دیروز در خرت و پرتهای منزل ، سر رسید بسیار قدیمی ام را پیدا کردم و به یک نوشته از خودم برخوردم چقدر حالم بد بوده !
در این خشکسالی
میانه ی بازی باد با خارها
چنگیز حمله کن
قد ما از تو کوتاه تر
با سرهامان مناری بساز
آنگاه
گریبان ابرها را خواهیم گرفت
چراغ ماه را روشن خواهیم کرد
و شاید ستاره چیدیم ، گذاشتیم جای چشمهای از کاسه درامده ی مان
پ ن :گفتم حالبدمو باتون تقسیم کرده باشم:)