مهدی نیکخو
مهدی نیکخو
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

روز اول پادگان 01 نزاجا

سلام دوستان عزیزم امیدوارم حالتون خوب باشه.

خب بالاخره بعد از این که دفترچه ام رو پست کردم و برگه سبز ام رو گرفتم روز اعزامم یکم آبان مشخص شد ولی نمیدونستم کجا میوفتم اما تو اولویت هایی که ازم پرسیدن من ارتش رو تیک زده بودم و منتظر بودم که ببینم کجا قراره بیوفتم. کم کم نزدیک اعزامم شد و یکی از بچه ها بهم پیام داد برو تو سایت ببین کجا افتادی منم رفتم تو سایت و دیدم که پادگان 01 نزاجا ارتش افتادم و فردای اون روز رفتم پلیس + 10 و برگه سفید مشمولان اعزامی به اون پادگان رو گرفتم.

خب من نمیدونستم چه پادگان هستش و شروع کردم به سرچ کردن نکته های خوبی تو وبلاگ بچه هایی که یه روزی تو پادگان 01 ارتش اعزام شده بودند خوندم طوری با دقت میخوندم که انگار من هم با اون ها اعزام شدم اعزام شدم.

کم کم روز موعود رسید من یک کوله پشتی به همراه لباس گرم برداشتم با این فرض که شاید نگه مون دارند ولی احتمال زیاد باید بهمون مرخصی میدادن و از این میترسیدم که روز اول نگهبان نشم.

خلاصه صبح زود ساعت 7 صبح راه افتادم رفتم به سمت مترو کلاهدوز و ایستگاه نیرو هوایی پیاده شدم وقتی از مترو بیرون اومدم دیدم تاکسی ها دارند داد میزنن "01، 01 بدو بیا" و دیدم که ایول جلوی در مترو تاکسی هست که راحت بریم پادگان منم سوار یکی از این تاکسی ها شدم و جلوی در جنوبی پادگان پیادمون کرد و دیدم یه صف بزرگ از بچه هایی هست که جلو در ورودی صف کشیدن و منتظرن در رو باز کنن تا برن داخل خلاصه من هم تو صف ایستادم و حدود 1 ساعتی تو صف بودیم بعدش در رو باز کردند و رفتیم داخل پادگان که پر از درخت و حسابی جنگلی بود برای خودش اونم وسط تهران!! داخل که شدیم دژبانی شروع کرد به گشتن و دونه دونه ما رو میگشت تا یه وقت وسایل ممنوعه وارد پادگان نشه!

از گشت دژبانی که رد شدیم یکی از سربازها شروع کرد به گفتن قوانین پادگان و این که ساعت ورود از 5:30 هست و روزهای تعطیل ساعت 7 صبح هستش و ساعت خروج هم 6:30 هست و در مورد باید ها و نباید ها صحبت کرد و بعد تو صف شدیم و دنبال سرباز ها رفتیم اون جا تو صف بودیم و حسابی شلوغ بود و یک ستوان سومی که اسمش هم یادم نیست اومد و گفت دکترها این طرف، دکترهای متاهل این ور، معاف از رزم ها، امریه ها این طرف، فوق لیسانس ها، فوق لیسانس های متاهل این طرف همینجوری تا به لیسانسه ها که لیسانسه های دور رنگ (معاف از رزم) این طرف، سالم ها اون طرف منم جزو لیسانسه ها بودم و اون جا درجه "ل و" که بهش میگن لیسانس وظیفه رو داشتم.

خلاصه جدامون کردند و برگه سفید مشمولان رو بهشون دادیم که تقسیممون کنند و ما رو بردند به سمت سالن اجتماعات اون جا نشستیم حدود یک ساعت و نیمی طول کشید تا تمام فرمانده ها گروه بندی کنند شروع کردند به خوندن اسم ها و ما برای این که بگیم حاضر باید به صورت نظامی میگفتیم "من" و در آخر اسم گردان و گروهان مون رو مشخص کردند.

و نماینده گروهان ما رو راهنمایی کرد به سمت یگانمون که به خط بشیم تا فرمانده با ما صحبت کنه فرمانده مون آدم باحالی بود اومد ما رو برد به سمت سلف باهامون صحبت کرد و اون جا بهمون استحقاقی که شامل کوله ارتشی، لباس، کلاه، جوراب، اورکت، زیرپوش، کمربند،پوتین، پتو و ملافه میشد تحویلمون دادند و ما شروع کردیم به جمع کردن کوله مون.

