من رو آموزشی صدا میکردند :) آموزشی بیا اینجا تا 13 ماه سریع میگذره ولی بعدش دیگه نمیگذره الان هم که اینجایی یه چشم بهم بذاری میگذره.
تو آموزشی یاد میگیری تنهایی رو تجربه کنی، بیشتر مستقل بشی، این رو بهت یاد میده که تو فقط و فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی، این جا همه چیز رو یه نظمی هست تو نمیتونی نظم رو بهم بزنی اگه میخوای خوب پیش بری رو نظم اینجا پیش برو نمیتونی بگی نمیتونی تو مسجد نری چون نظم اونجا میگه راس اون ساعت همه باید مسجد باشن و تو اگه نباشی نظم رو بهم زدی، لباس ات باید مثل بقیه گروهانت باشه یا همه پوتین پا کنن یا همه با هم دمپایی. نمیتونی تو فقط دمپایی بپوشی همه باید اورکت بپوشن یا هیچ کس، همه باید برگ سینه رو ببندن همه باید مرتب باشند همه باید مثل هم باشند تو هیچ فرقی با بقیه نداری. تو بیرون هرچی بودی الان سربازی و هیچی نیست جز سرباز برای همین همه یه دست و یه شکل و یه حالت مو هستند. اگه تحصیل کرده باشی با هم خدمتی های تحصیل کرده تو مقطع خودت میوفتی چون همه باید مثل هم تراز باشند.
تو ارتش سه تا چیز خیلی مهمه: نظم، رژه، نماااز البته دو تا مورد اول خیلی مهمه برای ارتش ولی نماز هم مهمه نه اندازه بقیه ارگان ها ولی نماز هم مهمه.
یگان های مختلفی تو پادگان حضور داره ولی باید بدونیم که این یگان ها چی هستند اصلا چه وظایفی دارند من که فعلا چیزی در موردش نمیدونم ولی یگان هایی مثل، پاسدارخانه، آموزشی، دژبانی، محافظت اطلاعات، عقیدتی و سیاسی جزو یگان های مختلف هستند.
من تو این چند روز درجه های نظامی رو هم حفظ کردم و خیلی حال میده بقیه بچه ها نمیدونن این افراد چه درجه ای دارند ولی من خوب تشخیص میدم ایشون سرگرد، سرهنگ، ستوان دوم یا گروهبان یکم و سرباز صفر هستش.
خدا رو شکر گروهبان گردان ما خیلی آدم مشتی، پر جذبه و از اصلاح هایی استفاده میکنه خیلی دوستانه ولی حسابی ازش حساب میبریم واقعا ارزشش رو داره که فرمانده بشه اون بهمون آنکارد کردن رو یاد داد باهامون خیلی مشتی حرف میزنه بهمون روز اول گفت تا میتونید پاچه خوار باشید ولی آدم فروشی نکنید بابا شما داوش خدمتی های همید بعد از پادگان دلتون برای هم تنگ میشه حال همدیگه رو میپرسید و بهترین رفاقت های اینجا ساخته میشه قدر بدونید.
انقدر از اصطلاح های باحال استفاده میکنه که حسابی خودم لذت میبرم ولی متاسفانه کمتر از 20 روز دیگه خدمتش تموم میشه و دلم واقعا براش تنگ میشه اگه اینجا اسمی ازشون نمیبرم یه جلسه توجیحی حفاظت اطلاعات باهامون صحبت کردن برای همین خیلی چیزها رو دارم رعایت میکنم.
خداییش ناهارمون زیاد جالب نیست ولی بد هم نیست مشکل غذاها اینه که همینجوری غذا درست میکنن خیلی بد هم درست میکنن هیچ ادویه و نمکی نمیزنن و برنج ها بی مزه است، مرغ و گوشت هم یه جوری یخ زده یخ زده میپزن اصلا یه وضعی طوری که یه روز ناهار مرغ داشتیم من نتونستم بخورم و برداشتم به گربه مشکیه که جلو در یگان مون دادم عشق کرد.
تو ناهار من حواسم به بچه ها هست هر وقت بریم اگه شیر پاکتی، الویه یا هر غذایی که پک شده باشه و اضافه بمونه من برمیدارم میبرم تو کمدم میزارم برای بچه ها خیلی ها نگهبانی ان بهشون نمیرسه یا گشنه میشن از این ها میدم بهشون حال میکنن. باید آذوقه جمع کنیم برای روز مبادا.
داداش خدمتی ها باید هوای هم رو داشته باشند خلاصه تو روزهای خوب و بد کنار هم بودند و حسابی بیداری کشیدند و باهم دویدند با هم کلاس رفتند با هم عرق ریختند با هم خون دادند.
روز اولی که فرمانده مون اومد صبح اومد گفت کلی باهاتون حرف دارم یه سری حرف ها باهامون زد و ما رو توجیح کرد و چهار ضرب ما رو برد به سمت صبحگاه ("هَک هِک هوگ") و اون جا به خط شدیم و دویدیم و شروع به تمرین رژه کردیم دست ها روی سینه گذاشتیم و میگفتیم ("راست، چپ، راست، چپ") ما باید به آخرین پا که پای چپ بود داد میزدیم چپ و پای چپ رو بلند میکردیم و محکم میکوبیدیم زمین.
راستش کف پاهام هنوز درد میکنه از بس پا کوبوندیم و رژه رفتیم روز اول که رژه رفتیم فرمانده به معنای واقعی گفت افتضاح بود باید انقدر تمرین کنید تا بهترین باشید. من دانشجو همه دوره هام بتو این پادگان بهترین ها شدند، شما هم میتونید ولی باید حسابی ببرمتون تمرین کنید.
بعد از تمرین صبحگاهی و رژه ما رو بردند مسجد و کلاس هامون شروع شد بعدش زمان نماز شروع شد و خب ما نماز نمیخوندیم ولی باید مسجد بودیم و رفتیم ناهار رو خوردیم کلا تو ارتش همه چیز رو برنامه و زمان بندی شده است یعنی تو اون تایم حق داری اون کار رو انجام بدیم و نباید یه کار دیگه بکنیم و اگه به ناهار نرسی تموم شده به همین راحتی.
خلاصه من که کلی تو پادگان بودم و خسته بودم که بیام خونه یهو دیدیم به همه مرخصی میدن برای 5 روز یعنی از چهارشنبه تا دوشنبه میریم تو مرخصی دیگه خیلی خوشحال بودم و تو خودم نمیگنجیدم انقدر که از مسجد تا یگان یه مسر ده دقیقه ای بود رو تو یه دقیقه دوییدم انقدر سریع دوییدم که هرکی داشت راه میرفت و میدویید من رد کردم و به نظرم سریع ترین دوی عمرم تو کل این 23 سال زندگی ام بوده حسابی خوشحال بودم.
وقتی که داشتند برگه مرخصی ها رو میدادند لوحه نگهبانی ها رو هم زدند رو برد و همه نگهبانی بودند جز من هرکی از من میپرسید مهدی نگهبانی هستی میگفتم نه میگفتند خدا رو شکر انقدر که بچه ها نگران حال روحی من بودند واقعا.
این پست رو تقدیم میکنم به همه داداش خدمتی هام :)