بعدش رفتیم تو سلف که ناهارمون رو بخوریم و بهمون مرخصی بدند بریم خونه ناهار اول رو نمیدونم اسمش چی هست ولی یه چیزی تو مایه های استانبولی بود برنج دونه بلند هندی و تیکه های سیب زمینی بود به همراه دوغ!!!

چیزی که تو روز اول ضد حال بود این بود که سربازهای بالاتر مثلا 18 ماه خدمتی که وظیفه شون تو اون پادگان بود همشون از شهرهای دیگه و با مدرک دیپلم بودند و حسابی از تهرانی ها خوششون نمیومد و هی میگفتن هرچی که بیرون هستید این تو هیچی نیستید و خلاصه انگار خیلی عقده داشتند و هم به ما میگفتند که درس هرچی خوندید برای خودتون خوندید اینجا سربازید. در حالی که فرمانده و افرادی که درجه دار بودند با ما خیلی خوب رفتار میکردند فقط این سربازها رفتارشون خیلی بد بود با ما!!

خلاصه منتظر بودیم برگه مرخصی رو بدن که همزمان نوبت های نگهبانی رو خوند من فکر میکردم نگهبانی روز اول نباشه خیلی برد کردم اما نگهبانی من فرداش افتاد و من رفتم خونه و فردا ساعت 7 صبح رسیدم پادگان و 24 ساعت نگهبانی دادیم که هر شیفت 2 ساعت نگهبانی و 4 ساعت خواب بود و اون 24 ساعت برای ما 24 روز گذشت انقدر که ساعت دیر میگذشت.

اون موقع بود که به این نتیجه رسیدم با این که روز اول نگهبانی میدی ولی از ساعت 5 بعد از ظهر تا 9 صبح نگهبانی میدی نه این که از 9 صبح پنج شنبه تا 9 صبح جمعه نگهبانی بدی.

تو نگهبانی خیلی حوصله آدم سر میره چون باید سرپا بایسته و از شانس من پاسبخش شدم و مسئولیت این رو داشتم که به نگهبان ها سر بزنم و پاسبخش بعدی رو بیدار کنم تا شیفت ها رو عوض کنیم.

و اون جا به ما این رو یاد دادن که اگه فرمانده ای اومد ازتون پرسید تو اینجا چیکار میکنی باید به صورت نظامی جواب بدی " من مهدی نیکخو نگهبان پاس 2 پاسبخش هستم جناب" و همچنین چون خیلی بیکار بودیم یه سری نوشته ها رو در اعلانات بود مثل درجات که من تو اون 24 ساعت تمام درجات رو حفظ کردم و باهاشون آشنا شدم و از قوانین پادگان مطالعه کردم.

خوبی نگهبانی این بود که مسئول تقسیم غذا با بچه های نگهبانی بود و حسابی ناهار و شام و صبحانه تپلی ما خوردیم چون دست خودمون بود برای خودمون زیاد غذا میکشیدیم.

تو تایم نگهبانی از شانس ما هوا بارونی شد و شب حسابی بارون میومد و حسابی هوا هم سرد شده بود ولی خوبیش این بود که اور کت هامون خوب نگه میداشتن ما رو تو سرما، جالبی نگهبانی دادن اینه که باعث میشه حسابی تنها باشی و به همه چی فکر میکنی حتی با بچه گربه ای که یه گوشه نشسته میری پیشش و با اون حرف میزنی من که به بچه ها سر میزدم یکی از بچه ها زمان رو از تعداد هواپیماهایی که کنار پادگان تیک آف میکشیدند تخمین زده بود که هر 3 دقیقه یه هواپیما تیک آف میکنه!!!

الان که دارم این پست رو مینویسم وسایلم رو دارم آماده میکنم تا صبح زود برگردم پادگان و از تجربه هایی که کسب کردم حتما براتون مینویسم. فعلا این پست رو تو تایم خیلی کمی نوشتم سری بعدی قول میدم با حوصله براتون بنویسم و تعریف کنم.


همیشه از کارهای جدید لذت میبرم و دوست دارم اکتشافات جدیدم که کلی تجربه های ریز و درشت کسب کرده ام رو با دیگران به اشتراک بگذارم تا آن ها این مسیری که من قبلا رفته ام را بدون پیچ و خمی طی کنند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید